فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آیا رهبری دستور سرکوب مردم را داده است⁉️
❌پشت پرده پخش گسترده فایل صوتی ایشان در خصوص سرکوب مردم چیست⁉️
🌷 @majles_e_shohada 🌷
ڪاش پسر بودم و
پاسدار انـــــقلاب...🙄
اما اینڪ دخترم و پاسدار
چـــــادر...😍
وپاڪ خواهم ماند تا از
دامنم...👌
مردے علےوار به معراج برود..🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
گفتند ...
خبر رسیده باران داریم ؛
باز از طرف دمشق مهمان داریم ...
🔺پیڪر مطهر #شهيد_مدافع_حرم «علی سلطان مرادی » بعد از گذشت چهـار سال از زمان شهادت شناسـایی و به آغوش میهن بازگشت .
#مراسم_وداع
با پیڪر پاڪ و مطهـر
#شهید_علی_سلطان_مرادی
جمعه 26 مرداد ساعت 10 صبح
معراج شهدای تهران
🌷 @majles_e_shohada 🌷
همش_دلم_میگیره_برا_حرم_شب_جمعه_بی.mp3
6.2M
🎼همش دلم مےگیــــره
بــرا حــــرم..
شب جمعہ بیشتر....
🎤 با نواے " #سید_مجید_بنےفاطمہ "
اللهم الرزقنا زیارت 💚
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
مادر شهید :
برای اینکه بهتر بتوانم #دوری محمدرضا را تحمل کنم،هر روز صبح #پیراهنش را بو میکردم و #گریه میکردم که شوهر و دخترم گاهی با شوخی به من انتقاد میکردند ولی من با این چیزها ۴۵ روز را #طاقت آوردم.
غرق شدم..
غرق شدی..
غرق شد..
من در روزمرگی..
تو در بی کرانهی #شهـادت..
#مادرت در دریای خون دلـ💔
سلامتی مادران دلسوخته وصبور شهدا صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان 🌷
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🍃دو قسمت از رمان #بدون_تو_هرگز امیدوارم که راضی باشید🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#قسمت_بیست_چهارم داستان دنباله دار بدون تو هرگز :روزهای التهاب
روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود...
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی
نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ...علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه
اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد...
پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ...اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون
وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ...
اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ...و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن
امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ...
همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود...
#قسمت_بیست_پنجم داستان دنباله دار بدون تو هرگز :بدون تو هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی،
نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون
طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه
ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی
تر از محبتش نسبت به من بود ...توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع
شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا
داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که
از علی جدا بشم ...سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقالب فرهنگی و تعطیل شدن
دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می
کرد...
#قسمت_بیست_ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز :رگ یاب
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم
... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...- چرا اینقدر گرفته ای؟
حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم
بهش... خنده اش گرفت ...- این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟...
–علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم...
–ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید...
–قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته
...رفت توی حال و همون جا ولو شد...
–دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
–راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ...دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ
بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن...
–اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن...
–جدی؟لای چشمش رو باز کرد...
–رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم...
و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش...
–پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی...
و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...
#قسمت_بیست_هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز :حمله زینبی
بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده
مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت...
–بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا
نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد...
هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که
بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم...
–آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب
و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم...
–مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود...
–چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله
کرد سمت من ...علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد...
–چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت
... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم
اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود
…
#قسمت_بیست_هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز :مجنون علی
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...علی رفت و
منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیالی من
... منم مجنون اون ...روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح
... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...من گاهی به خاطر
بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست...
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم ..
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
گفتند ... خبر رسیده باران داریم ؛ باز از طرف دمشق مهمان داریم ... 🔺پیڪر مطهر #شهيد_مدافع_حرم «ع
پیکر مطهر #شهید_مدافع_حرم« #علی_سلطان_مرادی»
پس از گذشت چهار سال از شهادت،
در منطقه درعا سوریه تفحص و شناسایی شد.
برادر این شهید بزرگوار اظهار داشت: حدود یک ساعت پیش خبر بازگشت پیکر شهید را به خانواده اطلاع دادند.
وی افزود: امشب پیکر به ایران باز خواهد گذشت و طی روزهای آینده مراسم وداع برگزار میشود.
