پاییزی که من دوست دارم
پاییزی که مرا با عشق آشنا کرد...
پاییزی که مادرم زاده شد
فرزندی به من داد
پاییزی که من تنها در سکوت خرمالوهای درخت را می چینم ...
به یاد تو ...
@mahruyan123456 🍃
🍃🍃🍃
گفته بودی درد دل کن
گاه با هم صحبتی...!
کو رفیق رازداری...؟
کو دل پرطاقتی...؟
🖊 #فاضل_نظری
@mahruyan123456
ﺍﯼ ﺳﺎﮐﻦ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ
ﺁﺧﺮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﯽ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻬﺎﻥ ﮔﺸﺘﯽ
ﯾﺎ ﺳﻮﯼ ﻫﻮﺍ ﺭﻓﺘﯽ
#مولانا🍂
@mahruyan123456 🍃
عشق
یک سینه و هفتاد و دوسرمیخواهد
بچه بازیست مگر عشق جگر میخواهد ...
#عشق
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتسیام بعد از شستن ظرفهای شام دور هم ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیویکم
–آره دیگه، میگفت اگه عاملش رو خودمون بدونیم راحت میتونیم خودمون رو تغییر بدیم. ولی دیگران و محیط رو نمیتونیم تغییر بدیم.
میگفت کسی که رضایت رو در تغییر شوهرش بدونه باید تا آخر عمرش صبر کنه، ولی کسی که ریشهی تغییر رو خودش بدونه خیلی زود به نتیجه. میرسه. اون یکی از دلیل زیاد شدن طلاق رو همین فضای مجازی میدونست.
–چرا؟
–میگفت به خاطر همین دنیای مجازی رضایت از زندگی پایین امده. افسردگی زیاد شده.
–واقعا؟
–راست میگه اُسوه، همین رها دوستم میگفت افسردگی گرفته، از بس میبینه همه از مسافرتهای خارج و خونههای آنچنانی و رستورانای لاکچری عکس و فیلم میزارن تو مجازی، خب راست میگه، روی منم خیلی تاثیر میزاره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–وا!من فکر میکردم شوهر دارا هیچ وقت افسردگی نمیگیرن. خب اصلا برنامش رو پاک کنید.
–آخه نمیشه، الان دیگه همه اونجان. هی سراغت رو میگیرن. اونجوری فکر میکنن چشم دیدن خوشیهاشون رو نداری.
لبهایم را بیرون دادم.
–الان من ندارم اتفاقی برام افتاده؟ به نظر من شماها معتاد شدید خودتون خبر ندارید.
–توام اگه یه مدت نصب کنی به جرگهی ما میپیوندی.
خندیدم.
–والا اونقدر امیرمحسن میگه یه درش به جهنم باز میشه که من اصلا بهش فکر نمیکنم. ولی کلا وقتش رو هم ندارم.
امینه یک ابرویش را بالا داد.
–اون که نصب نکرده از کجا میدونه درش به کجا باز میشه، اصلا درش رو کجا دید؟
از جایم بلند شدم.
–اون رو دست کم نگیر همه چیز رو بهتر از من و تو میبینه.
امینه به گلهای قالی خیره ماند.
خمیازهایی کشیدم.
–من رفتم بخوابم.
–عه، جریان خواستگار رو نگفتی.
جلوی در اتاق ایستادم و آرام گفتم:
–تموم شد. به درد هم نمیخوردیم.
میخواست سوال پیچم کند که فوری وارد اتاق شدم و در را بستم. آریا خواب بود. روی زمین کنار تخت آریا پتویی انداختم و خوابیدم.
به محض ورودم به فروشگاه صدف پرسید:
–همه چی تموم شد نه؟
–آره.
–قیافت فریاد میزنه. چرا دیشب جواب تلفنم رو ندادی؟
–سایلنتش کرده بودم.
نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب گفت:
–صارمی دوباره ظاهر نشه.
بعد کنار گوشم ادامه داد:
–منم زنگ زدم به خونتون.
ابروهایم را بالا دادم.
–وای صدف، خدا کنه مامانم جواب نداده باشه.
–چرا اتفاقا. کلی هم زیرآبت رو زد. خیلی ازت شاکی بود.
