eitaa logo
مجلس شهدا
905 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.7هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
فرض كن حضرت مهدي (عج) به تو مهمان گردد... ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي❓❓ باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري❓❓ خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد❓❓ لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري❓❓ پول بي شبهه و سالم ز همه داراييت...داري آنقدر كه يك هديه برايش بخري❓❓ حاضري گوشي همراه تو را چك بكند❓❓ با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري⁉️ واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران❓❓ مي توان گفت تو را شيعه ي اثني عشري❓❓  اللهم عجل لوليك الفرج جهت تعجیل در فرج آقا سهم من و شما ترک گناه 😉 🌷 @majles_e_shohada 🌷
🌷 شهید احمد علی نیری 🌷 شهیدی است ڪہ در نوجوانی با " ترڪ یڪ گناه و نگاه حرام " بہ درجہ بالای عرفانی رسید و در جوانی به دیدار امام زمانش نائل آمد . #گلزارشهداےتهران قطعه ۲۴ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌷 شهید احمد علی نیری 🌷 شهیدی است ڪہ در نوجوانی با " ترڪ یڪ گناه و نگاه حرام " بہ درجہ بالای عرفان
✳️ماجرای تحول «احمدعلی نیری» به خاطر دوری از یڪ روز بهش گفتم من نمیدانم چرا توی این چند سال اخیر شما در معنویات رشد ڪردی . می خواست بحث را عوض ڪند اما سؤالم را تڪرار کردم . گفتم حتما علتی داره . گفت اگه طاقتش رو داری بشین تا برات بگم . یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند . همه مشغول بازی بودند یڪی از بزرگترها گفت احمد آقا برو ڪتری روآب ڪن بیار … منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صدای آب به گوش رسید . از بین بوته ها به رودخانه نزدیڪ شدم . تا چشمم به رودخانه افتاد ، یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع ڪرد به لرزیدن نمیدانستم چه ڪار ڪنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم …می تونستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم . پشت آن درخت و کنار رودخانه چندین دخترجوان مشغول شنا بودن . همان جا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا ڪمڪ ڪن . خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه میڪنه ڪه من نگاه ڪنم هیچ ڪس هم متوجه نمیشه ، اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم . ڪتری خالی را برداشتم از جایی دیگر آب تهیه ڪردم و رفتم پیش بچه ها و مشغول درست ڪردن آتش شدم . به سختی آتش را آماده ڪردم و خیلی دود توی چشمم رفت و اشڪم جاری بود ، یادم افتاد حاج آقا گفته بود هرڪس برای خدا گریه ڪند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت . گفتم از این به بعد برای خدا گریه میڪنم حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت ڪنار رودخانه هنوز دگرگون بودم ... واشڪ میریختم و مناجات می ڪردم خیلی باتوجه گفتم یا الله یا الله… به محض تڪرار این عبارات صدایی شنیدم ڪه از همه طرف شنیده میشد به اطرافم نگاه ڪردم صدا از همه سنگریزه های بیابان و درختها و ڪوه می آمد !!! همه می گفتند سبوح القدوس و ربنا الملاڪه والروح… از آن موقع ڪم ڪم درهایی از عالم بالا به روی من باز شد…” 🌷 @majles_e_shohada 🌷
