#حـࢪف_قـشـنـگ[🖋📓]
خــــــ🌸ـــــدا
تنها اسمی است کہ
هر کجا صدایش زدم
گفت: جـانم✨
هیچوقت هیچکسو
جـز خـدا صدا نکنید🙃
@mahruyan123456 🍃
•
.
ڪسیبہمانگفت
عاشـــــــقۍ♥️
مقدمہے شهیدبودناست...✨
@mahruyan123456 🍃
زندگی
هرگز کهنه نمی شود.
این ذهن است
که قدیمی می شود❗️
وچون از دریچه
ذهن نگاه می کنی
تازگی زندگی🌱
را حس نميکنی
باید در لحظه زندگی کنی
بدون قضاوت دیگران♥️
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
💗| #رمان_مسیحا ✨| #پارت_دویست_شصت_یك پوستِ روشن و مہتابے... شالم را روے سرم مرتب مےڪنم. باز نگا
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_دو
لحظہےآخر،صورتم را بہ طرف آشپزخانہ مےگیرم.
مسیح،دست تنہا مشغول جمع ڪردن میز است.
پا روے دلم مےگذارم و وارد اتاقم مےشوم.
★
ڪتاب بہ دست ، وارد آشپزخانہ مےشومـ.
طلا مشغول پاڪ ڪردن سبزے است.
متوجہ حضور من نشده.
سرفہ اے مصلحتے مےڪنم تا توجہاش جلب شود.
سرش را بلند مےڪند،مےخواهد بلند شود ڪہ مےگویم
:_بشین،بشین
صندل روبہ رویش را بیرون مےڪشم
:_مزاحم ڪہ نیستمـ ؟
لبخند مےزند
:+اختیار دارین خانم...
روے صندلے مےنشینم و ڪتاب را روے میز مےگذارم.
طلا دوباره مشغول مےشود.
:_ڪمڪ نمےخواے؟
:+نہ خانم،ممنون
:_تو یخچال سبزے نداشتیم؟
:+پلاسیده شده بودن خانم...بہتره سبزے رو نشستہ،داخل یخچال گذاشت..
سر تڪان مےدهم
:_نمےدونستم...
طلا لبخنِد عمیقے مےزند
:+خانم شما خیلے جوونین...آقامسیح هم واسہ همین بہ من گفتن بیام..
بہ صرافت مےافتم
:_واسہ چے؟
:+خب خانم،خونہدارے سختہ...آقا گفتن نمےخوان شما بیشتر از این دچار ضعف بشید و از درساتون عقب بمونین...
راستش شراره خانم هم...
طلا حرفش را مےخورد.
یڪ تاے ابرویم را بالا مےدهم و با لحنے پر از شڪ و ابہام مےپرسم :شراره خانم چے؟
طلا با چاقو و ساقہهاے ڪرفس خودش را مشغول مےڪند
:+هیچے خانم،هیچے...
یاد تماس دیشب زنعمو مےافتمـ.
ڪنجڪاوے،قلقلڪم مےدهد.
از بچگے خیلے اهل ڪنجڪاوے نبوده ام،اما نمےدانم چرا راجع هرچہ بہ مسیح مربوط مےشود،گوشتیز مےڪنم.
با لحنے شمرده و محڪم مےگویم
:_طلاخانم،مٻگم زنعمو چے مےگفتن ؟
طلا آرام مےگوید
:+هیچے بہ خدا خانم...فقط مٻگفتن آقامسیح خیلے شما رو دوست دارن...
بہ پشتے صندلے تڪیہ مےدهم و فڪر مےڪنم ناآگاهانہ،پوزخند مےزنمـ.
طلا مےگوید
:+شراره خانم همیشہ راست مٻگن...در این مورد هم حق با ایشونه...
خوِد من دیدم،دیروز ڪہ شما بےخبر رفتین بیرون،آقا وقتے برگشتن خونہ چقدر نگران شدن...
تا وقتے من اینجا بودم،پنج شش بار رفتن تا سر خیابون و برگشتن...
مدام موبایل و تلفن خونہ دستشون بود و بہ شما زنگ مےزدن...
من هیچوقت آقا رو اینطور پریشون ندیده بودم...
مےخواهم بحث را عوض ڪنم
:_شما ڪے رفتے؟
:+من سہ ربع از چہار گذشتہ بود،رفتم..مےدونین آخہ شوهرم یہ ڪمے حساسہ...
حس مےڪنم مےخواهد درد و دل ڪند.
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
💗| #رمان_مسیحا
✨| #پارت_دویست_شصت_سه
مےپرسم
:_چند سالتہ شما،طلا خانم؟
:+من نزدیڪ پنجاه سال از خدا عمر گرفتم...
لبخند مےزنم،درست حدس زده بودم..
حالا یڪے دوسال اینطرف آنطرفتر..
حرفش را ادامہ مےدهد.
:+راستش خانم... میگن پیرے هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس میگن...شوهرمنم،سر پیرے،معرڪہ گرفتہ...
