🌺🍃
🍃
هر روز چیزی رو بخون
که هیچکس نمیخونه!
به چیزی فکر کن
که کسی بهش فکر نمیکنه!
و کاری رو بکن که کسی
جرات انجام دادنش رو نداشته باشه.
خوب نیست که ذهنت دائماً
با بقیه آدم ها هم عقیده باشه!
@mahruyan123456
هدایت شده از 🌙مَہ رویـــٰــان
گروه نقد و نظر رمان ها و خاطره
( گفت و گو با شخصیت داستان )
خواهش مندم پی وی نیاید سرم شلوغه نمی تونم جواب بدم
گروه پاسخ گو هستم
شرعا ورود آقایان به گروه اشکال دارد ❌🚫
https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
🌱🌸
بهای سنگینی دادم
تا فهمیدم
کسی که قصد ماندن ندارد
باید راهی کرد
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتبیستونه:
با حس نوازش دستی روی صورتم چشم گشودم .
نگاهم گره خورد با چشمانی که از خوشحالی برق میزد .
و عشق را بی صدا فریاد میزد .
شرمم میشد از اینکه بی مهابا و بی پروا سر تا پایم را نگاه میکرد .
سرم را در بالش پنهان کردم .
و دستم را حصار صورتم .
دستش را روی کمرم گذاشت و دایره وار انگشتش را نوازش گونه می کشید .
داغ شده بودم از تماس دستش .
صورتم گُر گرفته بود .
سرش را خم کرد و لابه لای موهایم برد و عمیق نفس کشید
آهسته سرش را برداشت و گفت : خانومم پاشو دیگه عزیزم .
لنگ ظهر نمیخوای صبحانه بخوری !
آهسته و با خجالت گفتم : تو برو تو پذیرایی منم میام .
خنده ای بلند سر داد و گفت : نه من میخوام با تو برم دست در دست هم ...
افتخار نمیدی بانو !
منتظر نشد تا جوابش را بدهم .
خیلی تند و سریع سرم را برداشت و بغلم کرد .
موهای پریشانم را به آرامی از روی صورتم کنار زد .و پشت گوشم فرستاد .
جرات نگاه بهش رو نداشتم .
حس می کردم نگاهش منو جادو می کنه و تمام وجودم رو تسخیر میکنه .
نمیخواستم که این علاقه ریشه بزنه در وجودم .
من فقط یه رهگذر بودم توی زندگیش نباید بهش وابسته بشم .
بودن من با سیاوش ممکن نخواهد بود .
وای که اگر قاصد خبر را به گوش مادرش برساند .
زنده ام نمی گذارد.
بوسه ای که روی پیشانی ام زد مرا فرش به عرش رساند و از عمق افکارم بیرون آمدم.
لبش رو جمع کرد و با شیطنت گفت : بازم باید نازت رو بکشم عروسک!؟
من که حرفی ندارم اگه تو میخوای ...
چشم غره ای نثارش کردم و گفتم : دیگه روت رو زیاد نکن ، تو مگه نباید الان شرکت باشی اینجا چیکار میکنی .
نفسی از سر آسودگی خاطر کشید و گفت: وقتی تو هستی دیگه دلم نمیخواد از کنارت جُم بخورم
هر لحظه با تو بودن رو باید قدر دونست و خاک پایت را سورمه کنم بر چشمان کم سویم بریزم .
دلم هوس کمی شیطنت کرده بود و برای اینکه سر به سرش بزارم گفتم: مگه آقایون هم سورمه میزنن به چشم !
--باشه طهورا خانوم توام منو مسخره کن .
ولی من حسم به تو تغییری نمی کنه .
دلخور شد و دست حلقه شده اش را باز کرد و روی تخت رهایم کرد و به طرف در رفت .
باورم نمیشد انقدر با یه شوخی ساده رنجیده خاطر شود .
از پشت سر صداش زدم و گفتم: سیاوش ، باهات شوخی کردم به خدا .
فک نمی کردم ناراحت بشی.
به سمتم چرخید .
آشفته و ناراحت بود .
نفسش را با درد بیرون داد و گفت : عشق وقتی از در میاد عقل و منطق از اون در دیگه بیرون میرن.
تو تمام منی ...
رویای نا تمامم
حتی وقتی هم که کنارم هستی .
همش هراس اینو دارم که یه روزی نیاد که از دستت بدم .
میدونی بدست آوردنت واسم سخت و گرون تموم شد .
اما حالا ، همراه شدن دلت با من سخت تره .
هیچ وقت وقتی یکی داره از ته قلبش احساسش رو بهت میگه تو با بی تفاوتی و سنگ دلی اونو به سخره نگیر .
اون آدم تمام غرور و شخصیتش رو زیر پا گذاشته...
اینو و گفت و رفت ...
و حالم گرفته شد .
پکر شده بودم .
واقعا قصد ناراحت کردنش رو نداشتم.
حرف مادرم تو گوشم زنگ زد .
همیشه میگفت قبل اینکه حرف بزنی اول با خودت سبک سنگینش کن .
اگه خوب بود و موجب آزرده خاطر شدن دیگران نشد بگو ...
تو همین دو سه روزه دلم براش پر میکشید .
برای حال و هوای خونه ی قدیمی اما با صفامون
برای کوک زدن به لباس عروس هایی که دست کار مادر بود .
برای بوی نان برشته ای که سر صبح مرا
مدهوش میکرد .
با خودم میگفتم عشق واقعا دیوانگی .