لحظه ای تأمل🍃🍃 🔴 یک وقت فکر نکنیم خوارج و بودند ❌نه...❗️‼️ 🔸خوارج فقط و فقط بصیرت نداشتن... ✅به قول امام خامنه ای، تحلیل سیاسی نداشتند... 🔹داستان کشته شدن عبدالله بن خباب بن ارت به دست خوارج رو شنیدم و یک نکته مهم: 🔴خوارج عبدالله و همسرش باردارش را در مسیر بصره به کوفه دستگیر کردند، وی از شیفتگان حضرت علی علیه السلام بود، یکی از نزدیکان عبدالله که پنهان شده بود به بالای درخت نخلی رفته بود و ماجرا را تماشا میکرد تعریف میکند که دیدم: 🔴خوارج سر عبدالله را جدا میکنند😔 🔴سپس شکم زن باردار او را نیز با شمشیر پاره میکنند😔 و جنین از شکم مادر بیرون میکشند و سر جنین را هم با شمیر جدا میکنند😔 🔴به چه جرمی ⁉️ آری ! به جرم عشق به علی(ع)... 🔸بعد کنار آب رفته و وضو میگیرند‼ راوی میگوید آنقدر نماز طولانی بود که بالای درخت نزدیک بود خوابم ببرد‼ 🔹بعد از نماز‼ نزدیک درخت خرما می آیند ، خرمایی از درخت به زمین می افتد، یکی از خوارج خرما رو برداشته و میخورد، که یکی دیگر از خوارج سرش فریاد میکشد و میگوید که چه میکنی مردک از کجا میدانی که صاحب درخت راضی است‼ مرد خرما رو از دهان بیرون انداخت...😳 🔴نکته را دقت کردین‼️‼️ ✅به مال حرام حساس بودند‼☹ ✅نماز طولانی میخواندند‼☹ 🔴ولی...⁉️ جنگ صفین شمشیر به روی امام جامعه کشیدند و علی علیه السلام رو مجبور به حکمیت کردند. ✅قاتل علی(ع)کافر نبود... پس از به خلافت رسیدن امام علی(ع)با او بیعت کرد، در جنگ جمل در کنار او جنگید، اما پس از جنگ صفین و پایان حکمیت به خوارج پیوست. وامام صادق(ع)فرمودند : تا صبح قیامت ملائکه ابن ملجم را لعن می کنند. ✅فاصله حق و باطل این گونه بهم نزدیک است... 🔸سابقه دار بودن و کنار علی(ع) بودن، دلیل بر سعادت نیست...با علی(ع) ماندن هنر است. 🔴تاریخ گواه هست... چه بسا کسانی که در کنار اهل بیت بودند و نتوانستند همراه اهل بیت باشند... ✍نشود در این روزگار نزدیک به ظهور مهدی موعود از کسانی باشیم که در کنار امام جامعه هستند ولی هم چون بی بصیرتانی باشیم که ولی امر مسلمین جهان را تنها بزاریم... 🔥آتش به اختیار اشتباهی نباشیم... سخنان ولی امر رو خوب بفهمیم؛ با تحلیل درست نه با تحلیلی که خودمون دوستش داریم... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
22.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸منه جامونده باید حسرت رفتن بکشم🌸 🎥فیلم زیبای مدافعان حرم به نام🔖 حسرت 🔖 🎤محمد سلمان 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل پسرونه...🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل دخترونه...🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت چهل و پنج -یه ساعته دارم روش رو صاف و تزئین میکنم. اخمی کرد. -خب حالا. باز تو یک کاری انجام دادی! عمه زیرِ برنج هاش رو که دمش بالا اومده بود کم کرد و نفسی از سر خیال راحت حاضر شدن غذاش کشید. -طفلکی محیا که از وقتی اومده داره کار میکنه، تو چیکار کردی؟! چپیدی تو اتاق به بهونه ی درس خوندن. خندیدم که کوفتی زیر لبی به من گفت و بلندتر ادامه داد: -نه خیر مثل اینکه توطئه عمه و برادرزادهست علیه من. گل گوجهایم رو وسط ظرف گرد سالاد و روی کلمه ای بنفش گذاشتم و زیر لب گفتم: -حسود. پشت چشمی نازک کرد و کتابش رو انداخت روی سنگ کابینت. -چه خبره مامان، دو مدل خورشت درست کردین؟! کم این امیرمحمدت رو تحویل بگیر. عمه گره روسریش رو مرتب کرد و نگاه از ما دزدید. -نگو مادر، بچه م دیر به دیر میاد، نمیخوام کم و کسر باشه. میدونم خورشت کرفس دوست داره، برای همین کنار مرغ براش درست کردم. لحن مادرانه عمه دلم رو لرزوند. تازه فهمیدم عمه با این کار میخواست حرف و غم ناگفته ی توی نگاهش رو از ما بپوشونه و غرور مادر