eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.8هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
822 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
30.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◽️ میشه با یه پرچم یه جا هیئت باشه میاد اونجا زهرا حتی خلوت باشه @mahruyan123456 🍃
بریم زیارت؟👇 http://app.imamhussain.org/tour/ .... التماس دعا 🙏 @mahruyan123456 🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
|~💜💎~| 🌱 . هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ ! وَهُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ ... ♡------------------♡ تا عشـق نیاید، جمعـه ها حالش غریب است ...🖤 @mahruyan123456 🍃
💛🧡 . اگــر چہ روز🔅 منو روزگار می گذرد.. دلم خوش است که با یاد یـ♥️ـار می گذرد چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی ✨🍃است . قطار عمر کہ در انتظار می گذرد.. یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی..😔 . @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.🐾 .🌿 [] ـ[ در بـیـمارۍ ـ پاداشـے نیست ـ اما را ـ چونـان برگـــ ـ پاییزے می‌ریزد. ] . . | ۲۲ . . . | @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
#پارت220 _زینب تو رو خدا... -حرف نزن..پشتش را به من کرد و دربیابان بی آب وعلف راه فتاد. دنبالش دوید
سرش را پائین انداخت: -بگو خبطول میکشه..میترسم..احسان..ای خدا...دوباره نیمرخ شد: -میخوای بذاری حالت بهتر بشه؟ نه نه ..مطمئن بودم میخواهم بگویم: -نه الآن باید حرف بزنم وگرنه تا فردا تموم میکنم.بخدا دیگه نمیکشم. لبش از نیمرخ خندان بود: -قربونت بشم بگو چی شده عزیزم؟ آرام شدم اما نه زیاد،چون میدانستم مخش تصور همچین اعترافی را نکرده -تو روتو برگردون... با پقی خندید و گفت بفرما اینم از این...من میخوام...میخوام اعتراف کنم. تندی سرش برگشت.با گنگی نگاهم کرد: -چی؟؟ نگاهم را دزدیدم تا پشیمان نشوم -میخوام حرف بزنم.اونجوری نکن دلمو نریز.بذار بگم.. -اعتراف به چی؟! چشم بستم و تند و محکم گفتم: -به بی حیایی،به مواد فروشی...وبغضم ترکید و بلندتر گفتم..و قتل *** تصور کرد شوخی میکنم.سرش را برگرداند و درحالی که خم میشد تا سجاده ی بزرگش را تا بزند با جدیت گفت: -متنفرم از چرت و پرت.از دهنی که الکی باز میشه.اونقدر وقیح شدی که این حرفارو به زبون میاری..که چی ؟ که منو تست کنی؟! اونجوری با اون گریه؟ شبیهشو دیدم که میگم. سجاده را بغل زد و بلند شد و روبه من ادامه داد...یه بار فائزه نمایش تو رو بازی کرد.منتها اون نگفت بی حیایی و صدتا کثافت دیگه.فقط به من گفت یک ماه پیش تصادف کرده و زده یکی رو کشته وفرار کرده.میدونی چیکار کردم؟ خیلی راحت زنگ زدم بیان ببرنش منتها زود اعتراف کرد که شوخیبوده! اما من کوتاه نیومدم! تا محمد پادرمیونی کردو گفت که شرط بندی بوده.واسه اینه که حنای تو رنگ نداره و به حرفات گوش نمیدم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456
بلند شدم و چادر همانجا ماند.در حالی که به پهنای صورت اشک میریختم گفتم: -نه...پسرحاجی یه بار گوش کن به حرفام.یه بار جدیم بگیر.فائزه اینجوری بود؟؟ خودم و وضعیت خرابم وصورت خیسم را نشان دادم.دوباره جیغ کشیدم: "اینجوری بود؟؟ " داشت میمُرد ؟ اخم هایش باز شد و بهت زده محو اشک ها وچشم هایم شد..زمزمه وار گفت: -چی میخوای بگی ؟! چشم هایم را با درد به رویش بستم و با هق هق گفتم: -تو روخدا بذار حرف بزنم انقدر سنگ جلو پام ننداز.. با صدای دورگه اما آرامی گفت: -نمیفهمم..عصبیم کرده بود.با التماس نگاهش کردم و گفتم: -بیا بشین همینجا فقط گوش بده.خواهش میکنم امیراحسان بخدا دارم میمیرم چرا باور نمیکنی؟ دلم را چنگ زدم .پلک های محجوبش پائین اُفتاد..به نرگس نگاه کرد.همان جا سر سجاده ی من نشست. دو زانو و بلاتکلیف روبه رویش نشستم وبا خنده ی تلخی که همراه اش سیل اشک بود گفتم : -شاید این اولین وآخرین بازجویی نامتعارفت باشه...سرسجاده...خبری از میز و اون لامپ بالای سر نیست. کلافه گفت: -بهار به خداوندی خدا بفهمم با فائزه دستت تو یه کاسست و میخواید منو اذیت کنید...لا اله الّا الله ... شاید برای یک لحظه پشیمان شدم.وقتی سر یک شوخی پدر در میاورد؛حقیقت را میفهمید زنده به گورم میکرد.نمیتوانستم نگاهش کنم.یک لحظه داغ میکردم یک لحظه یخ میزدم.دیگر برایم امیراحسان نبود.قسم میخورم که دقیقاً حس یک مرد غریبه را داشت.یک سرگرد خشن... کامل چرخیدم و پشت به او زانو بغل گرفتم: -قَسَمِت میدم به همین سجاده؛باورم کنی.میخوام ریز و درشت جریانی رو بهت بگم.نه کمتر نه بیشتر..به جون نرگس نفس گرفتم وباز گریه کردم راست میگم..دارم میگم به جون نرگسا ! -بهار فیلم بازی نکن اینجا تأتر نیست ببین دستام داره میلرزه اذیت نکن. وحشیانه گفتم: -"هیس" "هیس" ...فقط گوش بده ... فریاد کشید: -دِ بگو دیگه لامصّب نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 @mahruyan123456