مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی شده باشید🌺
پارت سی و هفت
#به_همین_سادگی
-با همه دلخوریت از حرفهایی که شنیده بودی، نذاشتی ناراحت بره با اینکه حق با تو بود و بی احترامی
نکرده بودی.
از تعریفش، از نوازش آروم انگشتش غرق خوشی شدم و با یه نفس عمیق و بلند نگاهم رو دوختم به
آسمون سیاه و توی دلم گفتم»خدایا به خاطر کدوم خوبی اینجوری پاداشم دادی امشب؟! شکرت«.
-بیزارم از کینه هایی که بیخودی رشد میکنن و ریشه میدوونن و همه ی احساس قلبت رو می خشکونن،
وقتی که میشه راحت از خیلی چیزها گذشت کرد.
دوباره دستهای من و احساس امیرعلی که شده بود فشار انگشتهاش.
-دستهات یخ زده، بریم تو خونه.
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شد، طبق یه قراره نانوشته. متوجه چشم و ابرو اومدن
عطیه شدم که طبق معمول نگاهش زودتر از همه، ما رو نشونه رفته بود به خصوص دستهامون رو.
کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم، انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم. واقعا حوالی
لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب، به خصوص که امشب حسابی هم گرمت
میکرد؛ لبخندها و نگاهی که داشت تغییر میکرد. لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی
هوای سرد بیرون و گرمای زیاد خونه.
عطیه: حقته. آخه حیاط هم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشیدم. دست راستم که اسیر دست امیرعلی بود حسابی گرم بود، پس دست چپ
امیرعلی به جای دست من سرما خورده بود.
-چی میگی تو؟
چشمکی زد و بامزه گفت:
-میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام رو ریز کردم.
-تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد.
-از لبخندهای ژکوند نفیسه و صورت آتیشی تو. چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی جواب مثبت دادی
صحبت میکرد؟
چشمهام گرد شد و این موضوع انگار فقط برای من تازگی داشت!
-چشمهات رو اونجوری نکن. قبل از اینکه بیایم خواستگاریت این شازده خانوم به مامان گفته بود
بیخودی نیایم، عمراً دایی یکی یکدونه دخترش رو به ما بده.
باور نمیکردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه! باز هم حرص خوردم و همه ی عصبانیتم شد یه
نفس بلند.
-یعنی همینجوری رک و بی پروا؟
سرش رو به دو طرف تکون داد و تو ذهنش چیزی رو سبک و سنگین کرد.
-نه خب اینجوری هم که من گفتم نه؛ ولی منظورش دقیقاً همین بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت سی و هشت
#به_همین_سادگی
-دختر خانوما میاین کمک؟
به عمه که توی چهارچوب در با سفره ایستاده بود نگاه کردم و بلند شدم رفتم نزدیک و بی هوا صورتش
رو بوسیدم؛ مثال خواستم تلافی حرفهای نفیسه دربیاد.
-چرا که نه.
مامان با سینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه م که عمه رو هم به خندهای با
خوشحالی انداخته بود خندید، بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم. بوسیدن عزیزترینها مقدمه
نمیخواست، گاهی بی مقدمه دلپذیرتر بود برای نشون دادن یه پیمان عاطفی!
عطیه تنهای به من زد.
-همچین بدم میاد از این دخترهای لوس خودشیرین.
دهنش رو جمع کرد و بلند گفت:
-مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من رو تو قلب همه اِشغال نکرده.
من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه آماده به خدمت بود برای دادن درس
اخلاق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه، برای عطیه شکلکی درآوردم و لب زدم:
-حسود هرگز نیاسود.
البته از شکلکهای مسخره ی عطیه هم بی نصیب نموندم.
**
با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید، همیشه ی خدا توی سلام کردن پیش قدم بود حتی اگه طرف
پشت خط تلفن ناشناس باشه.
-سلام محیا خوبی؟ چیزی شده؟
از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم و چه دلم وسط این حرفها یه عزیزم میخواست.
-سلام. حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم؟
صدای خنده ی کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود.
-نه درست میگی شما. حالا خوبی؟
امروز حوصله مقدمه چیدنم نبود.
-نه. آخه امیرعلی امروز اولین کلاسمه.
-خب به سلامتی، موفق باشی.
لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام و با همین جمله ساده هم میتونست استرس رو دور کنه.
-استرس دارم.
