#پارت216
دیگر نمیتوانستم به عنوان نزدیک ترین فرد زندگیم به او نگاه کنم.
حالم خوش نبود.خیلی دور
بودیم خیلی.
لباس خواب کوتاه و راحتی پوشیدم.
بُرِس را برداشتم وموهایم را که حالا تا پائین کمرم بود،شانه زدم.
درحالی که از ترس دیدن چشم
های اشکیم جرأت برگشتن نداشتم و الکی طولش میدادم و نشان میدادم که گره خورده
است،حس میکردم لمیده برتخت نگاهم میکند.
-بازشد دیگه ولش کن کَندی همَرو...
روی صندلی نشستم و میز را مرتب کردم
هنوز حس میکردم منتظرم بود.میدانستم.کلافگی اش مشخص بود.عطرها را یکی یکی
بوئیدم.کمی پشت گوش و ساعدم زدم.عطر امیراحسان را برداشتم و بیشتر پشتم را طرفش کردم
تا نبیند با چه حسرتی بویش میکنم.نمیخوای بیای؟
شیشه را سرجایش گذاشتم و آهسته به سمت تخت رفتم
چراغ خواب را خاموش کردم.فکر های آزار دهنده لحظه ای رهایم نمیکرد.همین هم شد که وقتی
با خماری و خنده نزدیکم شد با بدترین لحن ممکن پسش زدم.
آنقدر ناراحت شد که فقط چند دقیقه خیره ام شد.به شدت ناراحت بود برگشت سرجایش و آرام
گفت:
-فقط میتونستی خیلی آروم بهم بگی نمیتونی.
دلم کباب بود اما باید نا امیدش میکردم
-اعصابمو بهم نریز.خودت خیلی خوش اخلاقی؟
-بسه.درستش نکن.نذار بیشتر حالم از خودم بهم بخوره.
-بخوره نخوره فرق نداره.خوش اومدی.
حالش خیلی بد شد. فکرش راهم نمیکردم این چنین
واکنش نشان دهد.نشست و سرش را گرفت
-لعنت به من...آخ خدا...
برگشتم سمتش و دیدم پشت به من لبه تخت نشسته است
-یعنی چی ؟؟ یعنی من باید مثل عهد بوق یه برده ی احمق...
بلند فریاد زد:
-"حرف مفت نزن.خودت میدونی چرا ناراحتم."
-آره میدونم چون کامتون شیرین نشد رسول خدا. مخش سوت کشید
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت217
برگشت وگفت:
-چه غلطی کردی؟
رنگ را باختم.ترسیده و زرد کرده نشستم اما دریده نگاهش کردم
-من منظوری نداشتم بیخودی داستانش نکن.مطمئن بودم کتک را خورده ام.چشمانش گرد شده
بود و ناباور پلک میزدالان چرا گیر دادی؟
با تندی گفت:
-چرا یه جوری رفتار کردی حس کردم یه متجاوز کثافتم ؟ نمیتونستی مثل آدم بگی برم؟ هیچ به
رفتارات فکرکردی؟
از هیجان زیاد خنده ای کردم و با صدای لرزان گفتم:
-نه تو خودت به رفتارات فکر کردی ؟
-من کارم خیلیم درسته. درست نبود که الان این جایگاهو نداشتم.
-خیلی خودتو دست بالا نگیر جناب سرگرد. تو هیچی نیستی.
-هه هه ! اگه نبودم که الان علیرضا خونش نبود!
حقیقتاً به خیال خامش نمیشد نخندید .قهقهه
زدم وگفتم:
-نکنه فکر کردی تو باعث شدی؟!
-پس چی ؟! اونا از ترس ما پسش دادن.
دستم را چند بار به معنای ای داد بیداد تکان دادم و
گفتم:
-باشه هرچی تو میگی..شبت شیک.
-بهار این رفتارنیست با من..با کلی فشار روحی وجسمی میام خونه با تو و اخلاقای ضدونقیضت
روبه رو میشم.میدونم یه مشکلی داری احمق نیستم فقط میگم خودت میای میگی.اما میبینم
همچنان مقاومت میکنی! دل نگران چی هستی؟
وقتی مشکل مالی فریدو گفتی فکر کردم مشکلت اونه.اما دیدم نه داغون تراز این حرفایی.بهار با
من غریبی نکن...پدرت مشکلی داره؟ جهازم که از آشنای خودمون برداشتم اونجوری نیست به
پدرت گیربدن با خودم طرفن..