سلطانمرادی عنوان کرد: در طی دوران مفقودی برادرم، خانواده ما سفری به سوریه نداشت تا اینکه هفته گذشته به زیارت حرم حضرت زینب (س) مشرف شدیم. گمان میکنم که پیکر علی با دعاهای مادر و پدرم پیدا شد.
#شهید_علی_سلطان_مرادی روز پنجشنبه: 23 بهمن 1393،
در درگیری با تروریستهای تکفیری در منطقه «کفر نساج» واقع در شمال غرب درعا (استان جنوبی سوریه)، به فیض #شهادت نائل شد.
روحش شاد
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍃✨🌸
خاطره همسران شهدا
#بهترازتو
ميگفت: «فرشته! هيچكس براي من بهتر از تـو نيـست در ايـن دنيـا.
ميخواهم اين عشق را برسانم به عشق خدا.»
وقتي هم به تركشهايي كه نزديـك قلـبش بـود غبطـه مـيخـوردم؛
ميگفت: «خانم، شما كه توي قلب ماييد!»
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبیک یا امام خامنهای حفظه الله
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به کوری چشم دشمنان رهبرم سید علی ببینید حالشو ببرید
اگه اشکتون جاری شد ببخشید😔
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈•
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مرحوم دولابی
می گفت:تو محله ی ما یه جوانی بود،
این جوان گنهكار بود،اهل فسق و فجور بود،
اما یه عادت داشت ،یه كاری می كرد ملكه اش شده بود،
از مادرش داشت،
میگه: مادر بهش گفته بود:شیرم رو حلالت نمی كنم،
گفته بود:باید این كارو بكنی.
چیكار كنم؟ گفت:هرجا رفتی دیدی یه 🏴پرچم زدند روش نوشته یا حسین،باید بری ادب كنی جلو 🏴پرچم به احترامش دستت رو روی سینه بذاری،عادتش شده بود،
هر جایی می رفت می دید یه🏴 پرچم یا حسین زدند
دستش رو می گذاشت روی سینه میگفت:✋️السلام علیك یا اباعبدالله.
میرزا اسماعیل دولابی میگه:
این جوان از دنیا رفت،
میگه:دیدنش در عالم برزخ دست و پاش رو بستن دارند می برندش سمت عذاب،یه مرتبه توی اون تاریكی و تو اون وانفسا دید
خیمه ای وسط بیابونه،
نور سبزش همه ی بیابون رو روشن كرده،اومد جلو.
\"ببین هركاری توی دنیا بكنی و ملكه ات بشه، توی قیامت هم همون كارو میكنی\"
میگه:تا رسید جلوی خیمه دید یه پرچم جلوی خیمه زدند روش نوشتند یا حسین،
به ملكه های عذاب گفت:یه دقیقه دستام روباز كنید،
گفتند:چرا؟گفت:من عادت دارم،هر جا ببینم بگند یا حسین،منم دستم رو روی سینه ام می ذارم، دستش رو گذاشت روی سینه اش، تا گفت:السلام علیك یا اباعبدالله،
دیدند یه آقایی از خیمه خارج شد،
اومد جلو ملكه های عذاب به احترامش عقب وایستادند،حضرت گفت:
بدید پرونده اش رو ببینم، دو دستی پرونده رو تقدیم كردند،
مرحوم دولابی میگفت:حضرت پرونده رو باز كرد،یه سری به علامت تأسف تكون داد.
"آی جوان مواظب باش پرونده ات دست اربابت می اُفته، آقات به جای تو خجالت نكشه،زشت ِ،آدم كاری بكنه آقاش سر تكون بده\"
یه نگاه به جوان كرد گفت: تو چرا؟ تو كه مارو دوست داری چرا؟
میگه:جوان شروع گرد گریه كردن
\"همین گریه های شماست كه فرمود:آتیش جهنم رو یه قطره اش خاموش میكنه،اینها تعارف نیست اینها كلام معصوم ِ برو توی كامل الزیارات بخون\"
میگه:حضرت یه نگاهی به پرونده كرد،پرونده رو زیر بغلش گذاشت،دو سه قدم با این جوان راه رفت
،بعد برگشت پرونده رو داد به ملكه های عذاب
،میگه:ملكه های عذاب پرونده رو باز كردند،دیدند نوشته:بسم الله الرحمن الرحیم، یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات اِغفِر لِهذا بحَقِّ الحُسَین...
یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات اِغفر لِنا بحَقِّ الحُسَین علیه السلام
🌿💐🌿💐🌿
🌷 @majles_e_shohada 🌷