eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 📒خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 📒رمان عشقی از جنس https://eitaa.com/mahruyan123456/458 💛رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 💛رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 📒رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 📒پی دی اف رمان تنها میان داعش https://eitaa.com/mahruyan123456/10665 💛پی دی اف رمان اسطوره https://eitaa.com/mahruyan123456/11480 💛رمان مسیحاےعشـق https://eitaa.com/mahruyan123456/11493 ❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
📚| دعوت به سوی امام زمان بالاتر از صد سال عبادت است @mahruyan123456🍃
♥️خدایا "خوش بحالت" در آن بالا نشستی ♥️نه عزیزی از دست دادی نه منتظر امدن کسی هستی‌ ♥️و "نه غم" از دست دادن... کسی دلت را آشوب میکند ♥️چه زیبا گفت شریعتی: خدایا تو را چه کسی ♥️در آغوش میگیرد که اینگونه "آرامی". !! @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼 | فرق امام خمینی با امام خامنه ای 🔹امام خمینی : امام خامنه ای رجایی بهشتی مفتح مطهری داشت 🔹امام خامنه ای : بجای از مستضعفان دفاع میکند بجای از گفتمان انقلاب دفاع میکند بجای با دانشگاهیان هم کلام میشود بجای مبانی انقلاب را پیدا و مطرح میکند @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چند صباحی از عقد سوری مان می گذشت و دریغ از یک پیام یا تماس ... چشمم به صفحه ی گوشی خشک‌ شده بود . اون باهام اتمام حجت کرده بود و این من بودم که باز هم بچه بازی در می آوردم و پی احساسات ام می رفتم . من بیش از حد ازش انتظار داشتم ... پدر چند روزی بود برای بنایی به قزوین رفته بود . صبح زود چمدان بسته بود و بی اینکه من روی ماهش را ببینم رفته بود . از این همه عشق پدری اش سر ذوق می آمدم و لب هایم به خنده وا میشد . اما پر کاهی دوست نداشتم که خودش را به خاطر من به زحمت بیندازد . پرده‌ را کنار زده و از پشت شیشه برف نشسته روی موزاییک های حیاط را تماشا کردم . دلم پر کشید برای روزهای کودکی و نوجوانی ام .... برای قایم‌ باشک‌ بازی هایم با طاهر‌ و سارا ! زمانه چه بد آدم ها را عوض می کرد . طوری که دیگر حس می کردی آنها را نمی شناسی . برف های ریز دانه دانه روی زمین با رقص می لغزیدند و همه جا زیبا و سفید پوش می کردند . تازه یادم افتاد که امشب چه شبی بود ! شب تولدم .... پانزدهم دی ماه ! یعنی میدونست که امشب تولدمه ! نه دختر ! اون فقط اسمش رفته تو شناسنامه ات . تو برای اون حکم یک دختر غریبه رو داری نه هیچ چیز دیگه . با صدای زنگ تلفن و صحبت مادر گوشم را تیز کرده تا بفهمم کی پشت خط هست ! چقدر دلم را صابون میزدم ... به خودم امید میدادم شاید که او باشد . اما با گفتن اسمش که مادر بز زبان آورد همه ی افکارم به رویا تبدیل شد . مادر در حالی سیم تلفن را دور انگشتش میپیچاند دستش را روی گوشی گذاشت و آهسته گفت : طهورا بیا ، ملیحه خانمه . با عجله خودم رو بهش رسوندم و تلفن را از دستش قاپیدم‌..‌. آب دهانم را قورت داده و سلام و احوال پرسی کرده و به گرمی جوابم را داد: سلام به روی ماهت عزیزم . خوبی ! چرا یه سراغی از ما نمیگیری ؟؟؟ دلمون واست تنگ میشه . هر شب که امیر حسین از مطب میاد‌ حالت رو ازش می پرسم و اونم میگه خوبه سلام میرسونه . نگاهم به مادر افتاد که جلوم ایستاده بود و چشم به دهان من دوخته بود . شاید اگر نبود گله اش را به مادرش می کرده و زبان وا می کردم . با این حال خود داری کرده و گفتم : لطف دارید خاله جون ... کم لطفی منو به بزرگی خودتون ببخشید . --مادر که از دخترش ناراحت نمیشه ! تو واسم مثل الهام می مونی . زنگ شدم گوشیت خاموش بود . مجبور شدم با خونه تماس بگیرم . خواستم شخصا دعوتت کنم که شب بیای خونمون . به امیر حسین گفتم ؛ گفت شاید اولش باشه خجالت بکشه من بگم قبول میکنی . --مزاحم‌ نمیشم خاله جان . باشه سر یه فرصت دیگه . --نه دیگه