💝🌸سالـروز ازدواج
🌸💝حضرت محمد (ص)
💝🌸وحضرت خدیجه (س)
🌸💝بـر شما خـوبان مـبارک
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبورزمانبیدارتمیکند #نویسنده_لیلافتحیپور #پارتپنجاهم تمام فکرم به هم ریخته بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتپنجاهویکم
با نگرانی پرسیدم:
–اتفاقی افتاده؟
–نه، ولی ممکنه بیفته.
در مورد اون خواستگاری که میخواد برات بیاد میخواستم یه چیزی بهت بگم. عمه با یک پیشدستی وارد شد و برای مریم خانم میوه گذاشت.
من هنوز مبهوت نگاهش میکردم.
با باز و بسته کردن چشمانش اشاره کرد که صبر کنم. بعد از خوردن میوهاش عمه برای آوردن چای به آشپزخانه رفت.
مریم خانم فوری گفت:
–من الان میرم توام بیا بیرون حرف بزنیم. بعد بلند شد و گفت:
–منصوره خانم چای نیاریها من دیگه باید برم.
من هم فوری روسریام را سرم کردم و گفتم:
–عمه جان منم باید برم.
عمه با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–یعنی چی برم. شام اینجایی، بشین ببینم.
–ممنون عمه، یه کار واجب دارم باید زودتر برم. حالا دوباره میام. قراره با امیرمحسن بیاییم. با شنیدن اسم امیرمحسن طبق معمول عمه لبخند به لبش آمد.
–الهی فداش بشم. آره یه روز برش دار بیارشها. دلم براش خیلی تنگ شده.
–چشم حتما.
به اتفاق مریم خانم از عمه خداحافظی کردیم و از در بیرون آمدیم.
سوالی نگاهش کردم.
–ببخشید میشه زودتر بگید چی شده. جلوی خانهشان ایستاد.
–بیا بریم داخل تا برات توضیح بدم.
–نه، لطفا همینجا بگید.
کلید را داخل قفل انداخت و در را باز کرد.
–هیچ کس خونه نیست. تو کوچه که نمیشه. چند دقیقه تو همین حیاط حرف میزنیم بعد برو.
وقتی تردیدم را دید، دستم را گرفت و به داخل هدایتم کرد.
–نترس رئیست حالا حالاها نمیاد.
مبهوت گفتم:
–رئیسم؟
–آره بابا، من همه چی رو فهمیدم. اون حالا حالاها نمیاد با اون دختره بیرونن...
سرم را پایین انداختم و با مِن و مِن گفتم:
–امروز فکر نکنم برن بیرون.
با خوشحالی گفت:
–دوباره افتاده بودن به جون هم؟
لبم را به دندان گرفتم.
بگو ببینم این دفعه سر چی دعوا کردن؟
–ببخشید حالا اگه خودشون صلاح بدونن بهتون میگن. چادرش را از سرش کشید و روی تخت گوشهی حیاط نشست.
–اون که چیزی نمیگه، همه رو من خودم کشف میکنم.
–خودتون.
–آره، با دوستش رضا تلفنی حرف میزد فهمیدم. بعدم وقتی فهمید لو رفته، خودش برام توضیح داد.
–خب حالا تو بگو ببینم تو شرکت چی شد؟
با شرمندگی گفتم:
–ببخشید ولی نمیخوام اون بدونه من حرفی از شرکت یا کارای اون به شما گفتم. حالا فکر میکنه دارم جاسوسی میکنم.
–ول کن بابا، مگه شبکه اطلاعاتی اسرائیله، بابا پسر خودمه ها، جاسوسی چیه، حالا شما جوونها هم یه چیزی شنیدید.
