*سه درس ولایت پذیری از سه شهید*
*🌹شهیـد حاج قاسم سلیمانی:*
*«اگـر ڪسی صدای رهبـر خود را نشنود به طور یقین صدای امامزمانِ (عج)خود را هم نمیشنود؛و امروز خط قرمز بایدتوجه تمام واطاعت از ولی خود،رهبریِنظام باشد.»*
*🌹شهید مصطفی صدرزاده :*
✔️ *سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.*
*🌹شهید حسین معز غلامی :*
✔️ *در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید...*
@mahahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_50 سهیل وقتی پروژه رو گرفت باورش نمیشد، چند بار از آقای شمسایی پرسید ک
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_51
کلاسهای کارگاه که شروع شد سر فاطمه گرم شده بود، از صبح تا ساعت 12 سر کار بود و به بچه ها درس میداد، درس دادن به بچه ها حسابی سر ذوق آورده بودتش، مخصوصا محیط دوستانه ای که توی کلاسش برقرار شده بود،
همه با هم میگفتن و میخندیدن، کارها هم خیلی خوب و سریع پیش میرفت و حتی خاله سیمای بد عنق هم از کلاس فاطمه راضی بود.
سه شنبه بود که از با تموم شدن کلاس بیرون اومد و رفت پیش سها. سها با دیدنش لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشی پهلوون.
+سلامت باشی. با مشتری هات چطوری؟
- خوبم، همشون عاشقم شدن، میگم کاش من قبل اینکه با کامران عروسی کنم می اومدم اینجا کار میکردم حتما یه آدم درست و حسابی گیرم می اومدها!
+سها!!! نگو این حرف رو، کامران پسر به این خوبی
--خیلی!!! دلم میخواد سر به تنش نباشه
+باز چی شده؟
-هیچی بابا، به قول خودت مشکلات خودم رو خودم می تونم حل کنم.
بعد هم با حرص ادای فاطمه رو در آورد
فاطمه که خندش گرفته بود گفت:
+خوب حالا بگو شاید منم بتونم کمکت
کنم
-نخیر نمیگم
چند لحظه گذشت که خود سها دوباره گفت:
-ا ا ا، پسره نفهم نمیگه من زنشم، خیر سرم اون خونه مال منه، رفته واسه خونه میز ناهار خوری خریده یک ندا به من نداده که تو هم بیا نظر بده، بعدم که بهش میگم چرا به من نگفتی، برمیگرده تو صورتم نگاه میکنه و میگه، پولشو که خودم می خواستم بدم تو واسه چی نظر بدی!!!
+خوب تو هم زدی تو ذوقش دیگه، اون بنده خدا واسه خوشحال کردن تو رفته واست میز ناهار خوری خریده بعد تو به جای اینکه ازش تشکر کنی بهش توپیدی، میخواستی ناراحتم نشه
-خوشحالی من بخوره تو سرش، اصلا این میخواست حرص منو در بیاره
+پاشو، پاشو که میدونم واسه در آوردن لج اون بنده خدا ناهار درست نکردی، پاشو بریم از بیرون غذا بگیر که گناه داره
-برو بابا، غذا بگیر چیه؟ من تازه امروز ناهار میخوام بیام خونه شما
+شرمنده، از پذیرش هر گونه مهمانی معذوریم
-خونه داداشمه، به تو چه
بعد هم بلند شد و در حالی که کیفش رو برمیداشت بلند گفت:
-راستی ناهار چی دارین؟
+قیمه
-اااااااااه، تو چرا اینقدر قیمه درست میکنی! اصلا نخواستم بیام، میرم خونه مامان اینا، ایش.
فاطمه خندید و گفت:
+امروز که ماشین دست منه، هیچ جایی جز جلو در خونتون پیادت نمیکنم
-عجب دوره زمونه ای شده ها، آقا ما بخوایم با شوهر خودمون قهر کنیم به کسی ربطی داره؟
فاطمه داشت میخندید که یکهو مثل مجسمه خشکش زد، کسی از جلو در رد شده بود که حتی تصورش رو هم نمیکرد، سها که پشت به در ایستاده بود، برگشت اما کسی رو ندید، با تعجب گفت: - چی شد؟ چرا سکته زدی یکهو؟
فاطمه خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد نشون بده که همه چیز عادیه و گفت:
+هیچی، بیا بریم.
