eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح‌به‌صبح‌سلام‌به‌ ساحتت میدم‌اربابم از یه راه دور چقدر قصد زیارت‌ڪردم... 🥀 ‌ @mahruyan123456🍃
دلم مست و لبم مست و سرم مست بخون ای دل که صبرم رفته از دست بخون ای دل محرم اومد از راه بخون اجر تو با عباس بی دست. 🖤فرا رسیدن ایام سوگواری امام حسین (ع) تسلیت باد🏴 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📓 🖇 ✍🏻 مادر محدثه -: خب تنها نمون دختر ... برو خونه مامانت ... خونه مادرشوهرت ... عمه ... خاله ... خندیدم . لقمه ي غذامو فرو دادم . -: آخه منم مثل شماها اینجا غریبم ... نه خونواده خودم اینجان... نه شوهرم... به خاطر کار شوهرم ازهمون شب عروسی اومدیم تهران. خندیدم . محدثه -: واااي! الهی! کجان خونوادهاتون؟ غذامونو می خوردیم و به سوالاشون جواب می دادم. بعد جمع کردن سفره مادر محدثه فرستادمون بالا. در رو براش باز کردم . -: بفرمائید ... با اجازه اي گفت و رفت داخل . کفشامونو از پا کندیم . رفت نشست سر کامواها . -: عه محدثه اونجا نه! بیا بشین رو مبل. اشاره کردم به هالِ خونه که تقریبا از اون قسمت جدا بود . محدثه -: نه همینجا خوبه. بیا بهم یاد بده. نشستیم و با هم مشغول بافتنی شدیم . بافتن گل رو بهش یاد دادم و یکی دوتا با هم بافتیم . -: ایول خیلی خوب یاد گرفتی ... برگ گل هم تقریبا همین مدله ... بعد باید یه سیم برداریم دورش کاموا بپیچیم که بشه ساقه... برگ ها رو به ساقه و خود گل رو سر سیم بهش می پیچیم و لایه لایه چسب تفنگی روش می زنیم. در حین حرف زدن نحوه پیچیدن گل رو براش نشون می دادم . محدثه -: خیلی خوشگل میشه... چند تا میخواي درست کنی؟ -: گل؟ کلیییی! تقریبا باید ده تا گلدون بشه و تو هر کدوم هم چندین گل... خیلی زیاد میشه. محدثه -: پس نگه دار یکی دوروز دیگه خودم میام کمکت. -: نه بابا! محدثه -: تعارف نمی کنم... کاراي خونه که تموم شه می خواد حوصلم سر بره اینجا غریبی کنم... بیام پیشت هم تو تنها نمی مونی هم من... کارا هم زود پیش میره. -: قدمت رو چشم. @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی آب روانی است روان می‌گذرد آنچه تقدیر من و توست همان می‌گذرد زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ🌹 ‌ @mahruyan123456🍃
هیچ انسان ساده ای به معنای ساده وجود ندارد .. سادگی همان صداقت و رو راستی است که همه ندارند .. 👤الهی قمشه ایی ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌@mahruyan123456🍃
📓 🖇 ✍🏻 محدثه -: راستی اینا رو براي چی می خواي؟ -: شوهرم یه موسسه هنري داره... اینا براي تزئین اونجاس... گوشیش زنگ خورد . محدثه -: واااي مامانمه! باید برم کمکش. بلند شد و رفت سمت کفشاش . پوشید و در رو باز کرد محدثه -: فعلا خدافظ... -: منتظرتم... به همدیگه لبخند زدیم و بعدِ رفتنش در رو بستم . ساعت نزدیک پنج بود . الانا بود که محمد پیداش بشه . کاموا ها رو جمع کردم و دویدم تو اتاق و مشغول رسیدن به خودم شدن. از عوض کردن لباس تا مدل دادن به موهام و آرایش صورتم . تلفن خونه زنگ خورد. از خونه عزیز بود . -: سلام عزیز جووووونمممم! عزیز -: سلام دختر ... خوبی ؟ -: عالی عزیز ... ملالی نیس جز دوریه شما... شمام که اصلا اینورا پیداتون نمیشه ... باهاش درد دل کردم و شکایت . بعدش با مادرم صحبت کردم و بعد با آتنا ... مثل همیشه گریه کرد . دلش خیلی تنگ شده بود . بعدش شیده گوشی رو گرفت. مثل اینکه همه اونجا بودن... فقط من نبودم ... بغض کرده بودم ... دلم داشت می ترکید از بس دلتنگشون بودم ... بعد شیدا باهام صحبت کرد ... اونم گریه کرد ... مثل همیشه براي ابراز احساساتش کلی فحش و بد و بیراه نثارم کرد. بعد قطع کردن همش سعی داشتم بغضم رو قورت بدم . چشام قرمز می شد و محمد اگه می دید بد می شد . فک می کرد پیشش بهم سخت می گذره. واقعا دیگه کم مونده گریه ام بگیره که صداي کلید روحم رو به پرواز درآورد. دویدم سمت در تا قبل محمد، من