سطل یخ را رویم خالی کردند.اما بعدش سوختم.یخ زدم و آتش گرفتم.له شدم آرام گفتم:
-چی؟
رنگش پرید.برعکس آنچیزی که فکر میکرد زرنگ است گاهی مثل یک بچه ساده میشد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت218
-...
-اینارو ...
و به وسایل اتاق نگاه کردم:
....-
-بابام...
بغضم قدر هندوانه بالا آمد و در گلو گیر کرد..مشخص بود از دهانش پریده.آمد درستش
کند با تته پته گفت :
-یعنی میگم زنگ میزنن به خودم مستقیم.پدرت تحت فشار نیست.
فقط دلم برای خودم سوخت
همین.له شده بودم.حس کردم پدرم دوستم نداشته..این چه کاری بود؟! یک قطره اشک از چشمم
چکید ومن ماتم زده گفتم:
-توخریدی؟ تو جهاز خریدی؟! پدرم الکی میگه قسط میده ؟
با دست پاچگی پاهایش را بلند کرد وخودش را روی تخت کشید طرفم و تند و هول گفت:
-نه نه بخدا فقط چک هاشو دادم.گاهی خودم پاس میکنم پدرت قراره برگردونه بخدا بجون تو
بجون نرگس تا حالا دوتاشم خودش داده.بهار.....وای خدا...
سرش را دودستی گرفت:
-توروقرآن کسی نفهمه..بهار قسمت میدم جون احسان جون نرگس به روی پدر مادرت
نیار.
نتوانستم بی صدا گریه کنم.بغضم ترکید وگفتم:
-مادرم ؟ اونم میدونست؟ امیراحسان؟ من له شدم !
-نه تو له نشدی قربونت برم.ما خودمون گیر دادیم عروسمونو زود ترببریم تقصیر ما
بود...
پرحرص از پدر و مادرم گفتم:
-دیگه درستش نکن امیراحسان..بابام منو داغون کرد..هیچ پدر خوبی این کارو با دخترش نمیکنه
هیچ پدری.نگو بهار..اصلاً قضیه ی مهمی نیست..آخه پدرت خونه ی ما که بود حرف چکو وسط کشید...الانم
بی حواس بودم فکر کردم تو هم میدونی و از این فشارا دلخوری...بهار تو رو خدا گریه نکن.
با
مهربانی سرم را بغل گرفت و من زار زدم..برای هزاران دلیل
با این همه دِین؛چطور میتوانستم نمکدان بشکنم و تنهایش بگذارم؟!
خدایا نجاتم بده همین . . .
سرم را بوسید و گفت :
-بخدا نمیخواستم بگم.
بینیم را بالا کشیدم وگفتم:
-کیا میدونن دیگه ؟
-بجون بهارفقط من و مادرم وپدر مادرت همین.
با درماندگی نگاهش کردم و گفتم:
-وای...مادرت؟ خدایا ..
دوباره اشک هایم جوشید.وسرم را روی شانه اش گذاشتم
...پس واسه
همینه انقدر زورگویی ... بدی...بی احساسی
نفس گرفتم...منو خریدی...هه...اوه اوه! یاد نسیم
نبودم! اونم عروس کردی.خیریه بزن.
عصبی موهایم را دور دستش تاب داد اما نکشید وبا حالتی
میان شوخی وجدی گفت:
-بکشم؟
خنده ام گرفت و با صورت خیس از اشک بلند خندیدم.با شیطنت گفت:
-"جون".
با چشم غره نگاهش کردم و گفتم:
-امری باشه ؟ ما خوابیدیم..
رگ عوضی بودنش ورم کرد،خیمه زده رویم گفت:
-از آقا پلیسه اطاعت کن وگرنه میندازت زندان.
وقتی دید لبهایم کش آمد؛بیشتر عوضی شد...
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت219
_نگو بهار..اصلاً قضیه ی مهمی نیست..آخه پدرت خونه ی ما که بود حرف چکو وسط کشید...الانم
بی حواس بودم فکر کردم تو هم میدونی و از این فشارا دلخوری...بهار تو رو خدا گریه نکن.
با
مهربانی سرم را بغل گرفت و من زار زدم..برای هزاران دلیل
با این همه دِین؛چطور میتوانستم نمکدان بشکنم و تنهایش بگذارم؟!
خدایا نجاتم بده همین . . .