بعد سرش را جلوتر آورد و ادامه داد:
–ببین کلا با من راحت باش، بزار منم راحت همهچیز رو بهت بگم،
–در مورد چی؟
–در مورد پسر بیتا. پس یعنی الان من میخوام جلوی بدبخت شدن تو رو بگیرم میخوام جاسوسی کنم؟
–بدبخت شدن من؟
–ببین تو با من همکاری کن، معاملهی دو سر سود میکنی، باور نداری از همون عمت در مورد من بپرس، من بدِ کسی رو نمیخوام. نگران نباش، راستین نمیفهمه تو امدی اینجا. من حواسم هست. تو فقط در مورد رابطش با اون دختره بیا بهم بگو. به نظر من کارای این دختره مشکوکه. البته میدونم اگه راستین بفهمه خبرای شرکت رو به من میگی برات بد میشه، خیالت راحت اون چیزی نمیفهمه. بعد بلند شد.
–من برم میوهایی چیزی برات بیارم...
دستش را گرفتم.
–نه هیچی نیارید، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من باید برم. میترسم آقا راستین سر برسه.
–راستش در مورد پسر بیتا خواستم بگم ردش کن، اون خیلی داغونه به درد تو نمیخوره. با دهان باز به دهانش نگاه میکردم.
"خدایا بازم؟"
آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم:
–یعنی چی داغونه؟
–یعنی اهل همه چی هست جز زندگی، اگه میخوای بدبخت شی برو باهاش ازدواج کن.
–شما از کجا میدونید؟
–وا؟ میگم مادرش دوستمه، با هم رفت و آمد داریم. مادرش فکر میکنه زنش بده آدم میشه، ولی اشتباه میکنه اون درست بشو نیست. همان موقع صدای ماشینی از پشت در آمد.
مادر راستین دستش را روی دستش زد و گفت:
–این چرا امروز اینقدر زود امد.
بلند شدم و هراسان گفتم:
–کیه؟
او هم بلند شد.
–صدای ماشین راستینه.
–وای اگه من رو اینجا ببینه خیلی بد میشه.
–آره بابا میدونم نقشههای منم نقش بر آب میشه. دستم را گرفت و دوان دوان مرا به طرف زیر زمین کشید. سر پله ها ایستاد و هولم داد طرف پلهها.
–بدو برو زیرزمین، در بازه، همونجا بشین یه گوشه بی صدا، تا من خودم بیاما.
مستاصل مانده بودم که صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد.
مادرش فوری هلم داد.
–برو دیگه امد. کنار پلههای زیر زمین باغچهایی بود که شاخههای درختهایش آنقدر بزرگ و پُر برگ بودند که این قسمت از در ورودی دید کافی نداشت.
از پلهها سرازیر شدم و آرام در را باز کردم و وارد شدم.
صدای سلام دادن راستین به مادرش را شنیدم.
@mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارتپنجاهودوم
همانجا کنار در ایستادم. قلبم تند تند میزد و دستانم یخ زده بود. دستانم را در هم گره زدم و چشمهایم را بستم تا بهتر صداهای بیرون را بشنوم. هیچ صدایی از حیاط نمیآمد. کمی آرام شده بودم. چشمهایم را باز کردم. تازه متوجهی وسایلی که آنجا بود شدم. پر بود از وسایل ریز و درشت که به صورت مرتب آنجا گذاشته شده بود. چیزی که بیشتر از همه توجهم را جلب کرد یک میز کوچک بود، که رویش چند تخته چوب ریخته شده بود. همراه وسایل معرقکاری، همینطور قلم و دوات، دو صندلی در هر طرف میز قرار داشت. کمی جلوتر رفتم. یکی دو تا حروف چوبی که معلوم بود با مهارت خاصی بریده شده روی میز قرار داشت. انگار کسی در آنجا کار انجام میداد.