-استرس؟ چرا آخه؟
نگاه از آینه ی روی دراورم گرفتم و رفتم لب تختم که دقیقا روبه روی آینه بود، نشستم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💠 شهید مدافع حرم امیر سیاوشی
🌷زمانی ڪه در دمشق بودیم نیروهای فاتحین به شوخی به امیر می گفتند. محاسنت را ڪوتاه ڪن اگر دست داعش اسیر شوی محاسنت را می گیرند سرت را می برند.
شهید سیاوشی می گفت: این اشڪ ها و گریه هایی ڪه برای امام حسین (ع) ڪرده ام، به محاسنم ریخته شده است . من محاسنم را نمی زنم وخود ارباب نمی گذارد ،این سر من دست داعشی ها بیوفتد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
چشم از آسمون نمیگرفت. يك ريز اشك ميريخت.طاقتم تاب شد
- چی شده حاجی؟ 😳
جواب نداد
خط نگاهش رو گرفتم
اول نفهميدم، ولي بعد چرا ... آسمون داشت بچهها رو همراهی میكرد 👌
وقتی میرسيدند به دشت، ماه میرفت پشت ابرها. وقتی میخواستن از رودخونه رد بشن و نور میخواستن، بيرون ميومد
پشت بیسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهی بعد،صدای گريهی آروم فرماندهها از پشت بی سيم میومد.😭
🌷صلوات
مجلس شهدا
#دل_پاڪت_رو_باد_نبره
هرگاه صحبت از دین و حجاب میشود میگوید بہ شما مربوط نیست!
تو دل مردی را میربایی كہ شاید تمام زندگی یك زن است ؛ چگونہ این اتفاق بہ دیگران مربوط نیست؟
میگوید مردان نبینند من هرجور كہ میخواهم لباس میپوشم!
اما تو تغییر دهنده ذات بشر نیستی تنها میتوانی خودت را تغییر دهی...
میگوید #دلم_پاك است و حجاب لازم 5نیست!
عزیزم همین حوالی دل پاكت را هم باد برد مراقب باش خودت را نبرد...:)
#قیمتی_ها_رو_باید_از_دید_عموم_پوشوند⛔️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
May 11
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت سی و نه
#به_همین_سادگی
-از بس دو شب پیش محیط جدید، محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه. چیکار داشتی؟ خودم
داشتم با خیال این که مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا میکنیم و با یه گروه سرود هماهنگ
میگیم»به کلاس ما خوش آمدید.« میرفتم دانشگاه، حالا ببین ترس انداختی به جونم.
خندید از ته دل و امیرعلی هم خندیدن بلد بود.
-محیا این کار رو نکنی ها، بهت میخندن. اونجا مبصر ندارین بگه برپا و برجا، یه بار تو نگی.
اینبار من از سر خوشحالی خندیدم، بالاخره داشت اخمها تموم میشد و شوخی جایگزینش.
-نخیر نمیگم. حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه. بیای قوت قلبی، اگه میشه؟
لحنش جدی شد و به من ناز کردن نمی اومد.
-ماشین ندارم، میدونی که.
شیطون شدم و منظور من این نبود.
-میدونم، یعنی نمیشه ماشین عمو احمد رو بپیچونی بیای دنبالم؟
نمیدونم چرا من یه خط لبخند رو لبش حس کردم.
-باشه. ببینم اگه بابا ماشین رو لازم نداشت، میام.
ذوق مرگ شدم و کوتاه اومدنش واسه من یکی یعنی انرژی مثبت.
-مرسی امیرعلی، عاشقتم.
سکوتش و صدای نفسهاش که معمولی و آروم نبود بهم فهموند باز هم بی مقدمه ابراز علاقه کردم؛ اما
اینبار خجالت نکشیدم، مگه ابراز عالقه به شوهر هم مقدمه میخواست؟!
-کار دیگهای نداری خانومم؟
لحن مهربون و میم مالکیتی که برای من توی صحبتش به رخ کشید، بیشک نشونه ی ابراز علاقه
بی پروای من بود. با خوشحالی به تصویر خودم که باز تو آینه افتاده بود لبخندی زدم.
-نه ممنون، فقط برام دعا کن که راست راستی استرس دارم.
-بی خودی استرس نداشته باش. درسته محیطش با مدرسه فرق داره، ولی همون محل یاد گرفتن و علم
آموزیه. چند تا صلوات بفرست آروم میشی.
بی اختیار صلوات فرستادم زیر لب به همراه و عجل فرجهمی که هیچوقت، بعد از صلوات جا
نمی انداختمش؛ راست میگفت عجیب این ذکر آرامش میپاشید به روح و قلب آدم.