سرم را بوسید و گفت :
-بخدا نمیخواستم بگم.
بینیم را بالا کشیدم وگفتم:
-کیا میدونن دیگه ؟
-بجون بهارفقط من و مادرم وپدر مادرت همین.
با درماندگی نگاهش کردم و گفتم:
-وای...مادرت؟ خدایا ..
دوباره اشک هایم جوشید.وسرم را روی شانه اش گذاشتم
..پس واسه
همینه انقدر زورگویی ... بدی...بی احساسی
نفس گرفتم...منو خریدی...هه...اوه اوه! یاد نسیم
نبودم! اونم عروس کردی.خیریه بزن.
عصبی موهایم را دور دستش تاب داد اما نکشید وبا حالتی
میان شوخی وجدی گفت:
-بکشم؟
خنده ام گرفت و با صورت خیس از اشک بلند خندیدم.با شیطنت گفت:
-"جون".
با چشم غره نگاهش کردم و گفتم:
-امری باشه ؟ ما خوابیدیم..
رگ عوضی بودنش ورم کرد،خیمه زده رویم گفت:
-از آقا پلیسه اطاعت کن وگرنه میندازت زندان.
وقتی دید لبهایم کش آمد؛بیشتر عوضی شد...
**
-باز چته زینب ؟ قهری؟
برگشت و با چشم های خون آلود نگاهم کرد
عقب رفتم وگفتم:چرا اینجوری شدی زینب؟
لباس خواب را در آورد و پرت کرد درصورتم.باز برهنه شد و من
خجالت کشیدم!
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
#پارت220
_زینب تو رو خدا...
-حرف نزن..پشتش را به من کرد و دربیابان بی آب وعلف راه فتاد.
دنبالش دویدم و گفتم:
-کجا ؟ زینب چرا ناراحتی؟
با عصبانیت ایستاد وگفت:
-پس چرا نمیپوشیش ؟ بپوش دیگه ! آبروی الکیتو حفظ کن اما حق منو ضایع.
-زینب من چه کاری ازم برمیاد؟! زینب من نمیتونم...
بدون حرف به نقطه ای اشاره کردنگاه
کردم.نرگس و امیراحسان در بغل هم گریه میکردند.
-چرا گریه میکنن؟
جوابم را نداد و محکم تخت سینه ام کوبید
با یک هین بیدار شدم ودیدم
امیراحسان آرام و رها نفس میکشد.
هنوز سینه ام درد میکرد.واضح تر از منظور زینب چیزی ندیده بودم! از اینکه خانه زندگیم را
تَرک کنم غصه داشت.
اذان که گفت،همزمان نسیم خنکی پرده ی حریر اتاق را بلند کرد.بلند شدم وپنجره را بستم.قلبم
پر قدرت میزد.موهای نمدارم را باز گذاشتم وکنار تخت نشستم.محو چهره ی نورانی امیراحسان
شدم.او نمیتوانست بد باشد.سخت بود سفت بود اما حس میکردم میخواهتم.
ابراز علاقه های سه ساعت پیشش از ته دل بود!! مطمئن بودم از ته دل است و بخاطرشرایط
نیست.چشمانش بخشنده بود.
یک دسته موی سپیدش را جدا کردم.قطوری وبلندیش به اندازه ی دو انگشت چسبیده بهم
بود.به نقره ای میزد.آرام آرام بافتمش و در همان حال گفتم:
-سید نمازه..سیدجان..
کمی جابجا شد و دوباره خوابید..
وقتی بافتش تمام شد گفتم:
-آخ آخ از تو بعیده...
چشمانش را باز کرد وگفت:مرسی بیدارم.طبق عادت پنجه درموهایش کشید که دید دستش گیر کرد.با تعجب بافت را
لمس کرد و خندید:
-بافتیش؟!
-اوهوم...
پشتش قامت بستم وخواندم.تمام مدت حس میکردم چیزی در درونم بجز نرگس وول میخورد!
حسی خاص وحسی معنوی.
حسی که بدجور من را جذب امیراحسان میکرد.سجده اش طولانی شد و حال من دگرگون
تر...گفت "قبول باشه"
هنوز هم نمیدانم چرا این اتفاق افتاد.چهره ی زینب جلوی چشمانم بود.قلبم میزد.میلرزیدم.آرام
گفتم:
-امیراحسان؟
-جانم؟
-یه استخاره بگیر..آره یا نه..