در حال بازرسی وسایل بودم که چشمم به یک قلب کوچک چوبی افتاد. حتما کار راستین بود. قلب چوبی را برداشتم و زیرو رویش را نگاه کردم خیلی زیبا بریده و سوهان زده شده بود. یک طرفش سوراخ، و یک حلقه از آن آویزان بود. "یعنی برای خودش ساخته؟ " قلب چوبی را جلوی بینیام گرفتم و با تمام وجود نفسم را به داخل ریههایم فرستادم. احساس کردم بوی عطر راستین را میدهد. من کجا بودم؟ شاید جایی که راستین گاهی تنهاییش را در آنجا میگذراند. اشک در چشمانم جمع شد. نمیدانم از همیشه نداشتنش بود، یا از این دلتنگی همیشگی، از این در خود ریختنها، از این تظاهرها به بیتفاوتی در حالی که دلم با هر دفعه دیدنش خون میشود. روی یکی از صندلیها نشستم و با دقت به وسایل نگاه کردم. دستم به طرف چند برگهی سفیدی که آنجا بود رفت. شاید چیزی مینوشتم آرام میشدم.
شعری که امیر محسن تابلوئش را در رستوران نصب کرده بود یادم آمد. نمیدانم چرا همیشه با خواندش دلم میگرفت.
شعر را زیر لب زمزمه کردم.
"کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟"
شروع به نوشتن شعر کردم. مصرع اول را که نوشتم قلبم به درد آمد...
زل زدم به کلماتی که نوشته بودم. دلم گرفت، خودکار را رها کردم و سرم را روی میز گذاشتم و دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
ناگهان صدای پایی را شنیدم. سرم را از روی میز بلند کردم.
مادر راستین صدایم کرد.
–دخترم بیا بالا. فوری اشکهایم را پاک کردم. نگاهی به قلب روی میز انداختم. زیپ کیفم را باز کردم و انداختمش داخل کیفم چند قدم که از میز دور شدم. یاد آن یک مصرع از شعر افتادم که نوشته بودم، برگشتم. با خودکار رویش خط کشیدم و فوری از پلهها بالا رفتم.
مریم خانم گفت:
–راستین تلفنش زنگ خورد، رفت بیرون حرف بزنه. فکر کنم پریناز بود.
با نگرانی گفتم:
–میشه یه نگاهی تو کوچه بندازید اگه نیست من برم.
مریم خانم در چشمهایم خیره شد.
–اتفاقی نیوفتاده که دخترم چرا اینقدر ناراحت شدی؟ اون فکر نکنم به این زودی بیاد.
–میشه الان برم؟ حالا یه روز دیگه با هم حرف میزنیم.
مریم خانم با اکراه رضایت داد. بالاخره من از آنجا بیرون آمدم و نفس راحتی کشیدم. در خانهشان را بستم و سر به زیر به طرف سر کوچه پا تند کردم. هنوز چند قدم دور نشده بودم که با صدایی که شنیدم سرم را بلند کردم.
–تو خونهی ما بودی؟ با دیدن دو گوی تاریکش ضربان قلبم شدیدتر شد. زبانم بند آمد.
دستهایش را داخل جیبش فرو برد.
–دیدم مامانم دستپاچه شدهها، ولی اصلا فکرشم نمیکردم به خاطر تو باشه.
بین همهی استرسهایم ژستی که گرفته بود برایم جالب بود. جلوتر آمد و ادامه داد:
–چرا قایم شده بودی؟
به روبرو خیره شدم، نباید کم میآوردم.
نفسش را محکم بیرون داد.
–امروز خانم ولدی قضیهی اتاقک رو برام توضیح داد. درسته که من یه عذر خواهی بهت بدهکارم، ولی این دلیل نمیشه که اینجوری تلافی کنی با جاسو...
حرفش را بریدم و متکبرانه گفتم:
–شما بازم دارید زود قضاوت میکنید.
من باید برم خونمون.
از جلوی راهم کنار رفت.
–برو، ولی قبلش خودت برام همهچیز رو توضیح بده، نزار دوباره قضاوتت کنم.
اخم کردم.
–چه قضاوتی؟
–بهترینش اینه که مامانم مخت رو زده تا خبرهای شرکت رو واسش...
شانهایی بالا انداختم.
–من که چیزی در مورد شما به کسی نگفتم، مادرتون میخواستن در مورد پسر بیتا خانم که قراره بیاد خواستگاریم صحبت کنن.