دیگه عقل از کار می افته ...
همون دلدادگی لعنتی بود که باعث شد زندگی ما کن فیکون بشه .
"ﺩﺭ ﺗﻨـﻮﺭ ﻋﺎﺷﻘـے ﺳـﺮﺩﯼ ﻣـڪﻦﺩﺭ ﻣﻘـﺎﻡ ﻋﺸـﻖ ، ﻧﺎﻣـﺮﺩے ﻣـڪﻦ
ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﻋـﺎﺭﻑ ِ ﺑـے ﺧِﺮﻗِـہﺍﯼ
ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﺑﻨـﺪﻩے ﺑـے ﻓِﺮﻗـہﺍﯼ .
ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﺁﻥﭼﻨـﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺴﺘـے ،
ﺗـﺎ ڪہ ﻣﻌﺸـﻮﻗـﺖ ﻧﺪﺍﻧـﺪ ڪﯿﺴﺘـے "
عقلش رو زایل کرده بود ...
اونقدری که باورش نمیشد دیگه نباید چشمش دنبال ناموس مردم باشه .
اونقدری که تا مرز خود کشی پیش رفت .
صدای زنگ گوشی توجهم رو جلب کرد .
سارا بود ...
جوابش رو دادم !
صدای فریادش گوشم رو اذیت کرد .
دستم رو روی گوشم گذاشتم و گفتم : چته دیوانه چرا اینطوری میکنی آخه!
جیغ و داد می کشید و تند و منقطع می گفت : ببند دهنت رو !
از دیروز دارم به اون گوشی بی صاحابت زنگ میزنم همش زنگ میخوره ولی جواب نمیدی.
--خب بابا ! دیوانه کر شدم دختره ی جیغ جیغو .
خب حتما نتونستم جواب بدم دیگه .
--میشه بگی مثلا داشتی چه غلطی میکردی که نتونستی.
سرت رو گذاشتی روی شونه ی سیاوش و اونم در حال عشق ورزی و خر کردن تو بود هان ؟!
کلافه و با اعتراض گفتم : بس کن ، هی میبری و میدوزی.
بزار منم جوابت رو بدم خب .
--تو لازم نکرده حرف بزنی فقط لال مونی بگیر تا هر غلطی دلش خواست بکنه .👇
👆👆👆ادامه
-انقد تند نرو چرا انقد عصبانی آخه!
--کارهای تو حرصم رو در میاره، بگو ببینم چیکار کردی ...
رفتی پیش پدرت؟
--آره رفتم بهش گفتم اتفاقا خوشحال هم شد .
گفت که سیاوش رو قبول داره .
--واقعا که نمیدونم چی بگم .
این از تو ...
اونم از اون پدر ساده ات.
--اون بهتر از منو و تو سیاوش رو می شناسه.
نگران من نباش .
مکثی کرد و با صدای گرفته ای گفت : به جان خودت که خیلی دوست دارم دلم نمیخواد ضربه بخوری ...
نمیخوام بازی که به سر ناهید بیچاره آوردن سر تو بیارن .
تو خیلی حیفی برای اون پسره ی الدنگ .
--آروم باش قربونت برم ، پنج تا انگشت که مثل هم نیستن .
باور کن سیاوش با برادرش فرق داره .
آدم که به عشقش صدمه ای نمیزنه .
آهی کشید و گفت : خام حرفاش شدی .
وای خدا !
اونم اول از در مجنون و فرهاد وارد شد .
ولی دیدی که چه بلایی سرش آورد.
نتیجه اش شد یه دختر فلج که افتاده گوشه خونه ...
تو ناهید رو خیلی وقته ندیدی !
اما من هر بار که میرم می بینمش دلم خون میشه .
جیگرم آتیش میگیره...
چرا باید دختری با اون همه زیبایی و مهربونی نتونه راه بره .
واسش ناراحتم اما میگم که همش نتیجه ی حماقت خودش بود .
پوفی کشیدم و دلم میخواست زودتر قطعش کنم .
حوصله ی حرفای نا امید کننده و تکراریش رو نداشتم .
بهش گفتم: سارا جان بعدا با هم صحبت میکنیم.
سیاوش خونه است نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم .
با کنایه گفت : باشه برو به شوهر داریت برس ...
خداحافظ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
#سلام_امام_زمانم 💕
از قعر زمین به اوج افلاک سلام
از من به حضورحضرت یارسلام
صبح است دلم هواییت شد مولا
از جانب قلب من بر آن یار سلام
@mahruyan123456
🌥🌥🌥
امروز لوح سفید دیگریست قلم موی اراده را بردار و آنرا آغشته به رنگ عشق کن و رنگ تازه ای بر بوم زندگی بزن تا طرحهای آرزوهای قشنگت جان دوباره بگیرند ...
#صبح_بخیر
@mahruyan123456
#حاجحسینیکتا🌱
همه کفر نیز در مقابل ولایت ما ایستادهاند. امروز همه در مسیر ولایتپذیری امتحان میشوند. راه عبور باسلامت ما از همه ناملایمات و تنگناها پیروی از ولایت است.
@mahruyan123456
『💙͜͡🌿』
#سخن_بزرگان
هیچگناهےرو
بدونِ
استغفار
ولنکن
خرابیشمیمونه
◍حاجآقاپناهیان
@shahid_dehghanamiri
#سخن_امامان
✨ امام رضا(ع) :
سکوتدریازدرهایحکمتاست.
@mahruyan123456