–خب تو چی گفتی؟
بیتفاوت گفت:
–چی میگفتم حرفهاش رو تایید کردم و گفتم حاج خانم این اُسوه کلا لیاقت نداره شما خودتون رو ناراحت نکنید.
حرصی نگاهش کردم.
لبخند زد.
–تا تو باشی که واسه من گوشی سایلنت نکنی. تازه با آقا امیرمحسنم حرف زدم.
با ذوق ادامه داد:
–بر عکس تو خیلی بچهی خوبیه.
با تعجب پرسیدم:
–مامانم گوشی رو بهش داد؟
–نه، اول امیر محسن برداشت با هم یهکم حرف زدیم بعد گوشی رو داد به مامانت.
سرزنش بار نگاهش کردم.
–نترس بابا، داداشت از همون اول میخواست گوشی رو بده مامانت من مخش رو کار گرفتم.
بعد دستش را زیر چانهاش گذاشت و به فکر فرو رفت.
دستم را جلوی چشمهایش تکان دادم.
–چیزی شده؟ زل زد به چشمهایم.
–میگم اُسوه چرا واسه برادرت زن نمیگیرید؟
چیه دختری که به دردش بخوره سراغ داری؟
–سراغ که دارم. خواستم ببینم قصد ازدواج داره.
خب نمیدونم. اون به خاطر شرایطش نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه، اونم دخترای این دوره که همشون پرتوقع هستن.
–ولی دختر خوبم زیاده، کافیه دور و برت رو خوب نگاه کنی.
با دیدن آقای صارمی درست مقابلمان هر دو لال شدیم.
بعد از ساعت کاری به صدف گفتم:
–میای بریم خونهی ما؟
چشمهایش برق زد.
–واسه چی؟
واسه نجات دادن من، مامانم تو رو ببینه یادش میره من رو سوال جواب کنه.
–باشه فقط باید یه زنگی به خونه بزنم.
صدف زیاد به خانهی ما میآمد و رابطهی خوبی با مادرم داشت. مادر خیلی تحویلش میگرفت و این برای من عجیب بود.
وارد خانه که شدیم مادر با دیدن صدف خوشحال شد و در آغوشش گرفت، من هم با حسرت به آن دو نگاه کردم.
صدف روی مبل نشست و کنار گوشم گفت:
–وقتی مامانت من رو بغل کرد خیلی دوست داشتی جای من باشی نه؟
لبخند زدم.
–اونقدر به نظرم غیر ممکن میاد سعی میکنم بهش فکر نکنم.
مادر با ظرف میوه وارد شد.
–خیلی خوش آمدی دخترم. منم از صبح تو خونه تنها بودم دنبال یه هم صحبت میگشتم.
–خوش به حالتون حاج خانم تو خونه راحت نشستید هر کاری هم دلتون بخواد میتونید انجام بدید. ما اونجا یه شمری مثل صارمی داریم که نتق نمیتونیم بکشیم. برای حرف زدنم باید ازش اجازه بگیریم. بعد چشمی در سالن چرخاند.
–راستی آقاامیرمحسن کجاست؟
– تو که امدی گفت برم تو اتاق شما راحت باشید. یه مدته تو رستوران کار کم شده، زودتر میاد خونه.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتسیودوم
چند دقیقهی بعد مادر همراه امیر محسن وارد شد. شور و اشتیاقی که با دیدن امیرمحسن در چشمان صدف به وجود آمد، نمیدانستم به چه تعبیر کنم. صدف با دیدن مادر و امیر محسن کلا مرا فراموش کرد. با سوالاتی که از برادرم میپرسید او را به حرف وادار میکرد.
بحثشان در مورد مسائل روانشناسی بود. صدف سر به زیر گوش میکرد و میوه اسلایس میکرد.
بعد از این که پیش دستی پر شد. از روی میز برداشت و به طرف من گرفت.
با تعجب نگاهش کردم.
–نمیخورم صدف جان، واسه من پوست کندی؟
لبخندی زد و گفت:
–توام بردار. به آقا امیر محسنم بده.
صندلی من مابین امیرمحسن و صدف بود.
پشت چشمی برای صدف نازک کردم و پیش دستی را از دستش گرفتم و جلوی امیرمحسن گذاشتم.
