eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
827 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍃🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀🍃 🥀🍃🥀 🥀🍃 🥀 امروز فکر کن تازه به دنیا آمدی ... مهربان باش ... شاید فردایی نباشد ... شاید فردایی باشد‌... اما عزیزی نباشد... @mahruyan123456 🍃
به حکمتش دل بسپار 🍂 @mahruyan123456 🍃
💔 مرد میدان خطر رفت ولے هـست هـنوز و چہ غم؟! مالڪ اگر رفت علے هـست هـنوز... @mahruyan123456 🍃
•|نمایشـنامه‌یآدت‌باشد|•@refaghat_ta_shahadat(3).mp3
زمان: حجم: 8.94M
نمایـشنامہ 🌱🌸 بر اسـاس‌بندگۍشهید مدافع‌حـرم‌حمید سیاهکالی‌مرادۍبه‌روایـت‌همـسر🦋 💛 🙃 @mahruyan123456 🍃
💞وقت نمازه التماس دعا 🙏 محتاج دعای خیرتون هستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابای من یه خونه تو شمال و یه ویلا تو کیش و یه ماشین شاسی بلند به نامم کرد ... بابای تو چی ؟ بابای من ؟ یه سر بند و پلاک به ارث گذاشته ...🥀 کمی هم به یاد فرزندان شهدا باشیم خوب است اگر دقایقی هم به آنها فکر کنیم ... همان ها که محروم شدند از نعمت پدر به خاطر ما ... 👌اندکی تامل و تفکر @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖الوعده وفا 💖
💖به قرار عاشقی 💖
@mahruyan123456 چشمانم سیاهی رفت و هیچ نفهمیدم فقط صدای جیغی به گوشم رسید ... با آب سردی که روی صورتم ریخته شدم .چشمانم را باز کردم . چشمم افتاد به دو چشم نگران و ملتهب . رعنا با نگرانی نگاهم می کرد . چشم چرخاندم متوجه شدم که در یکی از کلاس های مدرسه ام . -- حالت خوبه مهتاب ؟ -- رعنا من چقده بی هوشم؟ امتحانم چی شد؟ -- نگران نباش امتحان هم ازت گرفته میشه تو فقط بگو حالت خوبه ؟ !! من که مردم از نگرانی . دست روی لبم کشیدم که صدای آخم !!!بلند شد. آخ...آخ آخ دستت بشکنه الهی مرتیکه ی وحشی . -- دست نزن بهش لبت بد جور پاره شده گوشه ی لبت ، این لندهور از کجا پیداش شد؟ -- دم مدرسه وایساده بود ...به علی توهین کرد منم طاقت نیاوردم جوابش رو دادم . شگفت زده پرسید: علی ؟ مگه چی گفت بهش ؟ کلافه گفتم : ول کن رعنا حوصله ندارم .منو چطور آوردین اینجا؟ با کمک چند تا از بچه ها . خانم رسولی دبیر ادبیات جلو آمد و پرسید : حالت خوب شد دخترم ؟ خودم را کمی جمع و جور کردم و گفتم: بله ممنون خانم رسولی فقط اگه بشه برگه امتحانی رو بیارین تا امتحانم رو بدم حالم خوب نیست زودتر برم خونه بهتره . -- باشه مهتاب جان اما خدا واقعا بهت رحم کرد اگر میزد دماغت رو می شکست چی ؟ یا اصلا دندونات رو خورد می کرد ؟ وای واقعا باورم نمیشه این آقای مکی چرا اینطور کرد!!! -- من امنیت جانی ندارم از دست این آقا یه روز هم تو مسیر دنبالم کرده که یه بنده خدایی نجاتم داد... باید حتما به کمیته گزارش بدم . -- حتما این کار رو بکن . امتحانم را دادم و به حیاط مدرسه رفتم و آبی به دست و صورتم زدم لکه های خشک شده خون روی مقنعه ام مشخص بود . متوجه صدایی از پشت سرم شدم .به عقب برگشتم و رعنا و پسر جوانی را دیدم . شانه به شانه ی هم به طرفم قدم بر می داشتند . از همان جوان های انقلابی و جبهه ای . قیافه ی تپلی داشت . و تسبیح را دستش می چرخاند . چقدر چهره اش برایم اشنابود اما هر چه فکر می کردم یادم نمی آمد کجا او را دیده ام !!! لبخند نیمه ای زد و گفت : مهتاب جان این هم نامزدم آقا مسلم . همان طور که سرش پایین بود گفت : سلام علیکم خواهر ... از لحن جدی و خشکش خنده به لبم آمد -- سلام آقا مسلم تبریک میگم ان شاالله خوشبخت بشید . به جای او رعنا با خنده گفت : روزی خودت ایشالا .!! چشم غره ای نثارش کردم و لب گزیدم و اشاره ای به شوهرش کردم !! معلوم بود از همان خشکه مقدس های بی ترمز است . من که حجابم مشکلی نداشت که اینطور رفتار می کرد . ادامه دارد ... ✍نویسنده: ح*ر ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