بعد به خانهی عمه اشاره کردم و ادامه دادم:
–من خونهی عمم بودم که مادرتون امدن اونجا و بهم گفتن میخوان در مورد یه مسئلهی مهم حرف بزنن. همین.
اگرم رفتم قایم شدم چون، چون، به خودم مربوطه...
از حرفهایم چشمهایش گرد شد. او هم اخم کرد و نگاهش را به صورتم میخ کرد.
چشمم را در اطراف چرخاندم و پا کج کردم برای خلاص شدن از آن مخمصه.
–من بهت اعتماد دارم. دلیلش رو خودمم نمیدونم. قایمم نمیشدی من بهت شک نمیکردم.
@mahruyan123456
ضمانت نامه خدا
محال است شکست بخورید؛ وقتی که من یاورتان هستم...💞
@mahruyan123456 🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسیوهفتم:
لباس های خودم و سیاوش رو تا کرده و همه رو توی چمدان جا دادم .
نزدیکای ظهر بود و دیگه وقت اومدنش بود .
تا نیومده بود باید یه تماس با مادرم می گرفتم .
گوشی رو از روی عسلی برداشتم و شماره ی خونه رو گرفتم .
بعد چند تا بوق صدای الو گفتن طاها در گوشم پیچید .
تمام وجودم براش پر میکشید و دلتنگی واژه ی کمی بود برای احساسی که داشتم .
از همین فاصله هم با صدای کودکانه اش غصه ها را از یادم میبرد.
نمی تونستم حرف بزنم دوست داشتم فقط گوش بدم بشنوم صداش رو .
--الو آبجی! آبجی کجایی دلم واست یه ذره شده ...
چرا هیچ زنگ نمیزنی.
مکث کوتاهی کرد و صدای گریه ی آرامش را حس کردم.
کاش میدونست دل من هم چقدر براش پر میزنه .
--ابجی کجایی ! چرا هیچی نمی گی؟
خنده ای مصلحتی کردم تا دلش خوش شود که خواهرش خوشحال هست .
در جوابش گفتم : سلام عزیزم من خوبم تو خوب باش همیشه مواظب مامان باش منم خیلی زود برمیگردم پیشتون .
اگه گریه کنی دیگه باهات قهر میکنم هااا.
یه مدت باید اینجا باشم و کار کنم تا پول رو جور کنم .
--باشه چشم ، مامان هم بهم گفته واسه ی کار مجبور شدی بری.
--مامان کجاست خونه نیست؟!
--الان صداش میزنم.
لحن دلنواز و با محبتش در وجودم طنین انداز شد .
اونقدر احساس نزدیکی باهاش داشتم که گویی همین جا کنارم بود و مرا در آغوش گرفته .
--طهورا جان خوبی مادر ؟! چرا چیزی نمی گی.
--صدای شمارو بشنوم و خوب نباشم مگه میشه .
شما خودت خوبی ؟! بابا چی حالش خوبه رفتی ملاقاتش.
آه سردی کشید و با لحن کشداری گفت : هی مادر، چی بگم ...
کاش نمی رفتم
از وقتی رفتم و دیدمش آروم و قرار ندارم .
دلم خون شده ...
چقدر شکسته و فرسوده شده .
حبس با پدرت چکار ها که نکرد .
دلداریش دادم و گفتم: درست میشه بخدا .
به من اعتماد کن .
بهت قول میدم از اولش هم بهتر میشه .
--خودت رو خسته نکن .مواظب خودت باش اون شهر غریب کسی نیست هوای ترو داشته باشه .
من سپردمت به اون خدای بالا سر که حواسش بهت باشه.
همیشه دعای خیرم پشت سرته عزیزم .
--قربونت برم من ...
دیگه چه خبر، از طاهر خبری نداری؟
--نه والا از اونشب دیگه نیومده دیگه فک نمیکنه که یه مادر چشم به راه کنج خونه منتظرشه .