مادر گفت:
–دستت درد نکنه دخترم. الهی عاقبت بخیر بشی.
نگاهی به مادر انداختم.
–مامانجان حالا یه خیار و یه سیب اونقدر دعا و ثنا نداشتها. من عین کوزِت اینجا کار میکنم یه بار اینجوری دعام نکردی.
امیرمحسن هم از صدف تشکر کرد و بعد گفت:
–اُسوه جان، مامان همیشه دعات میکنم. فقط نه با صدای بلند.
مادر گفت:
–اگر دعای من نبود که تا حالا به اینجا نمیرسیدی. بعد هم بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و زیر لب گفت:
–برم شامم رو بزارم.
سرم را نزدیک گوش صدف بردم و گفتم:
–من به کجا رسیدم؟ فکر کنم مامانم نفرینم کرده.
صدف خندید.
–منظورشون دوستی با من بود، تو الان مقامت خیلی بالاست با من رفیقی الان داغی حالیت نیست.
امیر محسن خندید و دوباره بحثشان را با صدف از سر گرفتن.
حوصلهام از حرفهایشان سر رفت. به اتاقم رفتم و تعویض لباس کردم. بعد به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم.
–مامان کاری نداری؟
فکر کردم الان میگوید "نه دخترم تو برو پیش دوستت بشین"
زهی خیال باطل.
–مگه میشه کار نباشه. بیا این پیازها رو پوست بکن و خرد کن و بعدشم تفت بده.
پیازها را که پوست کندم گفت:
–بعد از این که خورشت و بار گذاشتی یادت نره برنج رو خیس کنی.
من برم پیش صدف تنها نباشه.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–مامان جان شما الان مطمئنی امده بودی شام درست کنی؟
حق به جانب گفت:
–وا مگه من و تو داریم؟ تو توی این خونه غذا نمیخوری؟
دیدم اگر یک کلمهی دیگر حرف بزنم بحث بالا میگیرد. سرم را پایین انداختم و فقط زیر لب گفتم:
–دیگه من روی کوزِت رو سفید کردم. هم بیرون کار کن هم خونه آخرشم...
–چیه غر میزنی، پس لابد من کوزتم که صبح تا شب باید بشورم بسابم.
–غر چیه، من با خودم دارم حرف میزنم مامان جان شما برید پیش مهمون.
از درون حرص میخوردم.
"خب خودت پرسیدی کاری داری یا نه، مامان چیکار کنه، امدی مثلا بگی کار من خیلی درسته؟ حالا یه غذا درست کردن چیه که خودت رو با کوزِت مقایسه میکنی. بیچاره اون دختر تو اون سن کم، شب و نصف شب میرفت تو جنگل تاریک، سطل سطل آب میاورد." سرم را بالا آوردم که غر بزنم ولی در عوض گفتم:
–خدایا عاشقتم که اینقدر سورپرایزم میکنی. ای سورپرایز کننده. دوباره با خودم گفتم"نه سورپرایز خارجیه، شاید خدا انگلیسیش خوب نباشه، ای غافلگیرکنندهی عاشقتم. "
موقع خیس کردن برنج صدف به آشپزخانه آمد و با لحن خنده داری گفت:
–خانم شما که همش تو آشپزخونهایی امدیم خودتون رو ببینیم. بعد در قابلمهی خورشت را برداشت.
–این چه خورشتیه؟
نمک برنج را ریختم.
–خورشت قارچ.
متفکر نگاهم کرد.
–تاحالا نشنیدم.
–این خورشت چند روزه تو خونهی ما متولد شده، دقیقا از وقتی که دولت تصمیم گرفت ملت نقرص نگیرن.
–من فکر میکردم شما رستوران دارید هر روز کباب و چنجه میخورید.
–اونحوری که باید هممون نقرص میگرفتیم. والله ما تو دورهی دولت خدمتگزارم اینجوری که تو میگی گوشت نمیخوردیم. چه برسه تو این دولت گرین کارتی.
صدف چشمهایش گرد شد.
–واقعا؟ حالا من فکر میکردم فریزتون پر گوشته.
در فریزر را باز کردم.
–اگه تو یه بسته گوشت پیدا کردی من صحبت میکنم جایزهی چند میلیون دلاری ناسا رو برای حل چالش قرن به تو تقدیم کنن.