بعد هم به سمت در رفت و با احتیاط نگاهی انداخت،خیلی دور بودند، فورا دست سها رو گرفت وکشید و به سمت در خروجی حرکت کردند، سها گفت:
-چته تو، منو میرسونی خونه مامان اینا یا نه بالاخره ؟
+میرسونمت، فقط زود بیا که دیرم شده.
-تا همین الان داشتی اینجا هرهر و کرکر میکردیا ... نکن بابا دارم میام دیگه.
فاطمه و سها به سرعت از در خارج شدند.
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_53
شیدا و برادرش که چندین سال بود در زمینه صنایع دستی کار میکردند به کارگاه نقش جهان اومده بودند که با بستن قرار دادی بتونند همکاری کارگاه خودشون رو با این کارگاه بیشتر کنند.
فاطمه هم با دیدن شیدا شوکه شده بود. اما شیدا متوجه فاطمه نشد و با برادرش گرم صحبت بود.
+سلام
- سلام شاهین جان، سلام خانم، خیلی خوش اومدید، بفرمایید تو
+سلام آقا محسن گل، ستاره سهیل شدی، نیستی، کجایی؟ میدونی چند وقته ندیدمت؟
بعد هم سهیل و شاهین همدیگر رو در آغوش گرفتند، شیدا هم بعد از سلام و احوال پرسی با محسن وارد اتاق کار شد، شاهین و محسن هم که دوستان دوران دانشکده بودند بعد از شیدا خندان وارد شدند.
***
-چرا اینقدر تند رانندگی میکنی عزیزم، ببین من قول میدم بعد اینکه ناهارمو خوردم برگردم خونمون، تو فقط بی اعصاب نباش، جان من عین آدم برون.
فاطمه چیزی نمیگفت و فقط به جاده نگاه میکرد، با خودش میگفت:
+ باز این دختره لعنتی توی اون کارگاه چیکار میکرد؟ نکنه عین تولد ریحانه از سهیل شنیده باشه من اونجا کارمیکنم و اومده باشه آبرومو جلوی همکارام ببره، ای خدا، من باید چیکار کنم از دست سهیل ...
سها که سکوت سنگین فاطمه رو دید ساکت شد، نمیدونست کی از جلوی در رد شده بود که اینجور فاطمه رو درگیر کرده بود، اما هرچی که بود دیگه وقت شوخی کردن نبود.
وقتی به جلوی خونه مادر شوهرش رسیدند فاطمه گفت:
+بفرمایید.
-مرسی، اما نگفتی یکهو چی شد که اینقدر بهم ریختی ها.
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+فردا یادت نره نوبت توئه ماشین بیاری
-جان من فردام خودت بیار، این کامران الان آدم نیست، باید منتشو بکشم تا بهم ماشین بدم، منم حوصله ندارم
+-باشه، پس میام دنبالت
-باشه، اما بازم نگفتی ...
فاطمه وسط حرفش پرید و گفت:
+قیمم سوخت سها جان، میشه یک کم عجله کنی
-اووووووو، ایشالله هر چی قیمه تو دنیاست بسوزه. بفرما، ما رفتیم، خوش اومدی
+خداحافظ
- خداحافظ به داداش مام سلام برسون و بگو بره از طرف من یکم این کامران رو بزنه
اما فاطمه پاشو رو گاز فشار داد و چندتا بوق زد و رفت.
سها به ماشینی که دور میشد نگاه کردو گفت:
- دختره قاطیه...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
✨♥️
با قلب من ای عشق، کاری کن که باید
کاری که دل بردارم از اما و شاید
کاری که تنها خود بدانی چیست، یا نه
کاری که حتی از خودت هم بر نیاید
📝#فاضل_نظری
❖ @mahruyan123456🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹#قسمت_27 از کلاسای اون روز هیچی نفهمیدم از بس هواسم پیش آتنا بود.خوشبختیش آرز
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_28
شبانه خودم تو خلوت انقدر فکر کردم که داشتم دیوونه میشدم.دیدن حال محدثه اونم برای اولین بار برام غیرقابل باور بود.کارن چیزخاصی نداشت که محدثه اینهمه جذبش شده بود.یک پسر معمولی اما بااعتماد به نفس زیاد و مغرور بود که دل خواهر ما رو بدجور برده بود.
نمیدونم چرا اما هیچوقت همچین حسی به من دست نداده بود و ازاین بابت خدارو شکر میکردم.خیلی نگران محدثه بودم امشب حالش خیلی خراب بود.دستای یخ زده اش،رنگ پریده اش،استرس و اضطرابش..همه و همه منو نگران حال خواهرم میکرد.
