eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
817 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 تا آخرشب،سوار همه وسایل شد ولی من ترن رو که سوار شدم حالت تهوع گرفتم و دیگه نرفتم.همراه زهرا فقط آناهید رفت.لیدا ترسو بود بینشون.هی میومد کنار من و باهام حرف میزد منم به رسم ادب جوابشو میدادم.درسته خیلی سیریش بود اما چهره دلچسبی داشت و مهربون بود. بچه ها رفته بودن کشتی سوار بشن که لیدا اومد کنارم و گفت:چرا نرفتی؟ _ حالت تهوع میگیرم.وسایلا سرگیجه آوره. با ناز خندید و شالش رو فرستاد پشت گوشش. _ای بابا شما مردی دیگه.این حرفا چیه؟ _مرد و غیر مرد نداره که.سرگیجه گرفتم.حالم بدمیشه سوارشم.تو چرا نرفتی؟ خنده قشنگی کرد و گفت:میترسم خو.من مثل زهرا پر دل و جرات نیستم.بعدشم دختر باید ترسو باشه دیگه.دختری که نترسه شلغمه. ازاینکه خواهرش و آناهید رو غیرمستقیم به شلغم تشبیه کرده بود،خنده ام گرفت. وقتی خندیدم نزدیکم شد وگفت:اگه میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل ترمیشی همیشه میخندیدی. تا متوجه حرفش شدم،سکوت کردم و با اخم گفتم:زیاد صمیمی نشو لیدا خانم.من به هیچ دختری اجازه نزدیک شدن به خودم رو نمیدم. اونم انگار بهش برخورد چون عقب رفت و بااخم ساختگی گفت:هه خیلی ازخود راضی هستی.انقدر دورم پر پسره که نگاهتم برام مهم نیست. _پس چرا برام دلبری میکنی؟ انگار زبونش بند اومد اما کم نیاورد وگفت:لیاقت دلبری هامو نداری.خودتو دست بالا نگیر. ابرو بالا انداختم و پوزخندی زدم که جوابش از صدتا فحش هم برای لیدا بدتربود‌. ازش فاصله گرفتم و سمت قسمتی رفتم که سر مسابقه عروسک میدادن. مسابقه اش شکستن لیوان های چیده شده رو هم بود.مهارت خوبی داشتم دراین زمینه.تیر اندازیم معرکه بود. رفتم جلو و ازش سه تا توپ گرفتم و شروع کردم به پرتاب توپ ها.اولیش ۴تا رو شکست.دومی۵تا و آخریم همه لیوان ها رو پایین انداخت و شکست. همه برام دست زدند و منم با لبخند افتخار آفرینی،عروسک خرس بزرگی که فروشنده بهم داد رو گرفتم و رفتم.خیلی بزرگ بود و جلو دیدم رو گرفته بود‌. یه لحظه باخودم گفتم:اخه تو پسر گنده عروسک میخوای چیکار؟ بعد با غرور لبخندی زدم و گفتم:مدال افتخاره.میخوام نشون همه بدم. از دور دایی اینا رو دیدم که نزدیکم شدن.زهرا بادیدن عروسک جیغ کوتاهی کشید وگفت:ازکجا گرفتینش؟ تو این دو روز رفتارایی از زهرا دیدم که خودم تعجب کرده بودم. جلو دهنش رو گرفته بود و باذوق به عروسک نگاه میکرد. _برنده شدم. اصلا توجهی به من نکرد وگفت:میشه مال من باشه؟ دیدم چی از این بهتر که عروسکو بدم به کسی چون نگه داشتنش زشت بود برام. عروسک خرسی سفید بزرگ رو دادم دست زهرا و گفتم:مال شما. آناهید چیشی گفت و لیدا هم حسودانه گفت:عروسک چیه زهرا مگه بچه ای؟ آناهید پشت سرش گفت:اصلا مگه طلائه که انقدر خوشحال شدی؟ عروسکو بوس کرد وگفت:از طلا هم ارزشش بیشتره. بعدم شروع کرد به قربون صدقه عروسک رفتن. همه خندشون گرفت اما من با بهت به این دختر چادری که باذوق عروسک رو بغل گرفته بود نگاه کردم. @mahruyan123456
