لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قوری به نام بلاش☕
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببین چطور خرگوشی و موش موشی پولدار شدند🐭🐰
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشتری خوب کفشدوزک کیه؟🐞
هزار پا🐛
چونکه 1000 تا کفش داره👞
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
داستان
🐍مار زنگی🐍
یک روز گرم تابستان، خانم مار زنگی از خواب بیدارشد. دمش را تکان داد و راه افتاد تا برود و کمی گردش کند. همین طور که بدنش را روی زمین می کشید و جلو می رفت، به تخته سنگی رسید که مامان مارمولک و پسرش روی آن نشسته بودند.
مامان مارمولک همین که چشمش به مار زنگی افتاد، صدا زد: «سلام مار زنگی، داری کجا میری؟»
مار زنگی فش فشی کرد و جواب داد: «علیک سلام، میرم کمی گردش کنم.»
مارمولک گفت: «پسرکوچولوی من امروز خیلی بداخلاقه، از خواب که بیدار شده، اخم کرده و حرف نمی زنه. یه کم دُمت را برایش تکان بده شاید خوشحال شود و بخندد.»
خانم مار زنگی روبروی آن ها کنار تخته سنگ ایستاد. دم زنگوله دارش را تکان داد. زنگوله های دمش مثل جغجغه صدا کردند. بچه مارمولک به دم او نگاه کرد و به صدای زنگوله ها گوش داد و از آن صدا خوشش آمد. از سنگ پایین پرید و کنار دم مارزنگی ایستاد و شروع کرد به خندیدن و شادی کردن.
مارزنگی از او پرسید: «مارمولک کوچولو، از دمم خوشت آمد؟»
مارمولک جواب داد: «بله، دم شما خیلی قشنگه، صدای خوبی هم داره.»
مامان مارمولک گفت: «دستت دردنکنه خانم مارزنگی! بچه ام را خوشحال کردی.»
مارزنگی خنده اش گرفت. بچه مارمولک هم خندید. مامان مارمولک گفت: « شما دو تا به چی می خندید؟» اما وقتی چشمش به بدن مارزنگی افتاد، خودش هم خنده اش گرفت. مارزنگی دست نداشت پا هم نداشت. مامان مارمولک گفت: «ببخشید به جای دستت درد نکنه، بهتره بگم خیلی ممنون.»
خانم مارزنگی با خنده از آن ها دور شد و به سمت صخره ها رفت تا زیر یکی از تخته سنگ ها استراحت کند. روی یکی از صخره ها یک آفتاب پرست نشسته بود. آفتاب پرست به مارزنگی سلام کرد و گفت: «خانم مارزنگی می دونستی که خیلی قشنگی؟ دمت صدای قشنگی داره. بدنت هم پر از خال ها و نقش و نگاره.»
مارزنگی گفت: «سلام تو هم خیلی قشنگی.» و زنگوله های دمش را به صدا درآورد.
آفتاب پرست گفت: «من گاهی رنگم را عوض می کنم.»
مارزنگی پرسید: «چه وقت رنگ عوض می کنی؟»
آفتاب پرست جواب داد: « وقتی عصبانی باشم یا ترسیده باشم، رنگ پوستم را عوض می کنم و به رنگ محیط اطرافم در میام.»
مارزنگی گفت: «آه! چه جالب!» و از آفتاب پرست خداحافظی کرد و به زیر یک تخته سنگ بزرگ خزید. او بدنش را جمع کرد سرش را روی دمش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.
او خواب آفتاب پرستی را می دید که رنگش مرتب عوض می شد و به رنگ های مختلف در می آمد و خواب مارمولک کوچولویی که با شنیدن صدای جغجغه مانند دم او، می رقصید و می خندید و شادی می کرد.😃🐍
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
35.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های امام رضایی💝💝💝
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینا همون شنگول و منگول و حبه انگورن؟؟
چه باهوش شدن 🤩
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
14.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جک و رویای سحرآمیز
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
#داستان _درختکاری
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.
ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد
و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.
یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.
حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
💕💕
#داستان _درختکاری
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.
ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد
و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.
یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.
حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#گربه_و_روباه
گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟
گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم. روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور بايد با سگ ها برخورد كني.
در اين لحظه يك شكارچي با سگ هايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . تا روباه خواست كاري كنه ، سگ ها او را گرفتند. گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد.
🦋🌼🌸🦋
✅
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
5.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قورباغه و گاو
#داستان
👫@majaleh_khordsalan
#داستان
🌼جبران مهربانی
روزی امام حسن مجتبی و برادرش حسین علیهمالسلام به همراهی شوهر خواهرشان - عبدالله بن جعفر - به قصد مکه و انجام مراسم حج از شهر مدینه خارج شدند.
در مسیر راه ، آذوقه خوراکی آن ها پایان یافت و آنان تشنه و گرسنه گشتند و همین طور به راه خویش ادامه دادند تا به سیاه چادری نزدیک شدند. پیرزنی را در کنار آن مشاهده کردند، به او گفتند: ما تشنه ایم، آیا نوشیدنی داری ؟
پیرزن عرضه داشت : بلی، بعد از آن هر سه نفر از مرکب های خود پیاده شدند و پیرزن بزی را که جلوی سیاه چادر خود بسته بود به میهمانان نشان داد و گفت : خودتان شیر آن را بدوشید و استفاده نمائید.
میهمانان گفتند: آیا خوراکی داری که ما را از گرسنگی نجات دهی ؟
پاسخ داد: من فقط همین حیوان را دارم یکی از خودتان آن را ذبح نماید و آماده کند تا برایتان کباب نمایم و آن را میل کنید. لذا یکی از آن سه نفر گوسفند را ذبح و پوست آن را کند و پس از آماده شدن تحویل پیرزن داد و او هم آن را طبخ نمود و جلوی میهمانان عزیز نهاد و آن ها تناول نمودند.
و هنگامی که خواستند خداحافظی نمایند و بروند گفتند: ما از خانواده قریش هستیم و اکنون قصد مکه داریم، چنانچه از این مسیر بازگشتیم ، حتما جبران لطف تو را خواهیم کرد.
پس از رفتن میهمانان ناخوانده، شوهر پیرزن آمد و چون از جریان آگاه شد همسر خود را مورد سرزنش و توبیخ قرار داد که چرا از کسانی که نمی شناختی ، پذیرائی کردی و این جریان گذشت تا آن که سخت در مضیقه قرار گرفتند و به شهر مدینه رفتند. پیرزن از کوچه بنی هاشم حرکت می کرد. امام حسن مجتبى عليه السلام جلوی خانه اش روی سکویی نشسته بود. پیرزن را شناخت،حضرت مجتبی علیه السلام فورا شخصی را به دنبال آن پیرزن فرستاد، وقتی پیرزن نزد حضرت آمد فرمود: آیا من را میشناسی ؟ عرضه داشت خير
امام عليه السلام اظهار نمود: من آن میهمان تو هستم که در فلان روز به همراه دو نفر دیگر بر تو وارد شدیم و تو به ما خدمت کردی و ما را از گرسنگی و تشنگی نجات دادی .
پیرزن عرضه داشت: پدر و مادرم فدای تو باد من به جهت خوشنودی خدا به شما خدمت کردم و چیزی نداشتم.
حضرت دستور داد تا تعدادی گوسفند و يك هزار دینار به پاس ایثار پیرزن تحویلش گردد و سپس او را به برادر خود - حسین عليه السلام - و شوهر خواهرش - عبدالله - معرفی نمود و آنها هم به همان مقدار به پیرزن كمك نمودند.
🦋🌼🌸🦋
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan