داستان کوتاه کودکانه موش، خروس و گربه
روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مرزعه بگرده و سر و گوشی آب بده.
همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.
اون که تا حالا خروس ندیده بود،
با خودش گفت:
"وای چه موچود ترسناکی!
عجب نوک و تاج بزرگی!
حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."
بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.
کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید.
اون تا حالا گربه هم ندیده بود.
پیش خودش گفت:
"این چقد حیوون خوشگلیه!
عجب چشمایی داره.
چقدر دمش خوشرنگه."
همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.
موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.
مادرش بهش گفت:
"ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!
اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!
اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.
خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.
اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده.
گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم."
موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسیده و اونو نجات داده و
تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.
#قصه
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه
سه پروانه کوچولو👇👇
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند.
یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند.
آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟
لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند.
پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم.
باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود.
زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه!
پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم.
سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند.
خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد.
بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند.
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه شب
باغ گلابی
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید.
از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت.
گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.
حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود.
با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند.
به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.
چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد.
حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد.
او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مشنعمت را نشنید.
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود،
ناگهان مشنعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستیاش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند.
حامد به زحمت گلابیها را فرو داد و قبل از آنکه مشنعمت چیزی بگوید،
گفت:
این باغ، باغ خداست.
این میوهها هم از آن خداست.
من هم بندهی خدا هستم.
حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟
مشنعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود،
چوبدستیاش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا میزنی؟
مشنعمت در حالیکه با یک دست چوبدستیاش را بر کف دست دیگرش میزد،
گفت:
این چوبدستی را میبینی؟
این چوب خداست.
دست مرا هم میبینی؟
یک بندهی خداست.
خودت هم که گفتی بندهی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بندهی خدا با چوب خدا،
بندهی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوبدستیاش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود میپیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت میخواهم.
باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن میشدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مشنعمت با شنیدن این سخنان چوبدستیاش را بر زمین انداخت و گفت:
زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
🤹♂️@majaleh_kodakan
#قصه شب
باغ گلابی
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مشنعمت رسید.
از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت.
گلابیهای رسیده و آبدار از شاخهها آویزان بودند و هر رهگذر خستهای را بسوی خود میخواندند.
حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچکس آنجا نبود.
با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند.
به سراغ یکی از درختهای گلابی رفت و آن را تکان داد.
چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد.
حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابیها کرد.
او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مشنعمت را نشنید.
در حالیکه دهانش پر از گلابی بود،
ناگهان مشنعمت را در مقابل خود دید که با چوبدستیاش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش میکند.
حامد به زحمت گلابیها را فرو داد و قبل از آنکه مشنعمت چیزی بگوید،
گفت:
این باغ، باغ خداست.
این میوهها هم از آن خداست.
من هم بندهی خدا هستم.
حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بندهی خدا، از باغ خدا، میوهی خدا را بخورد؟
مشنعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود،
چوبدستیاش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.
حامد فریادی از درد کشید و گفت:
مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا میزنی؟
مشنعمت در حالیکه با یک دست چوبدستیاش را بر کف دست دیگرش میزد،
گفت:
این چوبدستی را میبینی؟
این چوب خداست.
دست مرا هم میبینی؟
یک بندهی خداست.
خودت هم که گفتی بندهی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بندهی خدا با چوب خدا،
بندهی دیگر خدا را کتک بزند؟
آنگاه دوباره چوبدستیاش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.
حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود میپیچید گفت:
از آنچه گفتم معذرت میخواهم.
باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن میشدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!
مشنعمت با شنیدن این سخنان چوبدستیاش را بر زمین انداخت و گفت:
زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد.
🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐🍐
🤹♂️@majaleh_kodakan
5.mp3
زمان:
حجم:
3.93M
#قصه👼🏻🌜
"بُزک زنگوله پا و آش خوشمزه"
🤹♂️@majaleh_kodakan
14.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان
جک و لوبیای سحر آمیز
#قصه
🤹♂️@majaleh_kodakan
اجی_مجی_چیکار_کرد؟یواشکی_فرار_کرد - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
4.16M
#قصه
اجی مجی چیکار کرد یواشکی فرار کرد
🤹♂️@majaleh_kodakan
🔶️ قصه ماهی خوار خیال باف🕊🌼
در زمانهای دور مرغ ماهی خوار جوانی تازه به کنار رودخانه ای آمده بود او در شبی تاریک که ماه و ستاره ها در آسمان می درخشیدند و خیلی گرسنه بود به فکر شکار ماهی افتاد آهسته و آرام خود را به کنار دریا رساند دریا آرام و ساکت بود عکس ستاره ها در آب دریا افتاده بود.
ماهی خوار جوان و بی تجربه از تکان خوردن عکس ستاره ها روی آب فکر کرد آنها ماهی های کوچکی هستند که کنار رودخانه آمده و بازی می کنند به همین خاطر در آب پرید تا آنها را شکار کند ولی منقار بلند او در گل و لای کنار رودخانه گیرکرد و با زحمت زیاد منقار خود را بیرون کشید و در گوشه ای کمین کرد.
دوباره آب آرام شد و ستاره ها روی آب حرکت کردند ماهی خوار جوان فکر کرد آنها ماهی هستند و بازهم به آنها حمله کرد ولی دوباره منقار او در گل ولای کنار دریا گیر کرد.
او همین کار را چندین بار انجام داد و نتیجه ای نگرفت و دیگر از خوردن ماهی نا امید شد و در گوشه ای آرام نشست.
اتفاقا در نیمه های شب تعداد زیادی از ماهی ها به کنار دریا آمده و سرگرم بازی شدند، ماهی خوار جوان که تجربه تلخی از فرو رفتن در گل و لای دریا بدست آورده بود با خود گفت بازهم دچار خیالبافی شده ام عکس ستاره های آسمان روی آب افتاده باید بیخودی خود را خسته نکنم و با گرسنگی کنار بیایم.
چندین شب این وضع ادامه پیدا کرد و ماهی خوار جوان تصمیم گرفت به محل دیگری برود شاید از گرسنگی نجات پیدا کند..🐟⭐️
#قصه
🤹♂️@majaleh_kodakan
کفشدوزک گفت:
- بیایید با هم یک بازی جدید بسازیم! ما میتوانیم زیر باران ، از قطرات باران لذت ببریم.
جیک جیک به پیشنهاد قرمز فکر کرد و گفت:
- این عالی است! بیا کمی زیر باران پرواز کنیم!
آنها شروع به پرواز زیر باران کردند. جیک جیک بالهایش را به آرامی تکان میداد و قرمز با نقطههای قرمز و سیاهش در زیر قطرات باران پرواز میکرد. آنها با هم میخندیدند و از زیبایی باران لذت میبردند.
ناگهان، باران متوقف شد و خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. جیک جیک با شادی فریاد زد:
- نگاه کن قرمز! حالا میتوانم توی آسمان پرواز کنم!
کفشدوزک با خوشحالی گفت:
- بله! و حالا میتوانیم با هم به دنیای زیبای بیرون برویم!
جیک جیک با شوق پرواز کرد و قرمز هم به دنبالش پرواز کرد. آنها با هم به دنیای تازه و شاداب بعد از باران رفتند و از زیباییهای طبیعت لذت بردند.
از آن روز به بعد، جیک جیک و قرمز هر بار که باران میبارید، کمی زیر باران میرفتند و بعد از آن با هم پرواز می کردند . آنها یاد گرفتند که حتی در روزهای بارانی هم میتوانند خوشحال باشند و از زندگی لذت ببرند.😍🌱🐞🌧
#قصه
🤹♂️@majaleh_kodakan