🌹 "زهرا" تاوقتی برسیم‌خونه از ذوق عروسک داشتم سکته میکردم.خیلی نرم و بانمک بود.اما وقتی رسیدم خونه،توخلوت شبانه ام کلی پشیمون شدم از اینکه سبک بازی دراوردم و کلی شوق از خودم نشون دادم.باخودم گفتم نکنه عمه و کارن فکر کنن من دختریم که برعکس ظاهرم خیلی سبک و جلفم. کلافه شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.از خدا کلی طلب بخشش کردم و پشیمون شدم.نباید این کارا رو میکردم.خیلی پشیمون بودم و نمیدونستم چجوری جبران کنم. شب با فکرای درهم خوابیدم و نفهمیدم چجوری خوابم برد. صبح روز بعد موقع صبحانه بابام رفتار دیشبم رو بهم تذکر داد و گفت از دختر خانمی مثل تو بعیده این رفتارا منم کلی شرمنده شدم و قسم خوردم دیگه تکرار نشه. امروز کلاس نداشتم و گفتم درس بخونم برای امتحان فردام.امروز قراربود برن سینما و بعدشم برن رستوران شام بخورن اما من گفتم نمیرم و تو خونه میمونم.برای تنبیه کردن خودم باید میموندم توخونه و از فیلم مورد علاقه ام میزدم. شب موقع رفتن مامانم اینا کلی دپرس بودم و ناراحت اما بازم نرفتم. گوشیم زنگ خورد. _جانم آتی. _سلام گلی خوبی؟ _سلام عزیزم توخوبی چه خبرا؟ _ممنون خوبم واسه فردا گفتم من نمیام کار دارم برام حاضری بزن‌ _امتحانو چیکار میکنی؟میان ترمه ها _نمیتونم بیام واقعا کاردارم.بعدا میگم حالا. _باشه عزیزم برات حاضری میزنم. _مرسی خانمی فعلا _خداحافظ @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
لینک اول پارت رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی #پاک‌ترازگل https://eitaa.com/mahruyan123456/22
دوستان 😍 بهتون توصیه میکنم این دو روز تعطیل رمان های کانال رو بخونید 😉 همه رمان ها به جز سجاده صبر و بانوی پاک من کامل شده 🙃 پس لازم به صبر کردن ندارید و اینکه رمان های پی دی اف مذهبی زیادی هم داریم😍 همه این ها لینکش در پیام ریپلای شده هست 👆🏻✨ اگه از کانال و رمان ها خوشتون اومد لینک ما رو به یک یا دو نفر از دوستانتون بدید. ممنون 🙏🏻🌹 لینکمون @mahruyan123456
دڸ اگر نذر حسیـــڹ است، خریـدڹ دارد اشڪ اگرماڸ حسیڹ است ، ڪه ریختڹ دارد همہ ے عالــــم و آدم به فدایــت ارباب غم ارباب بہ دلـها چہ ڪشیــدن دارد😔 @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 صدای چرخ خیاطی مادرم حکم ساعت زنگی را برایم داشت . تا چشمانم را می بستم مادر شروع می کرد . پتو را به طرفی پرت کردم نه مثل اینکه امروز نمی شد بخوابم . مادر این چند ساعت خواب هم به من روا نداشت . باید کمکش کنم ؛ کمک خرجش نه باری باشم بر روی شانه های درد کشیده اش . لباس های رسمی ام راپوشیده و مقنعه ی سورمه ای ام را سرم کردم .هر چند برایم عذاب آور بود این لباس ها اما مجبور بودم . به قول سارا باید به سر و وضعت برسی و اتو کشیده باشی تا استخدامت کنن . جالب بود واقعا ؛ قبلا دنبال مدرک تحصیلی و سابقه ی کاری بودند حالا میزان زیبایی و مرتب بودن ... بند کیف چرمم تکه تکه شده خیلی وقت است از خودم و هر آنچه میخواستم غافل شدم ‌. کیف را روی شانه ام انداختم و بندش را زیر مقنعه پنهان کردم هر چند نیمی از آن پیدا بود . در اتاق را باز کردم مادر پشت میز خیاطی نشسته و عینک دور مشکی روی صورت زیبایش خود نمایی می کند . -- سلام مامان صبح بخیر خسته نباشی... سرش را بالا آورد و لبخند نیمه ای زد و گفت : علیک سلام دخترم صبحت بخیر .