eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c نقد و نظر طهورا منتظر حرف های شما عزیزان هستیم ورود آقایان به گروه ممنوع است❌❌
از کسی نپرس خوشبختی کجاست تو بازیتو بکن نویسنده خداست ❤️ @mahruyan123456🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌼 بی‌عشق‌مهدی(عج)دردلم‌لطف‌وصفانیست لایق‌به‌خاڪست‌آن‌دلی‌ڪه‌مبتلانیست هرروزبایدازفراقش‌ناله‌سرداد مهد(عج)فقط‌آقای‌روزجمعہ‌هانیست🌱 @mahruyan123456
《🖇👀》 | + ‏یا رَبِّ ‏ﻣَﻦ ﻟِﻰ ﻏَﻴﺮُﻙَ؟‏! ﺃَﺳﺄَﻟُﻪُ ﻛَﺸﻒَ ﺿُﺮِّﻯ... ‏ﻭَ ﺍﻟﻨَّﻈَﺮَ ﻓِﻰ ﺍَﻣﺮِے🌱| |خدای من... ‏غیر تو کی رو دارم؟! ‏که ازش بخوام به دادم برسه... ‏و به حالم نگاه کنه🙃❤️| @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_صد_دو به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمی
💗| ✨| میگویم:نمیخوام مزاحم.. :_نه شما غریبه نیستید،بشینید لطفا دوباره مینشینم. عمو مردد و بااخم نگاهش میکند. آقاسیاوش ادامه میدهد:حاج خانم با عمه ام میان که شما رو ببینن.. روي صحبتش با من است... سرم را بلند میکنم... او اما سرش پایین است و پیشانی اش پر از دانه هاي درشت عرق... در این سرما..از چه این همه شرم کرده است؟ نمیتوانم حیرتم را پنهان کنم:من؟؟چرا من؟ عمو پوزخند میزند:سیاوش سر و ته حرفات معلوم نیس...اومدن حاج خانم چه ربطی به نیکی داره؟؟ تند،سرش را بلند میکند و در چشمان عمو خیره میشود... :_من نمیدونم وحید،به جون خودت نمیدونم.. فقط مامان زنگ زد گفت داره میاد(صدایش را پایین میآورد،مثل سرش) نیکی خانم رو ببینه... عمو کلافه شده... دست در موهایش میکند ،به پشتی تخت تکیه میدهد و نفسش را با صدا بیرون میدمد... به معناي واقعی کلمه،گیج شده امـ... ★ در تمام مسیر،تا خانه،سکوت برقرار است. عمو مدام نفس عمیق میکشد. انگار هواي کافی به ریه هایش نمیرسد.. من هم به تنگ آمده ام. دلیلش را نمیدانم اما،گونه هایم گُر گرفته اند. عمو،ماشین را جلوي خانه پارك میکند. به طرفم برمیگردد و سوییچ را به سمتم میگیرد. :_بیا عموجان،از بابات تشکر کن..من تلفنی ازش تشکر میکنم.. :+چرا عمو؟مگه نمیاین تو؟ :_نه دیگه،اخلاق مامان و بابات رو بهتر از من میشناسی.. :+آخه پیاده کجا میرین؟ :_یه کم قدم زدن خوبه دستش را روي شانه ي آقاسیاوش میگذارد. :_یه کم هواخوري واسه این رفیقمون لازمه،مگه نه؟ آقاسیاوش سرش را بالا میآورد،سري تکان می دهد و پیاده میشود. من و عمو هم. عمو زیپ کاپشنش را بالا میکشد:زحمت بردنش تو پارکینگ با باباته. :_عمو آخه هوا سرده.. :+نه خوبه،تو برو تو... کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم،برمیگردم:مطمئنین تو نمیاین؟ عمو با لحن سرزنشگرانه میگوید :+نیکی خانم،خداحـــــــافظ سرم را پایین میاندازم:خدانگه دار.. آقاسیاوش با سنگریزه هاي زیرپایش بازي میکند و زیرلب چیزي شبیه(خداحافظ) میگوید. عمو اصرار میکند :+برو تو دیگه... در را میبندم. از تاریکی حیاط استفاده میکنم و چادرم را داخل کیف میچپانم. وارد خانه میشوم:من اومدم بدون اینکه منتظر جواب شوم،به اتاقم پناه میبرم... بسته اي که حاج خانم برایم فرستاده باز میکنم، یک روسري قواره دار ابریشمی.. طرح زیباي روسري سلیقه ي خریدارش را به رخ میکشد. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| روسري را داخل کمد میگذارم و خودم را روي تخت میاندازم... فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآورد.. احساسات دخترانه قلقلکم میدهد،روي پهلو میخوابم. آمدن مادرش،چه ربطی دارد به من... اصلا چرا باید... صداي موبایل میآید. تاریکخانه ي ذهنم آشفته است... دست دراز میکنم و گوشی را برمیدارد. فاطمه است. صداي پر از گلایه اش در سرسراي گوشم میپیچد. :_الو رفیق چطوري؟ :+سلام فاطمه. :_علیک السلام بی معرفت الدوله! یعنی کشته مرده ي مرامتم... نفسم را با صدا بیرون میدهم :+فاطمه وقت واسه گِلِگی زیاده... ول کن این حرفا رو متوجه آشفتگی کلامم میشود. :_چی شده نیکی؟ از اول شروع میکنم به توضیح،از ماجراي دخترعمه ي سیاوش تا آمدن مادرش و اینکه میآید تا مرا ببیند... فاطمه با ذوق میگوید. :_خب؟ :+تموم شد دیگه،همین :_همین؟؟ دختر حواست کجاست؟ خب کاملا واضحه مامانش واسه چی میآد مردد میپرسم :+واسه چی میاد؟ :_نیکی،طرف تا دخترعمه اش رو دیده پا به فرار گذاشته تشریف آورده پیش جنابعالی :+خب؟ دلم میخواهد فاطمه حرف دلم را بزند،چیزي که خودم ترس،شاید هم شرم دارم از گفتنش... فاطمه اما ناامیدم میکند :_واي بشر...از دست تو...بیخیال،میاد میفهمی دیگه. این دختر را نمیشود مجبور به حرف زدن کرد. :+باشه مرسی که زنگ زدي :_نیکی انگار حالت خوب نیس :+خوبم :_نیستی...فردا بیا همو ببینیم :+نه،حوصله ي بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم چطوري برم لحن فاطمه سرد میشود. :_باشه مزاحمت نمیشم :+فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟ :_خداحافظ تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم. چرا با فاطمه اینطور حرف زدم..اصلا چرا اینطور شده ام ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
برای خانه‌ای که تو نیستی🏚 "در" اضافیست "پنجره" اضافیست باید گفت برای جهانی که تو نیستی "من" اضافیست♥️ @mahruyan123456🍃