اینروزا همش مےگہ دیر نیا خونہ،قبل غروبے خونہ باش...
لبخند مےزنم.
:_خب طلا خانم،لابد دوستتون داره، نمےخواد بیش از حد ڪار ڪنین و خستہ بشین...
لبخند شرمآگینے مےزند.
از شنیدن این حرف،لپهایش گل مےاندازد.
یاد وقاحت بعضے از دختران همسن و سال خودم مےافتم..ڪاش گذر زمان خیلے چیزها را عوض نمےڪرد.
طلا با خجالت روسرےاش را مرتب مےڪند.
+:آره خانم... راستش بہم میگہ بچہها دیگہ از آب و گل دراومدن...
لازم نیست زیاد ڪار ڪنیم..
اما وقتے شرارهخانم زنگ زدن گفتن واسہ آقامسیح و تازه عروسشون مےخوان آشپزے ڪنم،بہ شوهرم گفتم اینجا رو
نمےشہ نرم...آقامسیح خیلے گردن من و خونواده ام حق دارن...
مےگویم
:_مگہ شما،ڪمڪ حال زنعمو نبودین؟
:+نہ خانم... شرارهذخانم خودشون آشپزے مےڪنن... فقط دوهفتہ یہ بار یہ خانمے هست ڪہ مےره واسہ نظافت...
من فقط روزایے ڪہ مہمون دارن میرم ڪہ دستذتنہا نباشن...
چقدر زندگے هاے مامان و زنعمو شبیہ است و چقدر رفتارهایشان متفاوت...
از وقتے بہ یاد دارم،منیر ڪارهاے آشپزخانہمان را برعہده داشت.بین مامان و زنعمو،من ترجیح مےدهم شبیہ
زنعمو باشمـ.
مےپرسم
:_چند تا بچہ دارے طلا خانم ؟
طلا بہ یاد بچہهایش ڪہ مےافتد لبخند مےزند
:+سہ تا ...سہ تا پسر...
الان دیگہ هرڪدوم واسہ خودشون مردے شدن...
لبخند مےزنم
:_خدا حفظشون ڪنہ..ـ
:+ولے الان بہشون برمےخوره ڪہ من میام اینجا...
لب پایینش را مےگزد.
انگار از حرفے ڪہ زده،پشیمان شده.
:+ببخشید خانم،اصلا قصد بدے نداشتم
:_حرف بدے نزدے طلا خانم....
:+خانم بہ آقامسیح نگید...ممڪنہ منو مرخص کنن...
دستم را بہ گرمے روے دستش مےگذارم
:_نگران نباش طلا خانم...
لبخند تلخے مےزند.
:+مےدونین خانم؟ حتما آقامسیح بہتون گفتن...
من بہ عنوان دایہ،این روزا بہش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو خونہ ے آقاے آریا...از بچگے دیدمشون،یعنے از
وقتے چند ماهشون بود...اگہ بیشتر از پسراے خودم دوسشون نداشتہ باشم ڪمتر هم ندارم...
باز انگار،حس مےڪند حرف ناشایستے زده.
خودش را جمع و جور مےڪند..
نمےخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانہ،بہ یڪ همصحبت نیازمندم.
:_مےفہمم چے میگے طلا خانم...
:+راستش خانم،الان دیگہ بہ پو ِل ڪار ڪردن من نیاز نداریم....
اونقدر آقامسیح و آقامانے ڪمڪمون ڪردن ڪہ خداروشڪر،الان دیگہ دستمون بہ دهنمون مےرسہ.. لحنش محڪم
✍🏻نویسنده:
#فاطمهنظری
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
پارت اول رمان های اختصاصی کانال😍♥️
✍🏻به قلم بانو #دلآࢪا
#رمان عاشقانه دفاع مقدس عشقیازجنسنور🌺💫👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/458
#رمان کاملا واقعی پاک تر از گل🌸🍃👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2224
#رمان_آنلاین اجتماعی مذهبی طهورا🌹🌱👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
❌کپی از رمان ها حرام است و پیگرد قانونی به دنبال دارد❌
جمعهی آمدنت باز به تاخیر افتاد
نرسیده است چرا از تو صدایی آقا💔
جان خوبان دو عالم گل نرگس برگرد
خبر از آمدنت نیست کجایی آقا🥺
#اللہمعجللولیڪالفرج✨
@mahruyan123456 🍃
﴿اللّهُمَّ إِنّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ في دَوْلَة كَريمَة تُعِزُّ
بِهَا الإسْلامَ وَأَهْلَهُ، وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَأَهْلَهُ﴾
آرزوهایم را مرور میکنم
اما با آمدن نام #مهدیت
تمام آرزوهایم رنگ میبازند!
خدایا !
ما آرزو داریم حکومت جهانی وَلیَت را ببینیم...♥️
#اللہمعجللولیڪالفرج✨
@mahruyan123456 🍃