eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_دوازده چادرم را برمیدارم و از پله ها پایین میروم. چند پله با زمین ف
💗| ✨| برق چشمان پسربزرگتر،زمان و مکان را از یادم میبرد،به خودم میآیم،قرارم با فاطمه...دیرم شده. زیر لب چیزي شبیه >>ببخشید <<میگویم،دوباره قصد دویدن میکنم و به سرعت از کنارش رد میشوم. چند قدمی دور نشده ام که صدایی میآید. :_مسیح!حواست کجاست؟حتما خدمتکارشونه. سرم را کمی برمیگردانم،همانجا ایستاده و نگاهم میکند،پسر دوم هم در آستانه ي خانه ي ماست... بدون توجه دوباره میدوم. حتما از همکاران بابا هستند،نکند از چادرم بگویند. فکرم را از این حرفها آزاد میکنم،بگویند...اصلا چه بھتر که بگویند. رقص باد در چادرم،حس پرواز میدهد...حس آزادي.... **** پاي راستم را روي پاي چپ میاندازم و مدام تکان میدهم. دست هایم را روي میز در هم قفل میکنم و بازشان میکنم. اضطراب در تمام حرکاتم مشهود است. :_آروم باش نیکی به شبِ چشم هاي فاطمه خیره میشوم. :+نمیتونم،دیشب تا صبح خوابم نبرد....تو میگی چی میشه؟ :_مطمئنم درست میشه. :+تو بابایمنو نمیشناسی فاطمه،اگه حرفی بزنه محاله که عوضش کنه. :_نه بابا،اینطورام نیست...به هرحال پاي زندگی تو وسطه. باهاشون حرف بزن،باید نظر تو رو بدونن یا نه؟ لب پایینم را میگزم،فاطمه دستم را میگیرد :_درست میشه نیکی،مطمئن باش. تردید در صدایش موج میزند،حتی فاطمه هم شک دارد... ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی نمیآید. انگار کسی نیست. به طرف پله ها میروم،پاي راستم روي پله ي اول،معطل میماند. نگاهم به گوشه ي سالن خشک میشود. دسته گلِ روي عسلی کنار مبل،به نظرم آشناست. به طرفش میروم. بوي مست کننده ي مریم ها و رزهاي رنگارنگش به وجدم میآورد. یادم افتاد؛همان دو مرد جوان،که عصر دیدم. دسته گل دست پسر جوان تر بود و آن دیگري،به گمانم اسمش مسیح بود... دسته گل را به امید پیداکردن نام و نشانی میگردم. اما نیست،حتی ننوشته اند به چه مناسبت است... دست میبرم و یکی از مریم هاي نسبتا درشت را برمیدارم. بوي زندگی میدهد،مشامم را مینوازد. وارد اتاق میشوم. وسایل هایم را روي تخت میاندازم. شالم را باز میکنم و خرمن مجعد گیسویم را رهـا. مریم را با سنجاق سر کوچکی روي موهایم میگذارم. لپ تاب را روشن میکنم،باید با عمووحید حرف بزنم. راجع حرفهایی که امروز شنیدم، راجع عمو محمود... تند وسایل روي تخت را جمع میکنم... تماس تصویري را برقرار میکنم و شالم را روي موهایم میاندازم. تصویر عمو،چند لحظه بعد روي صفحه ظاهر میشود. خسته است،این را در اولین نگاه میفهمم. زیر چشمهایش گود افتاده،معلوم است بی خواب است. :_سلام خاتون :+سلام عموجون،خوبین؟خسته به نظر میرسین! دستش را روي چشمانش میکشد :_آره،از دیشب بیمارستان بودم...شنیدي که؟بابا حالش بهتر شده.. هفته ي گذشته،عمو گفت که حال پدربزرگ رو به بھبود است. :+آره خداروشکر،خب بیمارستان چه خبر بود؟ :_دنبال کاراي ترخیصشم،دکترا میگن بعد این همه مدت بیاد خونه،خیلی بھتره..خب تو چه خبر؟ :+من،هیچی سلامتی :_دیروز سیاوش رفته پیش بابات،آره؟ نگاهم را از چشمان عمو میگیرم،سرم را پایین میاندازم. :_نیکی،نگران نباش...سیاوش سرسخت تر و سمج تر از این حرف هاست... مسعودم براش کم نذاشته،زده تو گوش طفلی. :+خودش بھتون گفت؟ عمو میخندد :_کی؟سیاوش؟نه بابات زنگ زد،ماجرا رو تعریف کرد،دو سه تا بی غیرت بهم گفت و قطع کرد. سرخ میشوم،صورتم داغ میکند. شرم مثل خون بین سلول هایم جریان مییابد :+شرمنده عمــو :_دشمنت مریم،از روي موهایم سُـر میخورد و از شال بیرون میزند. دست میبرم و برش میدارم. عمو،مشکوك نگاهم میکند :_تو....امروز خونه بودي؟ فکري،مثل خوره به جانم میافتد... نکند عمو،از میھمان هاي امروز بابا،خبر داشته.. :+نه من خونه نبودم،با فاطمه قرار داشتم. احساس میکنم نفسِ راحت میکشد. :_آهـان باید زیرزبانش را بکشم،باید سردر بیاورم از علّت عصبانیت امروز بابا،پاي تلفن... :+البته وقتی داشتم میرفتم،جلو در خونه مون دو تا آقاپسرو دیدم که..... عمو جلو میآید و چهره در هم میکشد. مشتاق،منتظر ادامه ي حرف هایم است... اما ،من به این سادگی خودم را نمیبازم.. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام آقاجانم💕 بودنت برای اهل زمین، امان است. مثل ستاره برای آسمان! اما باور کن این فراق ویرانمان کرده‌؛ وقتی دیر می‌کنی دلم برایت تنگ می‌شود دارم به آن روزی فکر می کنم که می آیی و من برای بیشتر دیدنت کمتر پلک می‌زنم العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمــان_مسیحـا ✨| #پارت_صد_چهارده کفش هایم را داخل جاکفشی میگذارم و صندل هایم را میپوشم. صدایی
💗| ✨| :_خــــب؟؟ مریم را از روي میز برمیدارم و نشانش میدهم. :+یه دسته گل بزرگ هم دستشون بود،این مریم هم از اون برداشتم. کلافه میگوید :_خب،چه شکلی بودن؟چند ساله؟ :+یکیشون که دسته گل دستش بود،بیست و دو،بیست و سه ساله میزد،اون یکی هم بیست و پنج،شش ساله...اسم بزرگ رم فهمیدم...کوچیکه صداش کرد،الآن یادم میاد...اسم یه پیامبر بود فک کنم...عیســـی بود،موسی بود؟چی بود؟ عمدا نامش را نمی گویم. این وسط خبرهایی شده و من از آن ها بی خبرم. عمو بااضطراب میگوید :_حالا باهاشون حرف زدي؟ :+حرف که نه،یه چیزایی میگفتن ناخواسته شنیدم.... لبم را میگزم و در دل،از دروغی که بر لبم جاري شد،از خداوند،طلب استغفار میکنم. عمو به شدت عصبانی به نظر میرسد :_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟ :+عمو چرا اینجوري شدین؟ عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزي در این میان هست که من از آن بی خبرم.. :_چطوري شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت.... ناخواسته،حرفش را قطع میکنم :+مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟ :_خودت گفتی اسمش مسیح بود... :+من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و برم چه خبره؟؟ عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست هایش میگیرد... شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم.... عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید :_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم :+امـــا من.... :_من تا حالا بدقولی کردم؟ سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من بوده... :_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟ مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟ ★ سرم را روي بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روي چشمانم میگذارم،خوابم نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب خوابید؟ چند تقه ي آرام به در میخورد. بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم. :_بیدارین خانم؟ :+کار داشتی منیر؟ :_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن. :+برو الآن میام. دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود. :+روشن نکن :_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟ :+نه،خوبه منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم خبر دارد. بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالاي سرم،دار میزنم و از اتاق بیرون میروم. مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند. روبه رویشان مینشینم. بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته. مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟ از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم :_من....من... عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی! بابا ادامه ي حرفش را میگیرد. :+وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟ سرم را پایین میاندازم،جریان بی وقفه ي خون، پوست صورتم را میسوزاند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
💗| ✨| بابا ادامه میدهد :_امروز دوباره اومده بود کارخونه... نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم،هیچ اجباري هم در مورد تو به کار نبردم. اما الآن قاطعانه دارم میگم،براي بار اول و آخرم میگم>>من از این پسره خوشم نمیاد <<خلاص.... کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت بندش،مامان. حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. این شرمِ لعنتی دخترانه را باید دفن کنم. بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پاي رفتنش را سست میکند. به طرفم برنمیگردد اما پشت به من میایستد. :_بـــــــــابـــــا؟ من و من میکنم و جویده جویده میگویم :_امروز آقاسیاوش.... آب دهانم را قورت میکنم،دستم را مشت کرده ام و ناخنهایم داخل پوستم فرو رفته اند. :_آقاسیاوش چی میگفت؟ :+میخواست اجازه بگیره با مادرش بیان اینجا... مامان پوزخند میزند و دست به کمر به دیوار تکیه میدهد،نگاهش بین من و بابا در رفت و آمد است. :_بابا،میشه....یعنی....ممکنه اجازه بدین....بیان.. مامان دست هایش را روي سینه اش در هم قفل میکند. نگاهِ منتظرش به باباست... من هم منتظرم،منتظرم که پتک بابا روي سرم فرود بیاید. چشمانم را محکم روي هم فشار میدهم. نشنیده،از جواب بابا مطمئنم. مخالفت او، دیوانه ام خواهد کرد. :+تو اینطور میخواي؟ مردّد چشمانم را باز میکنم،از چیزي که شنیده ام مطمئن نیستم... اما ادامه یحرف هاي بابا،رنگ امید به چهره ام میپاشد. :+اگه تو اینطور میخواي،باشه...مشکلی نیست... بگو بیان میخواهم لب باز کنم و بگویم که من با سیاوش هیچ ارتباطی ندارم،اما بابا ناگهان برمیگردد. انگشت اشاره اش را به نشانه ي تـھدید به طرفم میگیرد. :+گفته باشم نیکی،امیدوار نباش...همونطور که قبل اومدن رادان و دانیال،ما از جواب تو مطمئن بودیم،الآنم تو از جواب ما مطمئن باش. قبلنم گفتم،من نعش تورم رو دوش همچین آدمی نمیذارم. :_امّـا بابا،من.... من اصلا از آقاسیاوش خبر ندارم،یعنی شماره شون رو ندارم. بابا پوزخند میزند،دست راستش را در جیب شلوارش میکند :+یعنی میگی باور کنم تو و اون اصلا ارتباطی ندارید؟ :_بابا من حقیقت رو گفتم... :+من و مادرت آدماي روشنی هستیم،از نظرما این چیزا ایرادي نداره،نمیدونم تو چرا اینجوري شدي... مکثـ میکند. :+عیبی نداره،این آدمی که من دیدم،حالا حالا دست بردار نیست... هروقت دوباره اومد،خودم بهش میگم مامان میخواهد اعتراض کند اما کلام مقتدر بابا خاموشش میکند:بریم تو اتاق،حرف میزنیم. مامان و بابا میروند. آرام و متین از پله ها بالا میروم،اما در حقیقت روي ابرها سِیر میکنم. چیزي درونم با صداي فاطمه میگوید{ همه چیز درست میشه} چراغ اتاق را روشن میکنم. نور روي تمام زندگی ام مینشیند. برابر آیینه میایستم. موهایم را باز میکنم و به تقلایشان براي رهایی خیره میشوم . نگاهی به خودم میاندازم،انگار زیباتر شده ام.... دراز میکشم و غرق در رویاي شیرین بیداریم می شوم. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456
بعضی انسانها به زمین آمده اند تا زمین قابل تماشا شود... آمده اند که تاریخ؛ شکوه شرافت و آزادگی شان را به نظاره بنشیند... آمده اند تا آبرو و اعتبار دنیا باشند اصلا زمین، از آمدن بعضی انسانها به خود می بالد... و حاج قاسم عزیز ما یکی از همین انسانها بود.. 🌹 @mahruyan123456🍃