در فریزر را بست.
–الان رو نمیگم منظورم تو اون دوره بود. الان که آره واقعا سخت شده. فقط موندم چیزی که ما میبینیم، روز به روز گرونیه ولی چیزی که دولت میگه کاهش روز به روز تورم واسه راحتی مردمه.
–آخه مردمی که دولت تو نظرشه ما نیستیم. مردم اون همون کسایی هستن که تو خیابون فرشته و نیاوران و کوچه پشتی خونهی خودش زندگی میکنن. که وقتی میرن مغازه فقط جمع میکنن میارن، اصلا نمیفهمن چیزی گرون شده یانه، بعد دولتم که میگه کاهش تورم داشتیم میگن حتما داشتیم آفرین چه دولت با تدبیری داریم.
صدف لبخند زد.
–اونا که مغازه نمیرن نوکراشون براشون خرید میکنن، اونایی هم که نوکر ندارن زنگ میزنن براشون میارن.
@mahruyan123456
《بسیجیِ شھید !》
همین دو واژه سالهاست
که بھ دادِ انقلاب رسیده است؛
در اوج فتنهها و سختیها و...
و بسیجی عشقی درسینه دارد
کھ هیچ قدرتی را توانِ مقابله
با آن نیست عشقِ بھ شھادت !🌱
+هرکهبسیجیتر....پَـــر
#شهید_محمد_محمدی
@mahruyan123456
☆☆☆
#بزرگی میگه↓
مـا نسبتــ به آدمهایی کـه بیشتر دوستمان داشتن حساستـر بودیم؛
بیشتر توقع داشتیم..
توقع همیشگی بودن...
توقع بودن بی حساب و کتاب
امـا برای آدمهایی کـه بیشتر دوستشان داشتیم زودتـر فعل #خداحافظی را بـه کار بردیم
@mahruyan123456
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسیویک
بعد از تماسی که مادر گرفته بود.حالم گرفته شده بود.
طاقت شنیدن صدای بغض آلود و اندوهناکش را نداشتم .
طاقت دلواپسی و دل نگرانی را ...
دلش خون بود از پسر بزرگش ...
همان پسری که بعد سال ها با هزار التماس و دعا خدا بهشون داده بود ...
اینجا بود که به این گفته ایمان می آوردم که " هیچ وقت هیچ چیزی رو به زور از خدا نباید گرفت "
اما پدر و مادر بیچاره ی من چه میدونستن که بعدها همین پسر میشه دشمن جونشون نه عصای دستشون.
ضجه هاش دل سنگ رو آب میکرد چه برسه به من !
از طرفی فراق پدر اذیتش می کرد از سویی دیگر اعتیاد طاهر .
به خاطر چند گرم مواد دست به هر کاری میزد...
ای عشق تو چه کردی با برادرم .
لعنت به تو ...
دستام رو جلوی صورتم گرفتم و از ته دل زار زدم و صدام رو رها کردم ...
به خیال اینکه سیاوش رفته بیرون با فراغ بال هق هق میکردم .
دستم را مشت کرده و روی پایم می کوبیدم و ناله می کردم : آخ خدا بسه دیگه .
تا کی بد بختی و سیه روزی !
مادرم چه گناهی کرده .
تاوان کدوم گناه ناکرده رو داره میده.
تا جایی که من دیدم آزارش به مورچه هم نرسیده بود .
هر کی ناراحتش کرد سکوت کرد و دم نزد ...
بمیرم برات مامانِ درد کشیده ام .
تنت خسته و روحت زخم خورده است.
از فرط عصبانیت دست برده بودم لای موهام و موهام رو می کشیدم و جیغ میزدم .
حال خودم رو نمی فهمیدم به مرز جنون رسیده بودم .
دیگه بس بود .
کم آورده بودم .
خدایا بیا منو بُکش و راحتم کن دیگه توان ندارم .
سرم رو زمین گذاشتم و دستم را رو با شدت روی زمین میزدم و میان ناله هایم این جمله را تکرار می کردم : لعنت به تو نسترن !
زندگی همه مون رو به فنا دادی .
برادر نازنینم رو داغون کردی دیگه چیزی ازش نمونده .
