eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
{ القلیل منکِ کالکثیرُ مِن کُل شئ }♥️ اندکی از تو بسیاری است از همه چیز...🌱 @mahruyan123456 🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍 بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاك‌ترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕 ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻 این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دل‌آرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍) ♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩ @rmrtajiii عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ ❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
نام رمان : پنج ڪیلومتࢪ تا عشق 🛤 نویسنده : سین -دال 😉 موضوع رمان : عاشقانه ♥️ تعداد صفحات : 330 📓 خلاصه رمان : رمان درباره ی دختری شر و شیطون به اسم سها ست که به خاطر گذشته ی تلخش از هرچی آدمه مذهبی بدش میاد از قضا هم به یه مسافرت معنوی میره که اسیر کسی میشه که نباید میشد سرنوشت همیشه اون چیزی نیست که ما میخواییم...! ❌ کپۍ ممنوع ❌ @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️ ✍🏻به قلم بانو عاشقانه دفاع مقدس عشقی‌از‌جنس‌نور🌺💫👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/458 کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/2224 اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 ❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
✨ ټو مپنداࢪ ڪھ مـن غیࢪ ټو دݪبࢪ گیࢪم بے ‌وفایے ڪنم و دݪبـ♥️ــࢪ دیگࢪ گیࢪم بعد صد ساݪ اگر از سࢪِ قبـࢪم گذࢪے ڪفنے پاࢪھ ڪنم زندگـ🏡ـے از سࢪ گیࢪم @mahruyan123456 🍃
🖤(: مقتل‌نوشته‌است‌که‌ام‌المصائب‌است رحـــلت‌نکرده‌عمـه‌ی‌ما‌،اوشهــیدشد💔 🥀 @mahruyan123456 🍃
سلام بہ همہ همراهان ڪانالـ😍 بنابر دلایلی اعم از ڪپی و... خاطره پاك‌ترازگل تصمیم بر این شد که این رمان واقعی و زیبا پاڪ بشھـ😕 ولی براے ڪسانی که تازه به جمع ما پیوستند و مشتاق خوندن این رمان کاملا واقعی هستند توضیحی داریمـ😍👇🏻 این رمان زندگی واقعی نویسنده عزیز کانال خانم دل‌آرا هست😉 یه رمان پر از نڪات زندگۍ که هر بانو و جوانی باید بخونه👌🏻(دوستان به یک شب نکشیده تمومش کردند🤭😍) ♨️تصمیم جدید ما این هست که هرکس مایل به خوندن هست از طریق ایدی زیر پیگیری کنہ (پیام بدید که میخواید خاطره رو دریافت کنید)⇩ @rmrtajiii عجله ڪنید که پاسخگویی و ظرفیت به شدت محدود هست🏃🏻‍♀️🏃🏻‍♀️ ❌❌و فقط به این صورت میتونید رمان رو دریافت ڪنید جای دیگه ای نشر نشده❌❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_سی_چهار :_ببخشید،اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... حق دارم.... همین که
💗| ✨| بدون نیکی،نمیشود... آرام، چادرش را مثل گنجی باارزش روي سرش میگذارد. قاب صورت مهتابی اش،شب تاریک حجابش میشود. نگاهش میکنم. با شرم،سر پایین میاندازد. نمیتوانم باور کنم این همه خوب بودن را... همسایه ي سر به زیر من! بیا باور کنیم... بدون تو نمیشود.. صداي بلند باز شدن در،رشته ي افکارم را پاره میکند. برمیگردم و با چند گام،خود را به درِ نیمه باز میرسانم. در را باز میکنم. مانی و مرد جاافتاده اي پشت در ایستاده اند. ''سلامِ'' نسبتا بلندي میدهم. مرد با لبخند جوابم را میدهد و مشغول جمع کردن وسایلش میشود. :_دستتون درد نکنه آقا،لطف کردین... مرد سرش را بلند میکند :+خواهش میکنم جوون... قفلشو نشکستم،دوباره از همون کلید میتونین استفاده کنین،البته اگه پیدا بشه... مانی میگوید:"بله پیدا میشه".. مانی خودش را کنارم میکشاند. دست دراز میکند،دستش را گرم میفشارم. :_دستت درد نکنه داداش،امروز حسابی به زحمت افتادي از لحن صمیمی و تشکرِ گرمم تعجب میکند. گوش هاي مانی به شنیدن چنین کلماتی از زبانِ مسیح عادت ندارد. برادر من،چه میداند دختربچه ي سر به زیر همسایه چه بلایی سر قلبم آورده. صداي آرام سلام دادن نیکی میآید و بعد گرماي حضورش را کنارم حس میکنم. مانی به طرفش برمیگردد:"سلام زنداداش،شرمنده که اینجوري شد" نمیدانم درست میبینم یا باز هم دچار وهم شده ام، اما گونه هاي نیکی با شنیدن لفظ'' زنداداش '' رنگ میگیرند. لبخند ملیحی میزند:"اختیار دارین آقامانی،تقصیر شما که نبود"... مرد بلند میشود:"خب اگه اجازه بدین من دیگه مرخص میشم از خدمتتون".. مانی همگام با مرد حرکت میکند. به نیکی نگاه میکنم. :+برم راهیش کنم،یه چایی دم میکنی تا بیام؟ لبخند میزند و چشمانش را روي هم میگذارد. * *نیکی شیر کتري را میبندم،شعله ي گاز را کم میکنم و قوري را روي کتري میگذارم. به طرف اتاقم میروم. امروز حسابی خسته شدم. در را میبندم و مانتو و شلوارم را با بلوز و دامن عوض میکنم. چادر رنگی ام را سر میکنم و از اتاق بیرون میروم. داخل فنجان هاي بلوري چایی میریزم. سینی چاي و ظرف شیرینی را برمیدارم و به طرف مبلهاي جلوتلویزیونی میروم. همزمان مسیح و مانی وارد خانه میشوند. مانی میخندد و خودش را روي مبل روبه روي من پرت میکند. ✍🏻نویسنده: @mahruyan123456