قصه امشب🌜
🐺داستان گرگ و الاغ🐴
روزی الاغ 🐴هنگام علف خوردن ،کم کم از مزرعه دور شد . ناگهان گرگ گرسنه ای جلوی او پرید.
الاغ 🐴خیلی ترسید ولی فکر کرد که باید حقه ای به گرگ بزند وگرنه گرگه اونو یک لقمه می کنه ،
برای همین لنگان لنگان راه رفت و یکی از پاهای عقب خود را روی زمین کشید.
الاغ 🐴ناله کنان گفت : ای گرگ🐺 در پای من تیغ رفته است ، از تو خواهش می کنم که قبل از خوردنم این تیغ را از پای من در بیاوری.
گرگه با تعجب پرسید : برای چه باید اینکار را بکنم من که می خواهم تو را بخورم.
الاغ🐴 گفت : چون این خار که در پای من است و مرا خیلی اذیت می کند اگر مرا بخوری در گلویت گیر می کند وتو را خفه می کند. گرگ🐺 پیش خودش فکر کرد که الاغ 🐴راست می گوید برای همین پای الاغ را گرفت و گفت : تیغ کجاست ؟ من که چیزی نمی بینم و سرش را جلو آورد تا خوب نگاه کنه.
در همین لحظه الاغ🐴 از فرصت استفاده کرد و با پاهای عقبش لگد محکمی به صورت گرگ🐺 زد و تمام دندانهای گرگ شکست. الاغ🐴 با سرعت از آنجا فرار کرد . گرگ 🐺هم خیلی عصبانی بود از اینکه فریب الاغ را خورده است .
#قصه_متنی
👫@majaleh_khordsalan
019-TavalodeMadarBozorg-www.MaryamNashiba.Com_.mp3
1.23M
#قصه_صوتی
💠 تولد مادربزرگ
🔻موضوع: تولد گرفتن برای مادربزرگ
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
#هر_شب_یک_قصه
📚 عموکتابی | مربی تربیتی🌱
👫@majaleh_khordsalan
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برنامه کودک قدیمی و زیبای
پسر شجاع😍😍😍
قسمت اول
👫@majaleh_khordsalan
سلام به عزیزای دلم😘😍
صبح روز جمعه تون بخیر باشه گلای من🌻🌞🌷
👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ نرمش و ورزش صبحگاهی 🧒👧
👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوتا کاردستی قشنگ و آسون🤩
اینجا همه چی خلاقانست🤩
‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿
👫@majaleh_khordsalan
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه دکتر دوست بچه هاست ☺️
#شعر_کودکانه
👫@majaleh_khordsalan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی با حیوانات و دستمال کاغذی
‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿︵‿
👫@majaleh_khordsalan
#داستان_متنی
قصه ی دوست های جدید دریانورد
پیتر، دریانوردی🧔♂ بود که کشتی🛳 نو و قشنگی داشت! روزی گفت: «دریانوردی می کنم و تمام دنیا را می بینم!» وقتی دریانورد خود را به عرشه رساند: «هوت… هوت..» کشتی 🛳حرکت کرد. او به دوستانش گفت: «خداحافظ ، من به زودی به خانه 🏠برمی گردم.»
دریانورد 🧔♂هنگام رفتن، آن قدر به فانوس دریایی که با نور درخشانش چشمک می زد نگاه کرد تا اینکه فانوس از جلو چشمش دور شد و دیگر هیچ چیز دیده نشد ناگهان نهنگی آبی 🐬دریایی از زیر آب بیرون آمد و فواره ای از آب به هوا بلند کرد و در کنار کشتی 🛳شنا کرد. نهنگ 🐬گفت: «به زودی خشکی را می بینی. همان جایی که اسکیموها زندگی می کنند.»
دریانورد 🧔♂فریاد کشید: «آهای خشکی» وقتی کشتی🛳 نزدیک ساحل رسید، خورشید سرخ شده بود و یخ و برف❄️ همه جا را پوشانده بود.
اسکیمویی که خودش را در لباس های گرم🧥🧤 پیچیده بود برای دیدنش فریاد کشید: «خوش آمدی دریانورد🧔♂. شما حتما از راه دوری آمده اید؟»
اسکیمویی هم که بچه اش را به پشتش بسته بود، از راه رسید و گفت: «به خانه ما بیایید. تا سورتمه راه زیادی نیست.» دریانورد🧔♂ با اسکیموهای خندان سوار سورتمه شد. سگ های بزرگ آن را می کشیدند و از روی برف های خشک سر می خوردند.
آقای اسکیمو گفت: «این خانه ماست. ما آن را از یخ 🧊می سازیم. ما به آن ایگلو می گوییم»کلبه اسکیمویی گرم و نرم بود. دریانورد در کنار آتش🔥 نشست و برای دوستان جدیدش از خانه خود که خیلی دور بود، تعریف کرد. سوپ ماهی در دیگ می جوشید. دریانورد 🧔♂دو بشقاب بزرگ پر، از آن خورد و بعد به خواب سنگینی فرو رفت و آن قدر خوابید تا اینکه موقع رفتن شد. اسکیموها او را تا کشتی🛳 همراهی کردند. دریانورد🧔♂ از روی عرشه دستش را برای آنها تکان داد و فریاد کشید: «خداحافظ. خیلی متشکرم. من دوباره بازخواهم گشت و باز هم شما را خواهم دید.»
دریانورد🧔♂ از آنها خداحافظی کرد و رفت تا برای دوستانش از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود، تعریف کند.
👫@majaleh_khordsalan