خواهری که هیچوقت برام خواهر نبود اما دوسش داشتم.خواهری که منو به چشم یک دختری با عقاید عهد بوقی نگاه میکرد اما باز هم خواهرم بود.خواهری که جلو همه منو چندین بار بخاطر حجابم به تمسخر گرفته بود اما من نمیتونستم از حس خواهریم بگذرم و بهش بی اهمیت باشم.
دوسش داشتم و این بخاطر خونی بود که تو رگ های جفتمون درجریانه.
خدا گفته حتی اگه کسی بهت بدی کرد تو بهش خوبی کن.تا اگر جایی تو هم بدی کردی خدا بهت خوبی کنه و ببخشت.
خیلی از توهین ها و تهمت ها رو از زبون دوست و فامیل و آشنا شنیدم،خیلی از حرفها رو از خواهرم شنیدم اما بخشیدم.بخشیدم تا بخشیده بشم اگر گناهی کردم.
سجادمو پهن کردم و چادر سفیمو سرم کردم.نشستم پای سجاده و برای حال خواهرم دعا کردم.دعاکردم خواب راحتی داشته باشه و دیگه اینجوری نبینمش.ازخدا خواستم به دلش آرامش بندازه و اگر هوسی تو دلش هست نابودش کنه.
چون هوس خود به خود وقتی شکل بگیره و بزرگ تر بشه،آدم رو نابود میکنه.
ازخدا برای خواهرم طلب بخشش کردم و براش نمازخوندم.
نزدیک اذان بود برای همین تا نماز کمی ذکر گفتم و بعد نماز صبحمو خوندم.
سرم که رفت روی بالش،خواب عمیقی منو به سمت خودش برد.
صبح عطا بیدارم کرد وگفت مهمون داریم پاشو کمک مامان کن.
بعد اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم تو آشپزخونه و صبح بخیری گفتم
از محدثه خبری نبود فقط مامان مشغول آشپزی بود.
_مهمونمون کیه مامان؟
_عمتو دعوت کردم واسه ناهار زود باش کمک کن.
_محدثه کجاست؟
_خوابه هنوز برو بیدارش کن که کلی کار داریم.
رفتم سمت اتاقش و درو باز کردم.رو تختش آروم خوابیده بود.رفتم جلو دیدم نور آفتاب مستقیم افتاده تو صورتش و خوشگل ترش کرده.
پرده پنجره رو باز کردم که نور آفتاب اذیتش نکنه.
دستمو بردم جلو و آروم رو موهاش کشیدم.خواهری بخواب آروم من امروز جای تو هم کار میکنم.میدونم شب سختی داشتی.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_29
کلی کمک مامان کردم تا بالاخره محدثه بیدارشد.با چشمای پف کرده اومد بیرون و سلامی کرد.
مامان گفت:علیک سلام تنبل خانم.زهرا طفلی جای تو همه کار کرد گفت بزارین محدثه بخوابه خسته است.
_اوف مامان هزار بار گفتم لیدا.چرا تو گوشتون نمیره؟
بعد با اخم و غرغر ازمون دور شد و رفت دستشویی.
مامان همونطور که خیار ریز میکرد گفت:میبینی تروخدا؟اینم جواب زحمتای من!
خندیدم و گفتم:بیخیال مامان جون حالا یه چیزی گفت بعدا پشیمون میشه نمیشناسینش؟!
ساعت۱۲که اذان گفتن نمازمو خوندم.
سلام آخرو که دادم صدای مهمونا اومد.سجادمو جمع میکردم که در باز شد و کارن اومد تو.
_عه ببخشید نمیدونستم اتاق تویه.
یک نگاه کلی بهش انداختم و گفتم:مشکلی نیست.سلام.
لبخندی زد وگفت:سلام.خوبی؟
سری تکون دادم و چادر سفیمو رو سرم مرتب کردم گفتم:ممنونم خوبم خوش اومدین.
باید از اتاق میرفتم بیرون.محدثه نباید فکر کنه با کارن سر و سری دارم.
رفتم جلو و گفتم:ببخشید
همونطور ایستاد تو صورتم زل زد وگفت:بابت؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:اینکه راهتون رو سد کردم.
نگاهی به خودش انداخت و زود کنار کشید.
_متوجه نشدم
پسره مغرور عذرخواهیم بلد نیست.
_مهم نیست
در اتاقمو بستم و رفتم تو پزیرایی.به همه سلام کردم و اقاجون و مادرجون رو بوسیدم.
دوباره رفتم تو آشپزخونه کمک مامان.محدثه نشسته بود کنار آناهید و باهاش گرم گرفته بود.کسیم نبود کمک مامان باشه برای همین من رفتم.مامان چای ریخته بود که بردم به همه تعارف کردم.عموم گفت:ان شالله چای خاستگاریت عموجان.
سرخ شدم از خجالت اخه تاحالا کسی از این حرفا بهم نزده بود!
_ممنونم عمو.
جلو کارن که سینی رو گرفتم آروم گفت:ممنون حاج خانم.
چیزی بهش نگفتم و رفتم تو آشپزخونه.سر به سر گذاشتن بایک پسر نامحرم اصلا در شان من نبود.حالا بزار هرچی دلش میخواد بگه برای من مهم نیست.
من و مامان هم رفتیم پیش بقیه نشستیم.پدرجون رو کرد به من وگفت:چرا سینما نیومدی باباجان؟خیلی فیلم خوبی بود.
_درس داشتم پدرجون.
آناهید با ادعاگفت:اووووه حالا مادرس خوندیم به کجا رسیدیم زهراجون که تو انقدر خودتو درگیر میکنی؟آخر همه دخترا شوهرداریه دیگه.
مصمم گفتم:اما من آینده دیگه ای برای خودم رقم میزنم.
_یعنی ازدواج نمیکنی؟
لبخند زدم و گفتم:هرچیزی به جاش عزیزم.
مادرجون گفت:بیخیال این حرفا پسرم کار پیدا کرده.تو یک شرکت معتبر و عالی.
کارن شروع کرد به حرف زدن:درواقع من ارشیتکت اون شرکتم و تو کار نقشه کشی و طرح ریزی همکاری میکنم.
عمه با افتخار لبخند زد و همه با خوشحالی بهش تبریک گفتن.
اما کارن باشنیدن تبریک خشک و خالی من انگاری جاخورد.انگار انتظار برخورد صمیمانه تری داشت.باید فکر اون شب و ذوق وشوق بچگونمو از فکرش میپروندم.من همچین دختری نبودم و نیستم.
تو سفره چیدن کمک مامان کردم و خداروشکر همه چی عالی و زیاد بود.غذاهای مامان هم همیشه خوش مزه میشد.همه با کلی تشکر و تعریف غذاشون رو تموم کردن و باز هم زهرا موند و ظرفهاش.
خنده ام گرفت و شروع کردم به شستن ظرفها.
@mahruyan123456
✨#بـانـوے_پـاک_مـن
🌹#قسمت_30
مادرجون اومد تو آشپزخونه و گفت:الهی بمیرم مادر همیشه زحمت ظرفا میفته گردن تو.
بعد هم سرمو گرفت تو بغلش و بوسید.
_این چه حرفیه مادرجون شما رحمتین.
_فدات بشم گل دخترم.تو عزیز مادری.ان شالله خوشبخت شی مادر.
مادرجون نسبت به بقیه با من مهربون تر بود و هیچوقت بخاطر چادرم منو مسخره نکرده بود.خیلی دوسش داشتم و میدونستم میتونم حرفامو باهاش بزنم.
_من قربونتون بشم مادرجون این چه حرفیه؟برین بشینین منم الان میام.
مادرجون که رفت،محدثه سراسیمه اومد تو و گفت:چای بریز بده من ببرم.
میدونستم میخواست جلو عمه و کارن خوش خدمتی کنه برای همین بدون حرفی دستامو خشک کردم و چای ریختم تا ببره.
با استرس سینی چای رو برد و منم بقیه ظرفها رو شستم.تموم که شد رفتم پیش بقیه نشستم و فقط مثل همیشه مادرجون ازم تشکر کرد.
یکم گپ زدیم تا اینکه مهمونا عزم رفتن کردن و بلندشدن.
برای بدرقه همراهشون رفتیم تا جلوی در.
وقتی خیالم راحت شد که رفتن،رفتم تو اتاق و خستگیمو در کردم.کمرم واقعا درد میکرد.
از وقتی عمه اینا اومده بودن ایران کار منم ده برابر شده بود.چون زیاد دورهمی نداشتیم خونه پدرجون اما بخاطر عمه این رفت و آمد ها زیاد شده بود و زحمت منم زیاد.اشکال نداره برای غریبه که کار نمیکنم.هم خون منن،فامیل منن،خانواده منن.
انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور خوابم برد.
با تکون دستی بیدارشدم.
_هوم؟
_هوم چیه پاشو زهرا.