در رو باز کنم . خودم رو پشت در قایم کردم تا اگه کسی تو راهرو بود بدون حجاب نببینتم . سرم رو از پشت در کج کردم . موهام از سمت چپ آویزون شدن و از طرف راست هم از روي گردنم سر خوردن و همگی به هم ملحق شدن . محمد پشت در به موهام نگاهی انداخت و خندید . از اون خنده هاي معروفش که اصلا نمی دونستم اسمش رو چی بذارم. اومد تو و در رو بست . به سر تا پام نگاه کرد. یه شلوارك لی خیلی کوتاه تنم بود با ساپورت... از اون ساپورت سوراخ سوراخا :) یه تیشرت زرررردِ پررر رنگ هم تنم . کیفش رو از دستش کشیدم و گذاشتم روي جا لباسی کنار در که همیشه فقط یه چادر و یه مانتو بهش آویزون بود. دستشو تو دستام گرفتم و گونه اش رو بوسیدم . -: خسته نباشی... محمد -: آخه خسته باشمم که تو همه خستگی منو فراري می دي! بردمش توي اتاق و لباساي راحتیش ، که روي تخت گذاشته بودم رو نشونش دادم . -: لباساتو عوض کن. من برم برا حاج آقام یه چی بیارم بخوره. قبل رفتن خودم دکمه ها پیرهنش رو باز کردم و از تنش درآوردم . -: میندازمش لباسشویی... @mahruyan123456 🍃
تو چه کردی که دلم، این همه خواهان تو شد؟♥️ "صلی‌ الله‌ علیک‌ یا‌ اباعبدالله" @mahruyan123456 🍃
📓 🖇 ✍🏻 داشتم می رفتم که دستمو گرفت و پیشونیمو بوسید . نیشم شل شد. رفتم تو آشپزخونه . لباسشو انداختم تو لباسشویی و براش شربت درست کردم . با هم اومدیم بیرون . اون از اتاق . من از آشپزخونه... نشست روي مبل و منم کنارش . سینی رو گذاشتم روي میز . لیوان شربتش رو برداشتم . سرم رو کج کردم و لیوان رو با لبخند گرفتم طرفش . با مهربونی نگاهم می کرد . شربت رو ازم گرفت و سر کشید. تلویزیون رو روشن کردم. -: کدوم کانال رو میل دارین سرورم؟ طفلک عادت کرده بود به دیوونه بازیاي من . -: راستی محمد... اونی که خواسته بودي رو خوندمااا... نمی دونم درسته یا نه. لیوانش رو گذاشت توي سینی . محمد -: برم ببینم... رفت تو استدیوش . منم پا شدم سینی رو بردم تو آشپزخونه و لیوان رو آب کشیدم. با گیتارش اومد بیرون . داشتم سیب زمینی‌هاي پوست کنده بودم رو نگینی خورد می کردم . از پشت اپن نگاهش کردم . ایستاده بود . محمد -: خوب بود... نت ها رو دو قسمتشم دیدي ؟ -: آره ولی وقت نشد بخونم ... محمد -: ببین من می خوام این دو تا رو با هم تلفیق کنم... بیا گوش کن ببین چطوره... ببین منظورم رو متوجه میشی؟ -: الان اومدم... بگو شما. سیب زمینی ها رو ریختم تو آبکش و شستم و گذاشتم تا آبشون بره. محمد شروع کرد . داشت یه سري از نت ها رو بهم توضیح می داد . نت آهنگ جدیدش . می خواست نظرم رو بدونه . با پیش دستی و ظرف میوه از آشپزخونه بیرون می اومدم ، و در همون حال کاملا با دقت به حرفاش گوش می دادم. نشستم کنارش . تلویزیون رو خاموش کردم تا همه حواسم به حرفاش باشه . به برگه هاي کنار دستش ، همونایی که داشت از روشون توضیح می داد ، نگاه کردم . بعد در حالی که سرم رو به نشونه تایید حرفاش تکون می دادم ، یه پرتقال برداشتم و شروع کردم به پوست کندن . هم خودم و هم خودش ، می دونستیم که همه و همه و همه ي حواسم به حرفاي محمده. محمد -: اینو گوش کن ... -: سراپاگوشم ... گیتارش رو دوباره به دست گرفت . من هنوز درگیر پرتقال بودم .موهام ریخت جلوي چشمم. محمد -: به حرکت لب و دهن من نگاه کن... کاملا متوجه میشی. سرم رو آوردم بالا تا نگاهش کنم . بدون این که کارد رو بذارم زمین ، با سر انگشتاي دست راستم ، به جز انگشت شصت و اشاره‌ام ، موهاي روي صورتم رو کنار زدم ؛ و همزمان یه به گردنم یه تکونی دادم تا موهام کاملا بره عقب . منتظر خوندن محمد بودم که ناگهانی چشماشو بست و با لبخند خیلی قشنگی گفت ؛ محمد -: واي قلبم! خنده ام گرفت . محمد -: آخه لامصب چند بار بگم نکن؟! ها؟! هم خنده ام گرفته بود. هم از این همه حساسیتش متعجب بودم . -: مگه چیکار کردم؟! زدیم زیر خنده. خنده ام که تموم شد دوباره مشغول تیکه کردن پرتقال شدم . -: انگار بار اولشه منو می بینه. @mahruyan123456 🍃