خودش رو و همه ما رو به پای عشقش به فنا داد .
--غصه نخور اونم یه روزی سرش به سنگ میخوره .
با من کاری ندارین دیگه باید برم ؟
--نه جونم ، برو دست خدا همراهت .
--خدا نگهدارتون .
زیر چشم خیس شده از اشک را پاک کردم و سرم را بالا آوردم و با دو چشم ملتهب روبرو شدم.
کی اومده بود که من نفهمیده بودم !
یک دستش را به دیوار تکیه داده بود و یک دست دیگرش را در جیبش گذاشته بود و طلب کارانه و محزون مرا می پایید .
--باز چی شده ؟! داشتی رد اشک هات رو پاک می کردی !
تو چرا نمیشه یه لحظه ازت غافل بشم تا تنها میشی میری تو فاز افسردگی!
--باور کن چیزی نیست با مادرم صحبت کردم دلتنگش شدم .
خب این طبیعیه .
توام اگه یه مدت دور باشی از خانواده ات دلت پرواز میکنه واسشون بهم حق بده .
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت : نه من اینطور نیستم !
من دور همه رو خط کشیدم واسه خاطر تو .
تو اولین بهانه ی من برای ادامه ی این حیات هستی .
به هر چیزی که توی زندگیمه تو اولویت داری.
حوصله نداشتم ...
حوصله ی این همه عشق یک طرفه .
بدجور گرفتار شده بودم .
و هیچ جوره نمی خواستم دلش رو بشکنم .
بلند شدم و به چمدان اشاره ای کردم و گفتم : برو بگذارش صندوق عقب .
تا من آماده میشم بریم .
دوست دارم شام رو لب دریا بخوریم .
خنده ای از شوق کرد و بشکنی توی هوا زد ...
با ذوق به طرفم اومد و میان بازوانش اسیرم کرد و مرا به خود فشرد و سرش رو روی سرم گذاشت و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد : افسانه ی زندگی ام .
با تو هر لحظه اش یه جور بهشته .
من این دنیا نیستم.
دارم توی یه دنیای دیگه سیر میکنم.
هیچ وقت منو از این خلسه شیرینی که برام بوجود آوردی بیرون نکش .
میخوام دنیا رو به پات بریزم عزیزم .
برگردوندم به طرف خودش و زل زد به صورتم و سوالی نگاهم کرد و گفت :
طهورا یه سوال ازت بپرسم؟! راستش رو بهم میگی !
--بپرس !
سرش را به زیر افکند و دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود .
سختش بود اما پرسید ...
با خودم میگفتم حتما از جواب من هراس داره .
همان طور که به پایین نگاهش را دوخته بود گفت : میخوام بدونم من مرد رویاهات هستم یا نه ؟
همونی هستم که چشم انتظارم باشی و لحظه شماری کنی برای وقتی که میام ...
اونی هستم که تو کنارم خوشبختی رو حس کنی !
سرش رو بالا آورد و خیلی جدی و با صلابت گفت: نمیخوام دروغ بگی .
اون حسی که از اعماق وجودت نسبت به من داری رو بگو .
👇👇👇
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتسیهشت:
دروغ گفتن واسم آسون تر از قبل شده بود .
خودش بهم یادش داده بود .
چه معلم خوبی بود که سریع فوت و فنش رو بهم آموخت .
هر چقدر خودم را جمع کردم تا حقیقت رو بهش بگم .
بگم که تو هنوزم برام همون سیاوش مجد ! پسر عموی مغرور و ثروتمندم هستی .
که هنوز کینه ها و زخم زبون هایی که خانواده ات نثارمون کردن یادمه و توی دلم مونده .
کاش میشد بی رو در بایستی بهش گفت که به خاطر ترحم و از روی اجبار دارم باهات زندگی میکنم .
هر چند که به بودنش عادت کرده بودم .
و از طرفی هم کمی حسادت زنانه ام گل میکرد و دوست نداشتم مال کس دیگه ای باشه .