نگاهی به سر تا پایم انداخت و پرسید : باز کجا شال و کلاه کردی ؟ کجا میخوای بری؟ دست هایم را بهم زده و خندیدم و گفتم : مامان جان آخه وسط چله ی تابستون کو شال و کلاه ،طبق معمول میخوام برم دنبال کار . -- لازم نکرده بگیر بشین سر جات ؛ بارها بهت گفتم حالا هم واسه هزارمین بار میگم دلم نمیخواد خودت رو به دردسر بندازی. پا تند کرده و به طرف در رفتم نمیخواستم حرف های تکراری مادر را بشنوم . گناه که نکرده مادر شده . دیگر حساب روز و شبش از دستش رفته. بند کتونی های لی و رنگ و رو رفته ام را بستم و بسم اللهی زیر لب گفتم و راه افتادم . کوچه ی تنگ و باریک طبق معمول شلوغ بود . و حتی اگر نیمه شب هم نگاه می انداختی این کوچه محل عبور و مرور بود . فعلا که پاتوق پسر بچه های محل شده و زمین فوتبال آنها. طاها هم که یکی از همین هاست . در کنار همه ی بدی ها و مزاحمت ها و خاله زنک بازی های این محل یک حسن هم داشت . خوبی این محل این بود کسی بر دیگری برتری نداشت همه مثل همه بودیم . اگر ما شام شب نداشتیم همسایه مان نان و پنیر داشت . نه چلو کباب یا مرغ مسما ... یک رنگ بودیم و با صفا . دلم ریش شد با دیدن شلوار پاره ی طاها . نزدیکش رفته و دستم را روی شانه اش گذاشتم . برگشت . باچشمان معصومش به صورتم زل زد و گفت : سلام آجی ، کجا میخوای بری؟ -- سلام عزیز دلم ، برم دنبال کار تا من میرم و میام مواظب مامان باش و نزار خودش رو خسته کنه . دست بردم به جیب مانتویم و دو هزاری گذاشتم کف دستش و گفتم: بیا طاها جان ، واسه ظهر برو نون بگیر نزار مامان بره . -- چشم آجی. سرش را بوسیدم و راه افتادم . کرایه ی تاکسی زیاد بود و بیشتر اوقات این مسیر یک ساعته را پیاده می رفتم . باید یک جفت کفش آهنی می پوشیدم برای کار هر روز روزنامه ی نیازمندی ها را میخواندم اما نبود کار شریف و درستی نبود برای یک دختر جوان ، یا اگر هم بود پولش کم بود ... اما به قول مادر از این ستون تا آن ستون فرج است ... ادامه دارد .... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسین_جان... تو تجلے خدایے و خراب تو منم پاے اسم تو میان آمد و لرزید تنم السلام اے پسر فاطمہ را تا گفتم عالمے مسٺ شد از عطر سلامِ دهنم @mahruyan123456🍃
«بَرَاءَةٌ مِّنَ اللَّهِ وَرَسُولِهِ إِلَى الَّذِينَ عَاهَدتُّم مِّنَ الْمُشْرِكِينَ» این، (اعلام) بیزارى از سوى خدا و پیامبر او، به کسانى از مشرکان است که با آنها پیمان بسته اید! (سوره مبارکه توبه/ آیه ۱) @mahruyan123456
نکند باد بوی تو را به هر جا ببرد ، 🍃 خوش ندارم که دل هر رهگذری را ببری عاشقانه ی به قلم محیا 🌺 @mahruyan123456🍃
این عشق ماندنی این شعر بودنی 🍃 این لحظه های با تو بودن سرودنی است ... من پاکباز عاشقم از عاشقان تو با مرگ آزمای با مرگ اگر که شیوه تو آزمودنی است ...🌹 @mahruyan123456