بودنش رو حفظ کنه. عطیه که تازه کنار من روی زمین نشسته بود، با پوف بلندی پوست خیار سبز دستش رو پرت کرد توی سینی و اخم هاش سفت رفت توی هم. با آرنجم زدم توی پهلوش تا باز کنه اون اخمهایی رو که عمه رو دمغ تر میکرد، با اخم به من نگاه کرد که لب زدم. -اونجوری قیافه نگیر. بعد هم به عمه که به ظاهر خودش رو سرگرم کرده بود و به غذاش سرکشی میکرد اشاره کردم، اخم هاش باز شد؛ اما با حرص شروع کرد به چاقو زدن روی پوستهای خیار. سینی رو از زیر دستش کشیدم و بلند شدم و ظرفهایی رو که کثیف کرده بودم ور گذاشتم توی ظرفشویی و مشغول شستن شدم. -به به سلام به خانومهای خونه. خسته نباشید. همه به عمو احمد سلام کردیم و عطیه بلند شد و میوه ها رو از عمو گرفت، مثال میخواست خودش رو لوس کنه و این از قیافه ش که برام چشم و ابرو میاومد معلوم بود. اما عمو احمد نزدیک اومد و روی موهای من رو بوسید. -تو چرا دخترم؟ مگه عطیه چیکار میکنه؟ غرق لذت شدم از این بـ ـوسه پدرانه و این بار من خودم رو لوس کردم، حق عطیه بود. -کاری نمیکنم که، وظیفهمه عموجون. عطیه که حرص میخورد گفت: 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و شش -راست میگه وظیفه شه. مهمون که نیست، وقتی بهش میگین دخترم. عمو احمد با اخم ظریفی نگاهش کرد که عمه سوال قلب دلتنگ من رو پرسید. -پس امیرعلی کجاست؟ -سلام. قبل از جواب دادن عمو، امیرعلی وارد آشپزخونه شد؛ بعد از سلام کردن عمه. نگاهش کمی بیشتر روی من موند و لبخند زد: -خوبی؟ چه احوالپرسی قشنگی بود برام همین کلمه خوبی که با یه لبخند بود برای پوشوندن خستگیش و تزریق مهربونی به من. همونطور که آخرین لیوان رو آب میکشیدم گفتم: -ممنون، خسته نباشید. یه لبخند گرمتر بهم هدیه کرد، انگار با همین جمله ی آخر که کمی ناز چاشنیش کرده بودم تونسته بودم خستگی رو از تنش بیرون کنم. نزدیکم اومد و دستش رو زیر شیر آب خیس کرد و کشید روی لباس کرمی رنگش و من هم با بستن شیر آب، نگاهی به لباسش انداختم که یه لک روغنی بزرگ روش افتاده بود. بدون اینکه من سوالی بپرسم و امیرعلی سر بلند کنه گفت : -لباس عوض کرده بودم تعطیل کنیم، یه آقایی اومد روغن ماشینش رو عوض کنه لباسم کثیف شد. آروم گفتم تا حیای توی جمع بودنم حفظ بشه. -فدای سرت، اینجوری که پاک نمیشه. برو لباست رو در بیار، بده برات بشورم لکش نمونه. وقتی دید واقعا لکه با یه مشت و دو مشت آب نمیره سرش رو بلند کرد. -نه ممنون خودم میشورم. لبخند مهربونی به صورتش پاشیدم، مگه کوتاه بیاد. -قول میدم تمیز بشورم، برو عوضش کن. به لحن خودمونیم لبخندی زد و رفت سمت اتاقش و من هم بعد از اینکه مطمئن شدم دیگه کاری نیست، دنبالش رفتم. چند تقه به در اتاق امیرعلی زدم و با یاد حرف قبلی عطیه، چهار تا حرف خوشگل تو دلم نصیبش کردم. -بیام تو؟ صداش رو شنیدم: -بیا. لباسش رو با یه تیشرت قهوهای عوض کرده بود و لباس کثیفش دستش بود، جلو رفتم و لباس رو گرفتم. -صبر کن محیا، خودم میشورمش. ابروهام رو بالا دادم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
❤️|نگاه هایتان... گاهی نگران است گاهی ناراحت شاید هم دلگیر... ❤️|اما هر چه هست هیچگاه سایه ی چشمهایتان را از سرمان برنداریـــد... #التماس‌شفاعت...💔 #سلام‌بر‌شهدا...✋♥️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
‌کاندولیزا رایس رهبرایران می تواند نقشه هایی راکه بهترین ذهن هاباصرف بیشترین بودجه درزمانی بسیار طولانی کشیده ومجریانی ماهر اجرای آنرابه عهده گرفته اند،بایک سخنرانی یک ساعته خنثی کند. 🌷 @majles_e_shohada 🌷