دست نوشته
📝 #شهید_محمد_رضا_ناصریان
🌷 جبهه فقط منحصر به جبهه جنگ نیست ، همه جا جبهه است، اگر همراه با اطاعت از ولایت ( ولایت فقیه در این زمان ) باشد. ☝️
و کسی هم در جبهه جنگ موفق می شود که در بقیه جبهه ها و مخصوصا #جهاد_اکبر ( مبارزه با نفس ) موفق شود.
بدون موفقیت در جهاد اکبر به جهاد اکبر نپذیرندت و اگر هم بپذیرندت، ره به جایی نخواهی برد 🌷
به ما بپیوندید👇👇
🌷 @majles_e_sh🌷
مجلس شهدا
💞🌸 #مروری_بر_زندگینامه 🌸💞
#به_روایت_پدر_شهید
🍃🌹کمی بعد ضیاء با خانه #تماس گرفت و با من و مادرش صحبت کرد.
🍃🌹 از بیخبر رفتنش گفت...
از زیارت و دعایی که در حق من و مادرش در #زینبیه کرده بود...
🍃🌹 گفت برای همه دعا کرده و ان شاءالله به سلامت بر میگردد و جای هیچ نگرانی نیست.
🍃🌹 ضیاء در مدتی که در سوریه بود سه مرتبه با ما تماس گرفت.
وقتی آخرین بار مادرش سفارش کرد و گفت مراقب خودت باش نکند دست #داعشیهای وحشی بیفتی،
🍃🌹 پسرم در جواب گفت:مادر جان شاید من شش ماهی به تلفن #دسترسی نداشته باشم شما نگران من نباشید.
بعد از آن آخرین تماس دیگر خبری از ضیاء نشد،اما طبق صحبت خودش #شش_ماه تمام منتظر شدیم.
🍃🌹بعد از شش ماه دیگر تاب نیاوردیم و مجدد پیگیرش شدیم.
هر کسی حرفی میزد.
یکی میگفت لب مرز لبنان است. دیگری میگفت سوریه است و در محاصره... اما ما همچنان بیخبر بودیم.
#شهید_سید_ضیاء_حسینی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
✨🌷✨
🌷چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند، در تمام مدت سرش بالا نیامد ...
نگاهش هم به زمین دوخته بود ...
✨خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم:
تو آنقدر سرت پایینه نگاهم نمی ندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک و متعصبی ...
و اثر حرفات کم شه ...
🔷گفت: من نگاه نمی کنم تا خدا مرا نگاه کند!
#شهید_دیالمه
#یادش_با_صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🌷 @majles_e_shohada 🌷 ◁ #شهیدی که به خاطر فاش نکردن #رمز_بیسیم بدنش قطعه قطعه شد #قسمت_اول👇👇👇
☝️☝️☝️☝️
بروجعلی شکری شهیدی که به خاطر فاش نکردن رمز بیسیم بدنش قطعه قطعه شد....😭
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید بروجعلی شکری بیسیم چی گروه ضربت جندالله یکی از نیروهای اطلاعات عملیات در جنگ با عراق بود که بعد از اسارت به وضع فجیعی شکنجه شده و به شهادت رسید.
این شهید بزرگوار به خاطر اینکه رمز بیسیم رو قورت داده بود و نخواسته بود که کد و رمز بیسیم رو لو بدهد به وضع ناگواری شکنجه شد.
و اول گوش و بینی و بعد هم چشم های این شهید را درآوردند و در مراحل بعدی هم لبهای بالایی این شهید روبریدند و در آخر هم بعثی های ملعون که نتوانستند رمز را به دست بیاورند تصمیم گرفتند شکم این شهید را بشکافند تا شاید رمزی که روی کاغذ نوشته شده بود و این عزیز قورت داده بود را از توی شکمش پیدا کنند..
🌷 @majles_e_shohada 🌷
💌 #ازدواج_به_سبک_شهدا
💚 شهید سید اسماعیل سیرت نیا 💚
جلسه اولےکه اومدن خونمون #خواستــگارے☕️...
بهم گفت: تنها نیومدم...
مادرم حضرت(زهرا سلام الله علیها)...
همرام اومدن😳😳😳! "
من از كل اون جلسه فقط همين يه جمله شو يادمه...
وقتی رفتن ، من فقط #گریــه😭میکردم...