و چشم هایم را محکم فشردم و خدارا التماس کردم نه بیاید!! دیوانه
بودم..دلم سنگین بود.دیگر تحمل نداشتم.
-آره
ونیم رخ به من گفت:
-آره اومد.
با لرز گفتم:
-امیراحسان...من...هنوز نیمرخ بود...برگرد..منو نگاه نکن...مطیعانه پشت کرد...امیر من
میخوام حرف بزنم...بگم..آه خدا..
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
@mahruyan123456 🍃
#سلام_شبهاے_جمعہ💚
❣شب جمعہ اسٺ بیایید گداتر باشیم
✨بهتر آن اسٺ ڪه هم نالہ مادر باشیم
❣و بگوییم بہ شـاه حـرم ڪربُبلا
✨تو سرٺ برسر نے رفت ڪہ ما سر باشیم
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا🌹
@mahruyan123456 🍃
صل الله علیک یا اباعبدالله
شب جمعه است ارباب هوایت نکنم می میرم 🌹
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_سی_و_هفتم
(مهتاب)
از رعنا خداحافظی کردم و راه افتادم به طرف خونه ی عمه.
نیمه شب بودم و ترس بدی به جونم افتاده بود هر چقدر رعنا اصرار کرد که اونجا بمونم نتونستم !!
راحت نبودم زیر ذره بین باشم زیر نگاه خشمگین پدرش ...
هر چه قدر به رفتار مسلم نگاه می کردم بی شباهت به عمویش نبود یک مرد خشکه مذهب و فوق العاده افراطی...
جوری به من نگاه می کرد انگار جزام دارم .
نگاهی به دور و اطرافم انداختم .
کسی نبود محض رضای خدا تا دلم را خوش کنم .
بی کسی و بی پناهی من تمامی نداشت ...
مهدی هم که از وقتی ازدواج کرده بود تمام وقتش وقف میترا بود انگار نه انگار خواهر یتیمی دارد ...
پدر هم که مخالف صد در صدم بود اگر می فهمید که چادری شده ام بعید نبود که انتقاد هایش شروع شود .
چادرم را با دستم محکم زیر گلویم گرفتم و قدم هایم را تند تر کردم .
چادر حس امنیت برایم داشت .
هر چند ترس هم در وجودم بود .
پا گذاشتم به خیابان تک و توک ماشین هایی رد می شدند .
خلوت بود و ترسناک .!!
در دلم هر چه دعا و ذکر بلد بودم را خواندم ...
اما نگرانی ام هر لحظه بیشتر میشد ، بیشتر از همه چیز آبرویم برایم اهمیت داشت دلم نمی خواست لکه ای ننگ به هویتم وارد شود ...
یک آن حس کردم چیزی از پشت چادرم را کشید .
جرات به عقب برگشتن را نداشتم.
قلبم گنجشک وار در سینه ام می تپید دستم را روی سینه ام گذاشته و نفس حبس شده ام را آزاد کردم ...
دستی قوی و مردانه ای جلوی دهانم قرار گرفت جرات داد و فریاد هم نداشتم .
بوی الکل در مشامم پیچید .حالت تهوع داشتم و چندشم میشد دل و روده ام در هم می پیچید خم شدم تا کمی حالم بهتر شود که با ضربه ای که با پا به شکمم زد روی زمین افتادم ...
پنجه ی دستم از شدت ضربه اش روی آسفالت کشیده شد و خراش کوچکی برداشت .
سرم را بالا آوردم تا ببینم چه کسی است !!!
خدای من !!!
این از کجا اومد ؟!
شده کابوس من!!
نمیزاره آب خوش از گلوم پایین بره!!
پیدا بود که حسابی مست و پاتیل شده !!
قیافه اش بدتر از همیشه بود لبخند چندش آوری زد و کنارم نشست .
دستش را جلو آورد تا صورتم را لمس کند .
صورتم را عقب کشیدم تا دست کثیفش جلو نیاید .
خنده ای بلند سر داد و گفت : تو هر چی پا پس بکشی من حریص تر میشم اسب چموش من !!
چادر را کشید و مچاله کرد و مانند دیوانه ها قهقهه زد و گفت : میبینم که خوب رو مخت کار میکنه اون پسره ی الدنگ !!
تمام خشمم را در نگاهم ریختم و فریاد زدم : خفه شو کثثثثافت !!!
