eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
820 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃 🍃 هر روز چیزی رو بخون که هیچکس نمی‌خونه! به چیزی فکر کن که کسی بهش فکر نمی‌کنه! و کاری رو بکن که کسی جرات انجام دادنش رو نداشته باشه. خوب نیست که ذهنت دائماً با بقیه آدم ها هم عقیده باشه! @mahruyan123456
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
گروه نقد و نظر رمان ها و خاطره ( گفت و گو با شخصیت داستان ) خواهش مندم پی وی نیاید سرم شلوغه نمی تونم جواب بدم گروه پاسخ گو هستم شرعا ورود آقایان به گروه اشکال دارد ❌🚫 https://eitaa.com/joinchat/2451439680C324a658e5c
🌱🌸 بهای سنگینی دادم تا فهمیدم کسی که قصد ماندن ندارد باید راهی کرد @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : با حس نوازش دستی روی صورتم چشم گشودم . نگاهم گره خورد با چشمانی که از خوشحالی برق میزد . و عشق را بی صدا فریاد میزد . شرمم میشد از اینکه بی مهابا و بی پروا سر تا پایم را نگاه میکرد . سرم را در بالش پنهان کردم . و دستم را حصار صورتم . دستش را روی کمرم گذاشت و دایره وار انگشتش را نوازش گونه می کشید . داغ شده بودم از تماس دستش . صورتم گُر گرفته بود . سرش را خم کرد و لابه لای موهایم برد و عمیق نفس کشید آهسته سرش را برداشت و گفت : خانومم پاشو دیگه عزیزم . لنگ ظهر نمیخوای صبحانه بخوری ! آهسته و با خجالت گفتم : تو برو تو پذیرایی منم میام . خنده ای بلند سر داد و گفت : نه من میخوام با تو برم دست در دست هم ... افتخار نمیدی بانو ! منتظر نشد تا جوابش را بدهم . خیلی تند و سریع سرم را برداشت و بغلم کرد . موهای پریشانم را به آرامی از روی صورتم کنار زد .و پشت گوشم فرستاد . جرات نگاه بهش رو نداشتم . حس می کردم نگاهش منو جادو می کنه و تمام وجودم رو تسخیر میکنه . نمیخواستم که این علاقه ریشه بزنه در وجودم . من فقط یه رهگذر بودم توی زندگیش نباید بهش وابسته بشم . بودن من با سیاوش ممکن نخواهد بود . وای که اگر قاصد خبر را به گوش مادرش برساند . زنده ام نمی گذارد. بوسه ای که روی پیشانی ام زد مرا فرش به عرش رساند و از عمق افکارم بیرون آمدم. لبش رو جمع کرد و با شیطنت گفت : بازم باید نازت رو بکشم عروسک!؟ من که حرفی ندارم اگه تو میخوای ... چشم غره ای نثارش کردم و گفتم : دیگه روت رو زیاد نکن ، تو مگه نباید الان شرکت باشی اینجا چیکار میکنی . نفسی از سر آسودگی خاطر کشید و گفت: وقتی تو هستی دیگه دلم نمیخواد از کنارت جُم بخورم هر لحظه با تو بودن رو باید قدر دونست و خاک پایت را سورمه کنم بر چشمان کم سویم بریزم . دلم هوس‌ کمی شیطنت کرده بود و برای اینکه سر به سرش بزارم گفتم: مگه آقایون هم سورمه میزنن به چشم ! --باشه طهورا خانوم توام منو مسخره کن . ولی من حسم به تو تغییری نمی کنه . دلخور شد و دست حلقه شده اش را باز کرد و روی تخت رهایم کرد و به طرف در رفت . باورم نمیشد انقدر با یه شوخی ساده رنجیده خاطر شود . از پشت سر صداش زدم و گفتم: سیاوش ، باهات شوخی کردم به خدا . فک نمی کردم ناراحت بشی. به سمتم چرخید . آشفته و ناراحت بود . نفسش را با درد بیرون داد و گفت : عشق وقتی از در میاد عقل و منطق از اون در دیگه بیرون میرن. تو تمام منی ... رویای نا تمامم‌ حتی وقتی هم که کنارم هستی . همش هراس اینو دارم که یه روزی نیاد که از دستت بدم . میدونی بدست آوردنت واسم سخت و گرون تموم شد . اما حالا ، همراه شدن دلت با من سخت تره . هیچ وقت وقتی یکی داره از ته قلبش احساسش رو بهت میگه تو با بی تفاوتی و سنگ دلی اونو به سخره نگیر . اون آدم تمام غرور و شخصیتش رو زیر پا گذاشته... اینو و گفت و رفت ... و حالم گرفته شد . پکر شده بودم . واقعا قصد ناراحت کردنش رو نداشتم. حرف مادرم تو گوشم زنگ زد . همیشه میگفت قبل اینکه حرف بزنی اول با خودت سبک سنگینش کن . اگه خوب بود و موجب آزرده خاطر شدن دیگران نشد بگو ... تو همین دو سه روزه دلم براش پر میکشید . برای حال و هوای خونه ی قدیمی اما با صفامون‌‌ برای کوک زدن به لباس عروس هایی که دست کار مادر بود . برای بوی نان برشته ای که سر صبح مرا مدهوش میکرد . با خودم میگفتم عشق واقعا دیوانگی . دیگه عقل از کار می افته ... همون دلدادگی لعنتی بود که باعث شد زندگی ما کن فیکون بشه . "ﺩﺭ ﺗﻨـﻮﺭ ﻋﺎﺷﻘـے ﺳـﺮﺩﯼ ﻣـڪﻦﺩﺭ ﻣﻘـﺎﻡ ﻋﺸـﻖ ، ﻧﺎﻣـﺮﺩے ﻣـڪﻦ ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﻋـﺎﺭﻑ ِ ﺑـے ﺧِﺮﻗِـہﺍﯼ ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﺑﻨـﺪﻩے ﺑـے ﻓِﺮﻗـہﺍﯼ . ﻋﺸـﻖ ﯾﻌﻨـے ﺁﻥﭼﻨـﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺴﺘـے ، ﺗـﺎ ڪہ ﻣﻌﺸـﻮﻗـﺖ ﻧﺪﺍﻧـﺪ ڪﯿﺴﺘـے " عقلش رو زایل کرده بود ... اونقدری که باورش نمیشد دیگه نباید چشمش دنبال ناموس مردم باشه . اونقدری که تا مرز خود کشی پیش رفت . صدای زنگ گوشی توجهم رو جلب کرد ‌. سارا بود ... جوابش رو دادم ! صدای فریادش گوشم رو اذیت کرد . دستم رو روی گوشم گذاشتم و گفتم : چته دیوانه چرا اینطوری میکنی آخه! جیغ و داد می کشید و تند و منقطع می گفت : ببند دهنت رو ! از دیروز دارم به اون گوشی بی صاحابت زنگ میزنم همش زنگ میخوره ولی جواب نمیدی. --خب بابا ! دیوانه کر شدم دختره ی جیغ جیغو . خب حتما نتونستم جواب بدم دیگه . --میشه بگی مثلا داشتی چه غلطی میکردی که نتونستی. سرت رو گذاشتی روی شونه ی سیاوش و اونم در حال عشق ورزی و خر کردن تو بود هان ؟! کلافه و با اعتراض گفتم : بس کن ، هی میبری و میدوزی. بزار منم جوابت رو بدم خب . --تو لازم نکرده حرف بزنی فقط لال مونی بگیر تا هر غلطی دلش خواست بکنه .👇
👆👆👆ادامه -انقد تند نرو چرا انقد عصبانی آخه! --کارهای تو حرصم رو در میاره، بگو ببینم چیکار کردی ... رفتی پیش پدرت؟ --آره رفتم بهش گفتم اتفاقا خوشحال هم شد . گفت که سیاوش رو قبول داره . --واقعا که نمیدونم چی بگم . این از تو ... اونم از اون پدر ساده ات. --اون بهتر از منو و تو سیاوش رو می شناسه. نگران من نباش . مکثی کرد و با صدای گرفته ای گفت : به جان خودت که خیلی دوست دارم دلم نمیخواد ضربه بخوری ... نمیخوام بازی که به سر ناهید بیچاره آوردن سر تو بیارن . تو خیلی حیفی برای اون پسره ی الدنگ . --آروم باش قربونت برم ، پنج تا انگشت که مثل هم نیستن . باور کن سیاوش با برادرش فرق داره . آدم که به عشقش صدمه ای نمیزنه . آهی کشید و گفت : خام حرفاش شدی . وای خدا ! اونم اول از در مجنون و فرهاد وارد شد . ولی دیدی که چه بلایی سرش آورد. نتیجه اش شد یه دختر فلج که افتاده گوشه خونه ... تو ناهید رو خیلی وقته ندیدی ! اما من هر بار که میرم می بینمش دلم خون میشه . جیگرم آتیش میگیره... چرا باید دختری با اون همه زیبایی و مهربونی نتونه راه بره . واسش ناراحتم اما میگم که همش نتیجه ی حماقت خودش بود . پوفی کشیدم و دلم میخواست زودتر قطعش کنم . حوصله ی حرفای نا امید کننده و تکراریش‌ رو نداشتم . بهش گفتم: سارا جان بعدا با هم صحبت میکنیم. سیاوش خونه است نمیتونم بیشتر از این حرف بزنم . با کنایه گفت : باشه برو به شوهر داریت‌ برس ... خداحافظ... ادامه دارد ... به قلم ✍دل آرا ❌کپی رمان حرام است ❌ @mahruyan123456 🍃
💕 از قعر زمین به اوج افلاک سلام از من به حضورحضرت یارسلام صبح است دلم هواییت شد مولا از جانب قلب من بر آن یار سلام ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎ @mahruyan123456
🌥🌥🌥 ‏امروز لوح سفید دیگریست قلم موی اراده را بردار و آنرا آغشته به رنگ عشق کن و رنگ تازه ای بر بوم زندگی بزن تا طرحهای آرزوهای قشنگت جان دوباره بگیرند ... @mahruyan123456
🌱 همه کفر نیز در مقابل ولایت ما ایستاده‌اند. امروز همه در مسیر ولایت‌پذیری امتحان می‌شوند. راه عبور باسلامت ما از همه ناملایمات و تنگناها پیروی از ولایت است. @mahruyan123456
『💙͜͡🌿』 هیچ‌گناهےرو‌ بدون‌ِ استغفار ول‌نکن خرابیش‌میمونه ◍حاج‌آقاپناهیان @shahid_dehghanamiri
✨ امام رضا(ع) : سکوت‌دری‌از‌درهای‌حکمت‌است. @mahruyan123456