مادرم نگرانم بود و مدام می پرسید:
"مگه چی بهت گفت که اینجوری #گریه😭 میکنی...؟!"😳
گفتم:
"یادم نیســـت چی گفت!
فقط یادمه که گفت:
با مادرش #حضرت_زهـ💚ـرا(س) اومده خواستگارے...
جوابم #مثبــــــتِ...
تا اینو گفتم؛
خونوادمـــم زدن زیر #گریــ😭ـــه...
من اون شب واقعاً #حضور حضرت زهرا (سلام الله عليها) رو حس ميكردم...
مدام ذکــــر بی بی رو لباش بود...
#مداح نبود ولی همیشه وسط هیئـت روضه حضرت زهرا(سلام الله علیها) میخوند...
ارادت قلبی سیّــد به حضرت باعث شد تا سرانجام مثل مادر #پهلو_شکسته ش...
با اصابت ترکش به پهلو به #شهادت برسه...💔😔
#راوے: همســــر شهید
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از {√اِرمــــــیــا√}♥
✔️حضرٺآقآ😘:«مظہر قدرٺ ایران🇮🇷 شہدا هستند.»
💐🌸🌹🌷💛💙💜💚❤😘😍💐🌸🌷🌹
بچہ بسیجےها روٺوݩ ڪانال یه شہید اینقدر خالے باشه⁉️😔😞
دلٺوݩ ݥیاد یہ شہید اینقدر غریب باشہ؟!😭
ڪانالےبراےآشنایے یڪےاز شہداے دفاعمقدس❤😍
شݥا دعوتید به ڪانال شہیدعلیرضاموحددانش👇
🆔 @alirezamovaheddanesh1524
17.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ بسیار زیبای
🌺ایستاده ایم تا آخرین قطره خون🌺
☝️☝️☝️
توجه توجه
👇👇👇👇👇👇
✳مقابله قانونی با کشف حجاب در ماشین شخصی
من کشف حجاب توی ماشین رو به شماره ۱۱۰۱۹۷ پیامک میکنم. اینو دست کم نگیرین
حتما رسیدگی میشه...
پلاک و رنگ و مدل ماشین با شهر و آدرسی که اونجا دیدین
همون موقع بفرستین ب این شماره
تاثیر داره جوری که خود اون بی حجابا هم جا میخورن.... یهو واسش پیامک میاد از پلیس که مثلا کشف حجاب کردین و... جریمه هم داره لااقل
پلیس ، از پلاک ماشین، آمار همه چیشو درمیاره... آدرس خونه و تلفن و.....
این شماره مال کشف حجابه ۱۱۰۱۹۷
برای گزارش خلافای دیگه حتما زنگ بزنین بپرسین که چه شماره ایه؟
بزارین واسه کشف حجابشون جریمه بشن ماشینشون بره پارکینگ تا فکر نکنن ماشین ، چهار دیواری اختیاریشونه و پس فردا با بلوز دامن داخل ماشینشون تردد کنن و ما به دور از امربمعروف و نهی از منکر فقط منفعل بمانیم.
ارسال پیامک کشف حجاب داخل ماشین را به شماره:
110197
در گوشی خود دخیره کنید.
👆👆👆
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 دعای توسل شب چهارشنبه ۱۲تیرماه ۹۷🍃
🌺 اللهم عجل الولیک الفرج 🌺
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت شصت و یک
#به_همین_سادگی
-نه محیاجان، نه.
-پس چرا باز هم یه دفعه...
پرید وسط حرفم و این ته لبخندی که روی لبش نشست رو دوست داشتم، القای مهربونی بود.
-بهت میگم ولی الان نه. بریم؟
به نشونه ی موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه اتوبوس
برسیم چون آخرین خط داشت میرفت.
مثل بچه ها پاهام رو تکون میدادم و از شیشه ی بزرگ به بیرون خیره شده بودم. همیشه اتوبوس سواری
و دیدن آدمها از این بالا در حالیکه مخلوط میشدی باهاشون از هر قشری و احترام می ذاشتی به همه
بدون اینکه بخوای بدونی طرف مقابلت کی هست رو دوست داشتم. زیرچشمی نگاهی به امیرعلی که
ساکت و متفکر کنارم نشسته بود انداختم.