محدثه بالاسرم نشسته بود و هی تکونم میداد.
_چیه؟چیکارم داری؟
_پاشو تو درسای عطا کمکش کن من حوصله ندارم
و بعد هم سریع رفت بیرون.نگاه کن تروخدا منو بیدار کرده که کمک عطا کنم چون خودش حوصله نداره.هوف عجب آدمی هستی دیگه تو!
خواب از سرم پریده بود.نزدیک اذان مغربم بود دیگه بلندشدم تا کمک عطا میکردم،اذانم میگفتن.
ریاضی درس مورد علاقه من بود برای همین با حوصله براش توضیح دادم و اونم کلی ازم تشکر کرد.
نمازمو خوندم و یک زنگ به آتنا زدم و خبرا رو گرفتم ازش.کلی خوشحال بود میگفت خانواده خوبین.منم از ته دلم براش ارزوی خوشبختی کردم.
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسوم
سرم را پایین انداخته بودم و معذب بودم .
اما مرد جوان گستاخانه و بی پروا نگاهم می کرد ...
از سر تا پا ...
قدمی جلوتر گذاشت و فاصله ی میانمان را پر کرد ...
ترسم هر لحظه بیشتر میشد .
هیچ کس هم نبود در اتاق را بسته بود .
کاش قلم پایم می شکست و نمی آمدم .
چقدر در دلم سارا را فحش میدادم و بد و بیراه می گفتم .
یک سر و گردن از من بلند تر بود .
دستش را به دیوار زد و حصار من کرد تا راه گریزی نداشته باشم .
نفس هایم تند و منقطع شده بود .
احساس خفگی می کردم .
دستم را پایین بردم تا کیفم را از روی زمین بلند کنم ...
که پایش را روی کیفم گذاشت و به طرف خودش کشید ...
لبخند کریهی زد و سرش را جلوتر آورد و گفت : چیکار می خوای کنی کوچولو !؟
دست پاچه با هزار ترس و لرز گفتم : هیچ....هیچی به خدا میخواستم اسپری رو بیارم ...
نفسم بالا نمیاد !
--آخی نازی ... چرا نفست بالا نمیاد !
چشمکی زد و ادامه داد :از من می ترسی !!
اونی که بهت آدرس اینجا رو داده نگفته که رئیس شرکت چقد مهربونه !
کافیه یه شب با من باشی تا طعم خوشبختی و زندگی رو بفهمی !
دستش را نزدیک صورتم آورد ، تا لمسش کند ...
اما هر طور شده باید مانعش میشدم !
نباید اجازه میدادم تا دست کثیفش به من بخورد !
سرم را به چپ و راست تکان میدادم ...
حس بی پناهی بیشتر از وقتی بر وجودم چیره شده بود ...
تمام نفرتم را در چشمانم ریختم و زل زدم به چشمان دریده اش و فریاد زدم :
ولم کن عوضی آشغال ....من آدمش نیستم ...
دست گذاشتی روی آدم اشتباهی !!
قهقهه ای زد و خنده ی شیطانی کرد و گفت :
چیکار میخوای کنی عروسک !؟
تو این اتاق در بسته هیچ کس نمیتونه بهت کمکی کنه !
اگر دختر خوبی باشی و با من راه بیای ! به نفعت تموم میشه !
به اندازه تمام عمرت زیر پات رو از پول و طلا فرش می کنم فقط کافیه انقد چموش بازی در نیاری !
البته نازت هم خریدارم ! عزیزم
قربون تو اون لب....
نزاشتم ادامه بده دستم را بالا بردم و با تمام قدرتم بر صورتش فرود آوردم !
و عصبی شده بودم و تمام بدنم به لرزه افتاده بودم ...
شراره های خشم از صورتش هویدا بود .
حسابی حرصش را در آورده بودم ...
دست های کثیفش را از روی مانتو به بدنم کشید و گفت : هیچ غلطی نمی تونی کنی ! اول و آخر مال خودمی !
--هه هه ، عادت کردی همه چیز رو خیلی زود به دست بیاری !
اما این دفعه رو کور خوندی !
شده تا پای جونم هم شده مقاومت می کنم ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است❌
@mahruyan123456🍃
هدایت شده از گسٺࢪده شبانہ شھید آنیلے
گالریاس ضیافتی دلپذیر برای تمامی اعضای خانواده
با بخش های جذاب و دوست داشتنی
╭─┅🍃🖤🍃┅─╮
@galeriyasrazeghi گالریاس
╰─┅🍃🖤🍃┅─╯