eitaa logo
مجلس شهدا
920 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
8.5هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانی از حضرت علی علیه السلام نقل است که حضرت در ظلم به یک زن یهودی و یک زن مسلمان که دشمنان زیور آلات اونهارو به ظلم ازشون گرفته بود فرمودند که اگر مسلمانی از غصه شنیدن این اتفاق بمیرد حق دارد ولی ماجرا دقیق تر از این حرفهاست 👈 به حضرت خبر می دهند در یکی از مرزها سربازان معاویه حمله کردن و زیورآلات یک زن غیر مسلمان و یک زن مسلمان را به ظلم گرفته اند 🔻حضرت سوال میکنند این زن ها چکار کردن؟ میگویند زن ها التماس کردن که زیورآلاتمون رو نبرید، مارو نزنید و... 🔻حضرت سوال میکنند که مردم چیکار کردن؟ شمشیر نکشیدن برای دفاع؟ میگویند نه هیچ کس عکس العملی نشون نداد و سربازان معاویه بدون هیچ مشکلی خارج شدند ⬅️حضرت اینجا می فرمایند اگر مسلمانی از شنیدن این ماجرا دق کند حق دارد. که مردم هیچ دفاعی از خودشون و ناموسشون نکرده اند 🔴بعد حضرت یه جمله کلیدی مطرح میکنه که این روزها خیلی میشه استفاده کرد حضرت با عتاب می فرمایند مگر چندین بار به شما نگفتم که تو خونه هاتون ننشینید و برید خارج از مرزهای خونه هاتون و در همونجایی که دشمن هستش بجنگید وگرنه ضربه می خورید و ذلیل خواهید شد؟ اونجا به دشمن حمله کنید قبل از اینکه تو محل زندگی شما به شما حمله کنن (متن کامل در خطبه ۲۷ نهج البلاغه) خب حالا فهمیدی چرا ایران بره تو عراق و سوریه و لبنان وحتی فلسطین یا خودش حضور داشته باشه و بجنگه یا اونارو تقویت نظامی یا مالی کنه تا اونا بجنگن؟ ادامه دارد.. ✍ حسین دارابی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
خدایـا مرا پاڪیزه بپذیر ... امضاء : #مهدی_باکری و نیک می‌دانست ڪہ برای شهـادت دل باید خالـص باشد و تمام وجودش مطهر شد پـرستو شــد ... آقا مهدی ، التماس شفاعت امضاء :‌ #جامانده 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌸🍃 🍃 لحظہ لحظہ به خدا؛ جاے شهیدان خالے است! حِیف؛ جا مانده از آن قافله ی یٰار شدیم... #التماس_دعاے_شهادٺ ❤️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
به چھرهٔ خسته ام نگاه نکن تو را که داشته باشم تمام دنیا را پای برھنہ میدوم... #یا_ثارالله #یادش_با_صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
یَا رَفِیقَ مَن لَارَفِیقَ لَھ!: 💔 گفتند دوای دل چاک آوردند دیدم که درون چفیه، خاک آوردند من منتظر پیکر پاکش بودم ای وای... از پیکر او فقط پلاک آوردند... پلاک سوخته #شهید_مهدی_طهماسبی ❤️ #رقصی_چنین_میانه_میدانم_آرزوست 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_13067124.mp3
1.72M
🎧 👥 سوز بدہ بر سخنم،بہ دلِ سوختۂ خواهرتـــ....💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
امام خامنه ای: 🔴اگر #مدافعان حرم مبارزه نمی‌كردند بايد در كرمانشاه و همدان می‌جنگیدیم 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
پارت سی و‌سه خندیده بود و من هنوز گرم میشدم وقتی این خاطره یادم میاومد. به نباتهای کف دستم نگاه کردم، اینبار هم بهشون لبخند زدم. این دومین دفعهای بود که از امیرعلی نبات میگرفتم برای خوردن چای، پس مطمئناً چای بیشتر مزه میداد با این نباتها به جای قند. *** امشب نوبت مامان بود دامادش رو پاگشا کنه. دو شبی بود امیرعلی رو ندیده بودم و تلفنهامون هم توی یه احوالپرسی ساده خلاصه میشد، به خواسته ی امیرعلی که زود خداحافظی میکرد. انگار وقتی امیرعلی من رو نمیدید خیلی ازش دور میشدم و مثل یه غریبه. با شونه موهام رو به داخل حالت دادم و با یه تل عروسکی روی سرم جمعشون کردم. موی کوتاه به صورت گردم بیشتر میاومد، هر چند خیلی وقتها دوست داشتم و اراده میکردم بلندشون کنم؛ ولی آخر به یه نتیجه میرسیدم چون حوصله ی ندارم به موی بلند برسم، موی کوتاه بیشتر بهم میاد. با سرخوشی کمی بیشتر به خودم خیره شدم تا مطمئن بشم قشنگم. چند دونه ی ریز زیرِ ابروهام در اومده بود و خودنمایی میکرد، هنوز هم صورتم به موچینهای تیز عادت نکرده بود. همه ی وجودم پر از خنده شد، روز اول که ابروهای دخترونه م پهن و مرتب شده بود، نزدیک نیم ساعت فقط به خودم توی آینه خیره شده بودم و چه لذتی برام داشت حالا که کسی شریک زندگیم میشد و صاحب زیبایی های صورتم که از حالت دخترونه در اومدهم و چهره م خانومی شده. حالا که میدونستم هر نگاه هرزی نمیتونه روی