حالا که نصیب من شده بود.
بد جور میان این جهنم که سازنده اش خودش بود دست و پا میزدم .
چشمام رو روی هم گذاشتم و نفسی کشیدم .
نه حالا وقتش نبود .
زمان دل شکستن نبود .
من آدمی نبودم که از روی دیگران رد بشم برای رسیدن به منافع خودم .
اما حالا گفتن حقیقت نمکی بود بر روی زخم .
لب به سخن گشودم و دستش رو توی دستم گذاشتم و گفتم : سیاوش جان !
تو بهترینی .
به وجودت به داشتنت افتخار میکنم .
خوشحالم از این که کنارتم .
ادای این جملات عاشقانه آن هم از زبان من خیلی جان فرسا و سخت بود .
اما دندان روی جگر گذاشتم و باز هم ادامه دادم :
تو یه مرد کامل و عالی هستی .
هر دختری آروزی داشتن ترو داره .
اینم از اقبال بلند من بوده و شانس بهم رو آورده که همسرت بشم ...
محرمت بشم .
ولوله ای درونم رخ داده بود.
از خودم بدم می اومد ...
چه دروغ گوی قهاری شده بودم.
در دلم فریاد میزدم و میگفتم : منو ببخش ، ببخش که به خاطر قلب مهربونت منو وادارم میکنی به مخفی کردن حقایق ....
سر پای وجودش را خوشحالی پر کرده بود .
چشماش ستاره بارون شده بود و رقصی در دلش بر پا شده بود .
دلش رو با همین چند تا جمله بدست آورده بودم .
هر چند کارم غلط بود و اشتباه .
اما منکر دلخوشی ام نمی شدم .
با همین چند جمله ی من نور امیدی در دلش روشن شد .
دستم رو گرفت و به طرف خودش بردم و بغلم کرد .
سرش رو نزدیک گوشم آورد و با صدای دلنشین و آرام بخشش برایم خواند و روح مرا دوباره با بازی درآورد....
زیبای بی چون و چرا
هرگز نفهمیدی
تنها دلیل خوبی این دنیای بد بودی
اما تو تقصیری نداشتی
کاش امکان داشت
اینقدر ها زیبا نبودن را بلد بودی
آوازه ات تا شهر های ساحلی رفته
دریا حسابت را از ادم ها جدا کرده ...
پیش از تو زیبایی همیشه حد و مرزی داشت
زیبایی تو مرز ها را جابه جا کرده ...
عاشق توام ...
نرو که بی تو هر قدم نمیشود به غیر غم تقدیرم
نیم دیگرم تمام عشق و باورم
اگر که من از تو بگذرم می میرم ...
روزی که چشمان تو سهم چشم من باشد
من می توانم از وجودم دست بردارم
یک شهر را دیوانه ی زیبایی ات کردی
اینقدر زیبایی برایت درد سر دارد ...
عاشق توام نرو که بی تو هر قدم نمیشود
به غیر غم تقدیرم...
نیم دیگرم تمام عشق و باورم اگر من از تو بگذرم می میرم ....
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
Hojat Ashrafzadeh _ Asheghe Toam (128).mp3
4.04M
ویژه پارت امشب 🌹
سیاوش و طهورا❤️
با صدای روح نواز حجت اشرف زاده
@mahruyan123456 🍃
#سلام_امام_زمانم💕
🌱بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار...
🌱هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود...
🌱هرکه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار...
🌱شامل الطاف بیپایان ایزد میشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@mahruyan123456
دل را به صفای صبح پیوند بزن
بر پای شب سیاه غم ، بند بزن
هر چند که دل سوخته ای چون خورشید
بر شوخی روزگار لبخند بزن
#صبحتونقشنگپرازعطرخدا
@mahruyan123456 🍃
شھادت توفیقه
موندن وظیفه
سرباز سیدعلے بودن
یهچیز دیگهست :)🕊
@mahruyan123456