حس کردم کسی کنارم نشسته .
بوی عطر تلخش به مشامم رسید .
دل نداشتم سر بلند کنم .
وای خدای من !
یعنی همه ی حرف های منو شنیده ...
اگر فهمیده باشه چی ...
سرم رو بلند کرد و بهم نگاه کرد .
چشمام تار میدید اشک جلوی دیدگانم رو گرفته بود .
همه چیز محو بود.
صورتش رو واضح نمی دیدم .
دنیا برام تیره و تار شده بود .
دستاش رو دور بازوهام گرفت و آروم تکونم داد و با لحن گرفته ای گفت :
حالت خوبه ! طهورا چی شده .
لبم خشک شده بود و گلویم می سوخت.
زیر لب گفتم : چیزی نیست .
آب ، آب واسم بیار .
دستپاچه از جاش بلند شد و با حالت دو رفت و با شتاب لیوان آبی آورد.
کمی از آب رو به صورتم پاشید و حس خنکیش کمی حالم رو بهتر کرد .
دستش رو پشت سرم گذاشت و لیوان رو جلوی دهانم !
جرعه جرعه آب رو به خوردم داد .
دستی به صورتم کشید و گفت : حالت بهتر شد ! اگه میخوای تا بریم بیمارستان .
--نه ...نه خوبم نترس، چیزیم نیست .
تکیه اش را به دیوار داد و دست روی سرش گذاشت .
پریشان بود ...
و تمام حواسش به من بود .
نفسش را با درد بیرون داد و گفت : اگه یه لحظه دیر تر می رسیدم معلوم نبود چه بلایی سرت می اومد.
چرا به فکر خودت نیستی ؟
اونقدری که دیگران واست مهم هستن خودت نیستی !
به کل فراموش کردی خودت رو .
از خود گذشتگی و محبت به بقیه خیلی خوبه اما نه تا وقتی که دیگه خودت رو از یاد برده باشی .
چی انقد ناراحتت کرده بود !
بهم بگو خواهش میکنم.
لبم را با نوک زبان خیس کرده و نفسی تازه کردم و گفتم : دلم گرفته بود دلتنگ خانواده ام شده بودم .
دقیق نگاهم کرد و اخمی بر چهره اش نشاند و گفت : بس کن دیگه!
متنفرم از دروغ!!
می فهمی متنفر ...
اونم از عزیز ترین فرد زندگیم انتظار ندارم باهام رو راست نباشه وقتی بهت میگم بگو یعنی بگو بی کم و کاست.
من اینجام تا بتونم باری از روی شونه های درد کشیده ات بردارم.
بخدا وقتی می بینم حالت خوب نیست و من کاری ازم بر نمیاد دوست دارم بمیرم !!
بهم بگو !
نسترن کیه ؟ چرا ازش دلخوری...
زانوهایم را در شکمم جمع کرده و مچاله شدم .
دلم تنهایی میخواست .
یک خواب عمیق ...
هنگامی که چشم باز کنم من باشم و یه دنیای قشنگ .
همه یه کابوس طولانی بوده باشه ...
آخ که همش آرزوی محاله .
محالات جز لاینفک زندگی ام شده بود از همان کودکی .
نزدیک تر اومد و دستم رو بین دستاش گرفت .
گرمی دستاش تضاد جالبی ایجاد کرده بود با دست های یخ کرده ام .
چشم بر هم زد و گفت: بگو دلم میخواد بشنوم .
بگذار تا از سردرگمی نجات پیدا کنم و جواب مجهولات ذهنم رو بگیرم .
--میگم واست فقط باید بهم یه قول بدی ؟
--چه قولی؟!
--این قضیه ای که میخوام بگم یه رازِ
کسی خبر نداره...
دلم نمیخواد جایی درز کنه.
چشماش رو روی هم گذاشت و با اطمینان گفت : مطمئن باش بین خودمون می مونه .
--تا آخرش گوش کن بعد اگه حرفی سخنی بود بعدش بگو .
ادامه دارد...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456
🌙مَہ رویـــٰــان
خوش آمد میگم به اعضای جدید 🌹 ریپلای به قسمت اول رمان طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760
ریپلای به قسمت اول رمان طهورا👆🏻
خوش آمد به اعضای جدید🌹