کاسه صبرم شده لبریز از داغ حرم
داغدار گنبدم آقا تَسَلّایَم بده
من مگر چیز زیادی از تو می خواهم حسین
گوشهای از صحن زیبایت مرا جایم بده
صل الله علیک یا اباعبدالله
@mahruyan123456🍃
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
زندگی به تو میخندد
هنگامی که ناراحتی.
زندگی به تو لبخند میزند
هنگامی که خوشحالی.
زندگی تسلیم تو میشود
هنگامی که دیگران را خوشحال میکنی
زندگی بی نهایت زیباست
تو آمدی که از زیباییش لذت ببری
زیبایی در هر چیزی هست
اگر بخواهی که ببینی …
@mahruyan123456🍃
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
اردیبهشت یعني مانند بهشت یعني چیزي شبیھ آغوشت♥️!'ـ به بهانه روز آخر اردیبهشت عزیزتان را در آغوش بگیرید🫂 @mahruyan123456 🍃
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه
صد بار ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
#مولانا
@mahruyan123456🍃
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
هر جای دنیایی دلم اونجاست
من کعبه ام و دور تو میسازم
من پشت کردم به همه دنیا
تا رو به تو سجاده بندازم
هر روز حسم تازه تر میشه
غرق تو میشم بلکه دریا شم
بیزارم از اینکه تمام عمر از روی عادت عاشقت باشم ...
خدایا پناهم باش 💚
@mahruyan123456🍃
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۱
۱ خرداد ۱۴۰۱
|🙃🍇|
ﺣﻀﻮﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﺎ
ﺩﺭﺳﺖ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺳﺖ...
ﻣﺎﻧﺪﻧﺸﺎﻥ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻣﺴﺘﯽ ﻣﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪ
@mahruyan123456🍃
۱ خرداد ۱۴۰۱
🌼✨هم نشین گل اگر باشی
✨"معطر" میشوی
🌼✨سر تر از صدها گلاب
✨ناب قَمصر میشوی....
🌼✨از زمین بگذر مسافر
✨خانه ای متروکه است
🌼✨"آسمان" باشی گذر گاه
✨کبوتر میشوی...
🌼✨"عشق" را معنی به بد
✨مستی مکن سنگ صبور
🌼✨پیش لیلای زمان
✨مجنون دیگر میشوی...
@mahruyan123456🍃
۱ خرداد ۱۴۰۱
گُفتَندزِندِگیتبہوِفقِمُرادهَست…؟
گُفتَمڪهزِندِگیمبِهِشتاَستباحُسِین:)
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله
@mahruyan123456🍃
۱ خرداد ۱۴۰۱
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات
🖇 #قسمت_هشتم
✍🏻 #هاوین_امیریان
فصل دو
مامان -: بیا ... دختراي مردم رو نگاه... دختر مارو ببین ...
-: اي بابا مگه چی گفتم ؟... مگه جرمه ؟... فقط چند روز ...
مامان -: تو الان خودت باید بگی دیگه کسی طرف من نیاد ... خودت باید بري تو اتاقت و درو به رو خودت قفل کنی و با دنیاي بیرون قطع رابطه کنی ... خودت باید با من دعوا کنی بگی مامان دیگه مهمونی تعطیل ... من کنکور دارم...
حرصم گرفت از این حرفاي بی منطق مامان .
-: مامان چرا متوجه نیسی؟! من خسته ام! خیلی خسته شدم... چند روز فقططط...
مامان -: این یه سال رو تلاش کن تا نتیجه اش رو ببینی...
-: ماااامااااننننن!
بابا -: نه دخترم ... سفر نه ... باشه براي بعد کنکورت ... باید بکوب بشینی پاي درست ...آماشاالله ...
دندونامو با حرص روي هم فشار دادم و سریع رفتم تو اتاقم . شروع کردم به خودم غر زدن .
-: اییی واااااای! اي وااااااایییییی! واااي ... کنکوووووررر کنکوووور .... اي لعنت به این کنکووووررررر.... کنکور... درسسسس ... تست ... دانشگاه ... آخرش که چی؟! مگه زندگی فقط درسه و درس ؟ بابا من خسته ام...چرا نمی فهمید؟! من خیییییلیییی خسته ام .... من دیگه افسرده شدم ... دیگه دلم داره از غم میترکه .... از غم ... از احساس ... من هیچ دلخوشی اي
تو این زندگی ندارم .... ناراحتم ... من دلم عشق می خواد نه کنکور ... دلم یه تکیه گاه می خواد ... از دستتون خسته شدم ... من دلم
یکی رو می خواد که منو بلد باشه ... منو بفهمه ... لازم نباشه سر هر چی هزار ساعت براش حرف بزنم ... توضیح بدم تا تو کله ش
بره ... من دلم می خواد عاشق شم .... بابا من می خوام زندگی کنم ... می خوام لذت ببرم از زندگیم ...
خسته و در مونده خودم رو کوبیدم به تخت . می دونستم کنسل شدن سفر رو بهونه عصبانی شدنم کرده بودم . من حرفم یه چیز دیگه بود . خواسته ام چیز دیگه اي بود ... بازم ادامه دادم .
-: من درس نمی خوام! کنکور نمی خوام! نه... نمی گم نمی خوام... باشه.. درسم می خونم... اصلا خودمم دوس دارم واسه آینده ام درس بخونم ... ولی همه چی سر جاااااااشششش ....
یه مشت کوبیدم رو تشک تخت .
-: ولی نیاز روحمم میخواااممم ... روحم خسته و افسرده اس! با این حالم چطوري درس بخونم اخه؟! حداقل یه سفر هم نمیبرنم تا بلکه آروم شم و روحیه بگیرم واسه خوندن... به درك! اصلا به دررررککک نبرین... خدا تو هم اصلااا نده... تکیه گاهم رو نده ... مامان خانوم تا می تونی لجبازي کن ... بابا لجبازي کن ... منم بلدم ... من اگه بخوام لج کنم دنیا حریفم نیست ... باشه
مامان خانوووم ... میچپم تو اتاقم درو رو خودم می بندم ... ولی درس هم نمی خونم ... هر کاري دوست دارم می کنم ... هر کاري که دلم بخواد! اي خداااااا..
اشکام ریختن...
@Mahruyan123456 🍃
۱ خرداد ۱۴۰۱
🌙مَہ رویـــٰــان
📓 #صدای_بارون_عطر_نفسهات 🖇 #قسمت_هشتم ✍🏻 #هاوین_امیریان فصل دو مامان -: بیا ... دختراي مردم رو نگ
سلام✋🏻
پارت گذاری فصل ۲ رمان عاطفه و محمد رو دوباره شروع میکنیم🥰
📝از فصل ۲ نزدیک ۶ ۷ پارت گذاشته بودیم و اگه یادتون نیست و نمیخواید بخونید، خلاصهی اون قسمت ها رو میگم:
عاطفه رفته بودند عروسی و بعد از اینکه برگشتند، محمد به عاطفه گفت که داستان زندگی اون عروس و داماد که از قضا عاطفه اون رو داشت مینوشت براش تعریف کنه. پس از این فصل ما فلش بک داریم به اتفاقات گذشته، و داستان زندگی یک نفر دیگه که ارتباطی با محمد و عاطفه برقرار میکنه در ادامه داستان، داره تعریف میشه...
و اگر دوست دارید خودتون اون قسمت ها رو بخونید و بهتر متوجه بشید لینک قسمت اول از فصل دو رو براتون میذارم👇🏻
📌 https://eitaa.com/mahruyan123456/19945
۱ خرداد ۱۴۰۱