صورتم بشینه و این قشنگ شدنم فقط میشه برای امیرعلی. با صدای زنگ در، از اتاق بیرون پریدم و بیخیال صندلی شدم که پشت سرم چپه شد. قبل از رسیدن به آیفون محکم خوردم به محسن که آخش بلند شد. -چته تو؟! شوهر ندیده. خجالت کشیدم از این حرفش جلوی مامان و بابای خندون و نیشگونی از بازوش گرفتم که دادش هوا رفت و محمد با تخسی تمام دکمه ی باز شدن در رو فشرد. -خب بابا، بیا برو تو حیاط استقبال شوهرت، داداش دو قلوم رو کشتی. حس میکردم صورتم سرخ شده، صدای خنده بابا بلندتر شد. قدمهام رو تند کردم سمت حیاط و همونطور که از کنار محمد رد میشدم گفتم: -دارم براتون دوقلوهای خنگ. محمد به محسن روبه روش چشمکی زد و با تخسی گفت: -خب حالا برو. فقط مواظب باش این قدر هول کردی شست پات نره تو چشمت. دلم نیومد بدون نیشگون از کنارش بگذرم، گاهی شورش رو در میآوردن این دوقلوها برای اذیت کردن من. با قدمهای تندم تقریبا جلوی امیر علی پریدم؛ چون سر به زیر بود با ترس یه قدم عقب رفت و من نتونستم جلوی خندهم رو بگیرم. دوست داشتم زودتر از بقیه ازش استقبال کنم، گرم و عاشقانه. -سلام. ترسوندمت؟ نفس بلندی کشید و سعی کرد چپ چپ نثارم نکنه، این رو از نگاهی که گرفت فهمیدم. -سلام، گمون کنم آره. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و چهار دستم رو جلو بردم. تخس خندیدم و اون اخم کوچولوی روی پیشونیش رو تکرار کرد. -ببخشید. خوش اومدی، خوبی؟ به دستم نگاهی کرد و سرش کلافه پایین افتاد و دستهاش جایی تو دست من جا گرفتن و مشت شدن. -ممنون. این مشتهای گره کرده یعنی هنوز هم غریبه بودم براش؟! -امیرعلی دستم شکست. -چیزه محیا ببین... من... آروم دستم مشت شد و کنارم افتاد، دلم نخواست هیچ رقمه توجیه کنه. -بیخیال، دوست نداری دست بدی نده. پوفی کرد، سرش بالا اومد و دستهاش هم جلوی صورتم. -قصه نباف لطفا. دستهام سیاه بود، میدونم که باید دستهام رو میشستم. میدونم که... پریدم وسط حرفش. -خب حالا مگه چی شده؟ چرا این قدر عصبی؟ سیاه بودن دستهات طبیعیه چون شغلت این رو ایجاب میکنه. چشمهاش متعجب شد و من قطعا باید فکر میکردم کجای حرفم تعجب داشت. -به هر حال میدونم اشتباهه اینجوری مهمونی رفتن؛ ولی خب نشد. کلافگی و عصبی بودن لحنش من رو هم کلافه کرد و یکی تو دلم چرا چرا میکرد و من نمیخواستم امیرعلی رو این قدر کلافه ببینم، اون هم فقط به خاطر دستهای سیاهش. درجه شیطنت لحنم رو بالا بردم. -خب حالا انگار رفتی خونه غریبه، بعدش هم با من که میتونی دست بدی. باز هم نگاهش تردید داشت و این تردید داشت من رو دلگیر میکرد. دستهام رو جلو بردم و دستهاش رو گرفتم و لبخند زدم، ناب، با همه ی وجودم، از اون لبخندهایی که همیشه دوست داشتم بپاشم به صورتش. -خسته نباشی. نگاهمون چند لحظه گره محکمی خورد و امیرعلی زود به خودش اومد. -محیا خانوم دستهات رو سیاه کردی. با بیقیدی شونه هام رو بالا انداختم. -مهم نیست میشورم. خواستم عقب بکشم که دستهام رو محکم گرفت و اینبار من پر از تعجب و پرسش خیره شدم به چشمهاش، بعید بود از امیرعلی. چین ظریفی افتاد روی پیشونیش. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی شده باشید🌺
۰۰۰: #شهیــد بیدارت میڪند #شهیــد دستت را میگیرد #شهیــد بلندت میڪند #شهیـد شهیـ❤️ـدت مےڪند اگرڪه بخواهی فرقـی نمی ڪند... " فڪه " و " اروند" یا " دمشق " و "حلب" یا " صعده "و " صنعا " 🌷 @majles_e_shohada 🌷
الَهـِی اَمَاتَ قَلْبِی عَظِيمُ جِنَايَتِي خدایا بزرگی جنايتم بہ مرگ ڪشیدہ دلم را این هـمان دل است ڪہ باید حرم تو باشد زندہ اش می ڪنی ؟! #مناجات_التائبین #ماه_مهمانی_تمام_شد ... 💔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
کوچه هایمان را به نامشان کردیم.... از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم! . اولین کوچه به نام شهید همت؛ محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامم را صدا زد! گفت: توصیه ام بود! چه کردی... جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم... . . دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛ پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود! انگار همین جا بود... عبدالحسین آمد! صدایم زد! گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت خدا... چه کردی؟ جوابی نداشتم و از از کوچه گذشتم... . . به سومین کوچه رسیدم! شهید محمد حسین علم الهدی... به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند! گفت: و در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستم جواب دهم! با چشمانی که گوشه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتم... . به چهارمین کوچه! شهید عبدالحمید دیالمه... آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها! بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفت: چقدر برای روشن کردن مردم! کردی؟! برای خودت چه کردی!؟ برای دفاع از !!؟ همچنان که دستانم در دستان شهید بود! از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم... . . به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران... صدای نجوا و شهید می آمد! صدای و ناله در درگاه پروردگار... حضورم را متوجه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوی ام... گذشتم... . . ششمین کوچه و شهید عباس بابایی... هیبت خاصی داشت... مشغول تدریس بود! مبارزه با ،نگهبانی ... کم آوردم... گذشتم... . . هفتمین کوچه انگار بود! بله؛ شهید ابراهیم هادی... انگار مرکز کنترل دل ها بود!! هم مدارس! هم دانشگاه! هم فضای مجازی! مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در خطر لغزش و تهدیدشان میکرد! را دیدم... از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم... . . هشتمین کوچه؛ رسیدم به شهید محمودوند... انگار پازوکی هم کنارش بود! پرونده های دوست داران شهدا را میکردند! آنها که اهل به وصیت شهدا بودند... شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد! برای ارسال نزد ... . پرونده های باقیمانده روی زمین! دیدم وساطت میکردند،برایشان... . اسم من هم بود! وساطت فایده نداشت... از تا ! فاصله زیاد بود... . . دیگر پاهایم رمق نداشت! افتادم... خودم دیدم که با چه کردم! تمام شد... . . . از کوچه پس کوچه های دنیا! بی شهدا،نمی توان گذشت... گاهی،نگاهی😔 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل پسرونه.. 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل دخترونه.. 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_592135892580171991.mp3
3.95M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 23 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃 سردار حاج قاسم عزیز... در کنار جانباز عزیز حاج امیرحسین حاجی نصیری 🍃 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فتاة الفاطمه(س): 🔹باید عمری به دنبال امام زمانت بدوی... #بسوزی و #زمین_بخوری... تا عاقبت ... شهیدت کنند ... 🔸شهادت به این آسانی ها هم نیست ... اما دست یافتنی ست.. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💠شهید مهدی زین‌الدین 🌷چشمشان که به مهدی افتاد، از خوشحالی بال درآوردند. دوره‌اش کردند و شروع کردند به شعار دادن: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده!» هر کسی هم که دستش به مهدی می‌رسید، امان نمی‌داد؛ شروع می‌کرد به بوسیدن. مخمصه‌ای بود برای خودش. خلاصه به هر سختی‌ای که بود از چنگ بچه‌های بسیجی خلاص شد، اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال باشد، با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب می‌زد: «مهدی! خیال نکنی کسی شدی که اینا این‌قدر بهت اهمیت می‌دن، تو هیچی نیستی؛ تو خاک پای این بسیجی‌هایی...». 📚کتــاب 14 سردار، ص۲۹ - ۳۰ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
✍چهره های گرد آلود و خاک گرفته ی بچه های جبهه رو که می دید. اونها رو در آغوش می گرفت و خودش رو بهشون متبرک می کرد. همین اخلاصش بود که قلب نیروها جایگاه محبتش شده بود و همه رو شیفته ی مرام خودش کرده بود. #شهید_حاج_حسین_خرازی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
‼️احکام سجده 🔷هرگاه هنگام سجده متوجه شود که پیشانی وی به خاطر مانع از قبیل چادر، روسری و مانند آن با مهر تماس ندارد، واجب است بدون این‌که سر خود را از زمین بلند کند، پیشانی‌اش را حرکت دهد تا روی مهر قرار بگیرد و اگر سرش را از زمین بلند کند، چنانچه این کار بر اثر جهل یا فراموشی بوده و فقط در یکی از دو سجده‌ی یک رکعت آن را انجام داده نمازش صحیح است و اعاده واجب نیست، ولی اگر این کار با علم و عمد بوده و یا در هر دو سجده‌ی یک رکعت آن را انجام داده نمازش باطل و اعاده‌ی آن واجب است. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای 🆔 @resale_ahkam