من امشب تدارک دیدم . غروب با امیر حسین بیا ... دیگه خودتون با هم هماهنگ کنید . --چشم دستتون‌ درد نکنه . خداحافظی کرده و گوشی را گذاشتم . مادر سوالی نگاهم می کرد و قبل اینکه حرفی بزنه گفتم : شام دعوتم کرد خاله. اصرار کرد که برم . لبخند دندون نمایی زد و چال گونه اش را به نمایش گذاشت و گفت : تو دیگه عضوی از اون خانواده هستی . نباید غریبی کنی . ملیحه رو مثل مادر خودت دوست داشته باش . همون طور که اون تو رو خیلی دوست داره . چشمی گفتم و آهی کشیده و گفته : دلم میخواست امشب که تولدم هست کنار شما باشم . دستاش رو باز کرد و بغلم کرد . آهسته در گوشم نجوا کنان گفت : امشب نشد فردا شب . نبینم تازه عروسم ناراحت باشه . تو دیگه باید هر جا که شوهرت باشه توام همون جا باشی . چه دلِ خجسته ای داشت مادر ساده ی من !! شوهری که فقط اسمش روم بود ... فقط اسم هامون به امانت شناسنامه هامون رو سیاه کرده بود . دستی روی صورتم کشید و گفت : نکنه چیزی شده ! خدای نکرده بین تون شکراب شده !! اگه چیزی هست بهم بگو . سرم رو به چپ و راست تکون داده و گفتم : نه ، نه خیالت راحت مامان . نگران نباش . به هر نحوی بود ، مادر را دست به سر کردم . نباید در آتشی که من به پا کرده بودم کس دیگری می سوخت . آماده ی رفتن شدم و ماکسی بلند قرمز رنگم با پالتوی قهوه ای پوشیدم . نگاهی به صورتم انداختم ... پلک زدم ... یاد سیاوش افتادم ! در کنار همه ی اخلاقیات ضد و نقیضش دوستم داشت . با چه عشقی ازم تعریف میکرد و مرا همچون فرشته ها میدانست . کاش سر سوزنی هم شوهرم مرا می دید . کیف می کردم وقتی میم مالکیت شوهر را به خودم ملحق میکردم . وقتی که همه امیر حسین را مردِ من می دانستند . صفحه ی شکسته و درب و داغون گوشی ام روشن و خاموش شد . قفلش رو باز کرده و متوجه پیامی که اومده بود شدم . --بیا پایین دم در هستم تو ماشین . نه سلامی نه علیکی ! انگار نه انگار زنش بودم ‌. باید عادت می کردم ... چند ماه باید این زندان 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه که زندان بانش‌ حکم ناجی را برایم داشت تحمل می کردم . از مادر و طاها خداحافظی کرده و پوتین های چرم قهوه ای را پوشیده و زیپشان را بستم . آهسته از بین برف ها رد میشدم . از ترس اینکه سُر نخورم . پشت فرمون نشسته بود و سرش رو روی فرمون گذاشته بود . در را باز کرده و باز شدن در منجر به تلاقی نگاهمان شد . نگاه مشتاق من ! با نگاه خسته و سرد او . سلام کردم و خشک و رسمی جوابم را داد . کنارش روی صندلی نشسته و بی هیچ حرفی راه افتاد . نگاهم روی انگشت حلقه اش قفل شد . جای خالی حلقه به مذاقم خوش نیامد . دل به دریا زده و ازش پرسیدم : پس حلقه ات کو ؟! چرا دستت نیست ! نیم نگاهی بهم انداخت و اخم پُر رنگی روی پیشانی اش چین انداخت و گفت : قبلا به شما گفتم که همه چیز الکی و ... حرفش را قطع کرده و صدام رو بالا بردم : اره گفته بودی ! گفتی که من رو آدم حساب نمیکنی ‌ گفتی که تو کجا ! من کجا ! یه دختر پایین شهری و بی سواد ! و شما یه آقای دکتر تحصیل کرده با بهترین امکانات . که چشم به هم بزنی کلی دختر واست به صف میشن . و با خودت هم میگی من مردونگی کردم در حق این دختر ! دختر نه! یه زن بیوه با شناسنامه ی سفید ... مردونگی کردم که نرفتم جار بزنم ایها الناس این زن دست خورده ی پسر عموش ومن بهش ترحم کردم .... نگذاشت ادامه بدهم با دادی که کشید و گفت : بس کن ..‌. ترو خدا بس کن . هیچ کدوم از این چرندیات و خیالاتی که تو بهم بافتی‌ اصلا به ذهن من خطور هم نکرده .‌‌.. من هیچ برتری نسبت به تو و بقیه ندارم . این افکار پوچ و خاله زنکی رو هم لطفا بگذار کنار ... روزی صد هزار مرتبه به خاطر کاری که کردم عذاب وجدان دارم . و با خودم میگم کاش باز هم با مادرم حرف میزدم شاید کوتاه می اومد . اما دیگه کار از کار گذشته ! آب رفته به جوی برنمیگرده . باز هم میگم منو ببخش . ببخش که منو تحمل میکنی و دم نمیزنی . ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