-ممنون امیرعلی واقعا آروم شدم. ببخشید مزاحمت شدم.
-مزاحم نیستی. برو انشاءالله موفق باشی و یه روزی مثل امروز خوشحال باشی از گرفتن مدرکت.
ذوق کردم از مزاحم نبودنم، از این دعای ساده ش که نشون میداد واقعیه و از ته قلب گفته. گاهی حتی
باید ساده دعا کرد.
-باز هم ممنون و خداحافظ.
-خداحافظ، موفق باشی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل
#به_همین_سادگی
دکمه ی قطع گوشی رو که لمس کردم، تماس قطع شد. نفس عمیقی کشیدم و گوشی رو به قلبم
چسبوندم و باز ذکر صلوات بود که زیر لبی میگفتم. با خودم فکر کردم استرس داشتم و این بهترین
بهونه بود، برای شنیدن صدای امیرعلی و سردی لحنش که کم کم داشت از اوایل کمتر میشد.
***
راست میگفت امیرعلی، محیط دانشگاه فرق داشت. از آدم سلب میشد، اون آزادی و شیطنت های
دخترونهای که توی مدرسه بود؛ اینجا مثل یه جامعه ی کوچیک بود اون هم به خاطر کنار جنس مخالف
بودنت. اینجا باید خانوم میبودی، وقتی هم که خانوم باشی دیگه هر نگاهی هرز نمیره روت.
با ورود استاد و بلند شدن همه به احترامش، یاد صحبتم با امیرعلی افتادم و بی اختیار لبخند جا خوش
کرد کنج لبم و با همه ی وجود دعا دعا میکردم بعد از دو روز ندیدنش، امشب بتونم ببینمش به هوای این
تاریکی شب و کلاسی که اینموقع تموم میشد.
***
نگاهم رو چرخوندم و روی ماشین عمو احمد ثابت نگهش داشتم و تقریبا پرواز کردم سمت ماشین. معلوم
نبود از کی امیرعلی منتظرمه که به صندلی تکیه داده بود و چشمهاش بسته بود. روی صندلی کمک
راننده جا گرفتم و با ذوقی از حضورش گفتم:
-سلام.
چشمهاش باز شد و لبخندی زد، نگاه آرومش نگاهم رو نوازش کرد.
-سلام، خسته نباشی. کلاس خوب بود؟
با سرخوشی سرم رو به دو طرف تکون دادم.
-ممنون، ای بد نبود.
نگاهی به ساعت کوچیک ماشین که با رنگ سبز خودنمایی میکرد، انداخت و بعد استارت زد.
-کلاست خیلی دیر تموم میشه، نباید همچین کلاسی رو برمیداشتی که به شب بخوری.
این یعنی دل نگرانم بود دیگه!؟
-من هم دوست ندارم؛ ولی ترم اول خود دانشگاه برات انتخاب واحد میکنه.
-راست میگی حواسم نبود.
-البته درسهایی رو که نمیخوام، میتونم حذف کنم.
بعد هم مغموم ادامه دادم:
-اگه به من بود همه ی کلاسهای کله سحر و نصفِ شب رو حذف میکردم.
خنده ش توی ماشین پیچید و من بیشتر عاشق شدم.
-اونوقت فکر کنم یه هفت هشت سالی طول بکشه لیسانس بگیری.
همونطور با صورت درهمم سر تکون دادم.
-بهتر. مگه حتما باید سر چهار سال تمومش کرد؟
انگار چیزی یادم افتاده باشه بی هوا چرخیدم و ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم و وسط حرفم گفتم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨﷽✨
#تــلـگــرانــه⚠️‼️
مسخره کردن ظاهر دیگران ، یعنی
مسخره کردن خدا (نعوذبالله)
به شخصی گفتند خیلی بدقیافه ای.
لبخندی زد و گفت :از نقش ایراد
میگیری یا از نقاش ؟
یکی ازپیامدهای مسخرهکردن دیگران
فراموش کردن خداست.
{هوَالَّذي يُصَوِّرُکُمْ فِيالْأَرْحامِ کَيْفَ يَشاءُ}
اوست که شما را در رحم ها [یِ مادران]
به هر گونه که می خواهد تصویر می کند .
📖آلعمران آیه ۶
📚نشریه خانه خوبان ش۹۷
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
حجت الاسلام دارستانی قسمت 25 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
4_5899739284499333759.mp3
15.19M
حجت الاسلام دارستانی قسمت 26 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌷به یاد شهدای مدافعان حرم🌷
یادی کنیم از شهیدان راه انقلاب😔
🌷 @majles_e_shohada 🌷