پرناز ولی آروم گفتم:
-امیرعلی؟
بدون اینکه تغییری تو مسیر نگاهش بده آرومتر از من به خاطر سکوت اتوبوس و مسافرهای کمترش
گفت:
-جونم؟
لب هام به یه خنده باز شد و یادم رفت چی می خواستم بگم، سوالم دیگه مهم نبود؛ برام مهم جونمی بود
که امیرعلی گفته بود و معنیش، عمیق لمس میشد از لحنش.
به خاطر سکوتم سر بلند کرد و با پرسش به چشمهام خیره شد. با صدایی که نشون میداد خوشحال
شدم از جونم گفتنش؛ گفتم:
-میشه دستت رو بگیرم؟
لبخند محوی جا خوش کرد کنج لبش و به جای جواب، انگشتهاش رو جا کرد بین انگشتهام و دستم
رو فشار نرمی داد. هنوز نگاهش روی صورتم بود و حالا چشمهام هم خوشحالیم رو داد میزد، چه
درخواست بی مقدمه و خوبی کردم و چه قشنگ جوابم رو داد امیرعلی.
لب زدم:
-ممنون.
نگاهش رو دوخت به دستهامون و انگشت شستش نوازش میکرد پشت دستم رو.
-من ممنونم.
خواستم بپرسم چرا؛ ولی وقتی سر چرخوند، نگاهش بهم فهموند الان نباید چیزی بپرسم، انگار هنوز هم
فرصت میخواست برای سکوت پرفکرش؛ من هم سکوت کردم و لذت بردم از این سکوت و انگشت
بی حواسش که دستم رو نوازش میکرد.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت شصت و دو
#به_همین_سادگی
***
بالشت رو پرت کردم سمت عطیه.
-جمع کن دیگه اون کتابها رو، حوصله م سر رفت.
با ته مداد شقیقه ش رو خاروند.
-برم کفگیر بیارم برات هم بزنیش سر نره؟
-بامزه.
خوشحال از اینکه جواب سوال تستیش رو پیدا کرده گفت:
-ببینم تو امروز میذاری من چهار تا تست بزنم یا نه؟
-جون محیا امروز بی خیال این کتابهای تست بشو. تو که میخواستی کله ت رو بکنی تو کتاب، بیخود
کردی دعوتم کردی.
ابروهاش رو بالا داد.
-مگه من دعوت کردم؟ مامانم دعوتت کرده، حالا هم خفه ببینم چی به چیه. اصلا تو چرا اینجایی؟ پاشو
برو پیش امیرعلی.
نفسم رو فوت کردم بیرون و کمی روی بالشت پشت سرم لم دادم.
-نهار که خورد سریع رفت تعمیرگاه.
-خب برو پیش مامان و بابا.
-به زور میخوای از اتاقت بیرونم کنی نه؟ عمه و عمو خوابیدن.
اوفی کرد و اومد چیزی بگه که صدای زنگ در خونه بلند شد.
-آخیش، پاشو برو شوهرت اومد.
لبخند دندوننمایی زدم و چقدر خوب که اومد، بعد از دیشب دلم تنگتر بود.
-چه بهتر، تو هم اینقدر تست بزن که جونت درآد.
بالشتِ کناریش رو برداشت پرت کنه سمتم که سریع دویدم بیرون و همونطور پا برهنه کف حیاط سرد
دویدم و بدون اینکه بپرسم کیه، زنجیر پشت درو کشیدم و در رو باز کردم. امیرعلی با دیدنم ابروهاش
بالا پرید و سریع اومد تو خونه و در رو بست.
-محیا این چه وضعیه؟ تو اصلا نپرسیدی کیه و همین جوری در رو باز کردی. اومدی و من نبودم، اونوقت
قرار بود چیکار کنی؟!
لحن سرزنشگرش باعث شد به خودم نگاهی بندازم. هی بلندی گفتم، روسری که نداشتم و بافت تنم هم
آستین سه ربع بود؛ واقعا اگه امیرعلی نبود باید چیکار میکردم؟! اون بود که محرم بود . لب پایینیم رو
گزیدم و مثل بچه ها سرم رو انداختم پایین، راه فرار برای کار اشتباهم نبود.
-ببخشید حواسم نبود.
چونه م رو گرفت و سرم رو بالا آورد. نگاهش مهربون بود، مظلوم نماییم کار خودش رو کرده بود.
🌷 @majles_e_shohada 🌷