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
@mahruyan123456
#عشقی_از_جنس_نور
#پارت_صد_و_سی_و_هشتم
چشمانش از فرط خشم و عصبانیت از حدقه بیرون زده بود شراره های آتش در چشمانش ترسم را بیشتر می کرد.
مست بود و هیچ کاری از این مردک ناقص العقل بعید نبود .
دستش را بالا برد و محکم بر دهانم فرود آورد .
حس می کردم تمام دندان هایم در دهانم ریخته شد .
از شدت ضربه اش لب و دهنم مور مور می کرد .
خون از دماغم می آمد لبه روسری ام را جلوی صورتم گرفتم و خون ها را پاک کردم .
قصد بند آمدن نداشت ....
-- خوب گوشات رو باز کن دختره ی نفهم !!!
خیلی وقته که دل دادم بهت و هر طور شده من بدستت میارم شده با زور ....
پس بهتره عاقل باشی و گوش بدی به حرفم .
-- چی میخوای از من !! چرا شرت رو کم نمیکنی سایه نحست روی زندگیمه؟!
--آی ...آی ...حواست باشه داری با کی حرف میزنی هر چی باشه معلمت بودم خوب نیست انقد دختر بی ادب و گستاخ باشه به ضررت تموم میشه .
اما بهت بگم که من از همه چیز خبر دارم و میدونم این مسخره بازی ها و ناز کردن ها فقط یه دلیل داره .
همش مربوط میشه به اون پسره ی آسمون جل ...
حق نداشت راجب علی این حرفا رو بزنه حاضر بودم بازم کتک بخورم اما ذره ای به اون حرف های رکیک نزنه .
-- هر چی که باشه شرف داره ، میفهمه ناموس یعنی چی !! مرتیکه ی بیشعوووور
نصف شبی مزاحم من شدی که چی ؟!!!
دست از سرم بردار ولم کن ....
--- زهی خیال باطل دختر جون !!!
زمانی همه چی واسم تموم میشه و بی خیالت میشم که دیگه اسم اون پسره رو نیاری
دیگه حتی فکرش هم نیاد تو ذهنت .
سرش رو خم کرد و زل زد به چشمام .
-- اون موقع زمانی هست که تو زن من شدی .
همه چیز را از حد گذرانده بود و کوتاه آمدن در برابرش فایده نداشت .
باید قلم پایش را خورد می کردم زیاد از حد پایش را از گلیمش فراتر گذاشته بود .
-- کور خوندی مردک !!
من با تو بهشتم نمیام !
حاضرم بمیرم اما زن بی شرفی مثل تو نشم !
صدایش را بالا برد و فریاد زد : حالا که اینطوره پس بشین و تماشا کن جنازه ات هم نمیزارم به دستش برسه ...
نگاه کثیفش را به من دوخت و با بی رحمی لگد هایش را بر شکمم وارد می کرد .
دگر مرگ هم برایم لذت بخش بود حالا که فهمیده بودم علی هم مرا دوست دارد .
دست کشید و کنارم زانو زد .
جانی برایم نمانده بود و توانی برای مقاومت نداشتم.
دستش را جلو آورد و از روی مانتو بدنم را لمس کرد.
تمام بدنم مور مور شد و لرزه ای به جانم افتاد .
هر کاری از او بر می آمد باید ته مانده ی جانم را هم می گذاشتم برای حفظ آبرویم ....
ته گلویم می سوخت .اما باید فریاد و بزنم و کمک بخواهم شاید کسی در سیاهی شب به دادم برسد ....
کمک ....کمک ترو خدا یکی کمکم کنه .
دست و پایش را گم کرده بود و می ترسید.
هر لحظه امکانش بود کسی سر برسد .
با شتاب از کنارم بلند شد و گفت : گور خودت رو کندی مهتاب !! منتظر باش داغ علی رو به دلت میزارم.
تو کی باشی که این حرف رو میزنی خدا خودش مواظب علی منه .
صدای پایی به گوشم می رسید .
سرم را بر گرداندم تا بهتر بتوانم ببینم ....
جوان قد بلندی به طرفم می دوید خدایا یعنی برای نجات من آمده....
نزدیک تر شد نزدیک و نزدیک تر ...
سوی چشمانم آمده بود حس می کردم جانی دوباره گرفته ام .
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
ح*ر
#دلآرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
30.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️ #شبجمعه
میشه با یه پرچم
یه جا هیئت باشه
میاد اونجا زهرا
حتی خلوت باشه
#حاجمحمودکریمی
@mahruyan123456 🍃