May 11
از سوے مدینـہ بوے غَــم مے آید
درون قلب جهان ، انقلاب گشته بیا
نفس ، بدون تو همچون عذاب گشته بیا
نظاره کن به فرا سوی مدینه و ببین
حرم به دست حرامی خراب گشته بیا
این گلستان نبیّ بار دگر ویران شده
چشمهای منتقم ، بار دگر گریان شده
بعد تخریب بقیع و این ستم در آن دیار
گشت روشن ، از چه قبر فاطمه پنهان شده
▪️هشتم شوال سالروز تخریب حرم مطهر ائمه بقیع محضر امام عصر(عج) و شیعیان تسلیت باد.😔
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت چهل و یک
#به_همین_سادگی
-راستی امیرعلی ممنون که اومدی.
چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده و متعجبش از ته دل قهقه زدم. حق داشت، نه به لحن غم زدهم
و نه به این لحن پرانرژی و بی مقدمه م.
هنوز نگاه ش روی من بود با یه اخم کوچولو به خاطر خنده م که لب چیدم.
-خب چیه؟
نیم خنده ای روی صورتش نشست و سر تکون داد؛ ولی سکوت کرد. بقیه ی مسیر هم توی سکوت
گذشت؛ اما من عجیب همین سکوت رو کنار امیرعلی دوست داشتم، گاهی همین سکوتها طعم عشق
میداد و درس رسم عاشقی کردن.
با توقف ماشین نگاهم رو از شیشه ی مربعی کنارم گرفتم، شیشه ای که شده بود آینه ی رویاهام و من از
اونوقت سایه امیرعلی رو توش با یه لبخند ناب دید میزدم.
کمی روی صندلی چرخیدم و متمایل شدم به سمتش.
-ممنون، نمیای خونه؟
اون هم مثل من چرخید رو به من، یه دستش تا شد و آرنجش رو روی فرمون گذاشت.
-نه ممنون، سلام برسون.
دستم رو جلو بردم تا باهاش دست بدم، امشب میخواستم شادی لمس حضورش رو کامل کنم؛ اما باز هم
فقط به دستم نگاه کرد.
اعتراض آمیز گفتم:
-امیرعلی!
-ببین محیا... چیزه...
چشمهام رو ریز کردم.
-چیه؟
اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد.
-عجله داشتم. فکر کردم دیرشده ممکنه بری، برای همین دستهام...
نذاشتم ادامه بده و یه دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که
به طرز بامزهای کش اومده بود خندید. مگه سیاهی دستهاش مهم بود؟ اتفاقا برام یه یادگاری بود از
لمس دستهاش.
-دختر خوب خب مگه اجبار داری؟ دستت سیاه میشه.
شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم.
-من فرق میکنم امیرعلی. عیب نداره سیاه بشه؛ ولی دستم رو رد نکن غصه م میگیره.
باز هم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم رو میبرد. دستم رفت سمت دستگیره و در رو باز کردم؛
ولی امشب باز گل انداخته بود شیطنتم و سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی
کشیدم که چشمهاش گرد شد و متعجب از کار من.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و دو
#به_همین_سادگی
با لحن بچگانه ای گفتم:
-این هم تنبیه ت آقا. حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری.
لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومد و تک خندهای کرد که توش هنوز رگه هایی از تعجب داشت.
صورتش رو تو آینه کوچیک بالای سرش چک کرد.
-عجب تنبیه ی! ببین با صورتم چیکار کردی!
مثل بچه های تخس گفتم:
-خوب کردم.
یه ابروش خیلی بامزه بالا رفت، دیگه داشت قلبم برای بوسیدن گونه ش بی پروا میشد. سریع از ماشین
بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین.
-به همه سلام برسون. از عمو احمد هم از طرف من تشکر کن.
کشیده و مهربون گفت:
-چشم بزرگیتون رو میرسونم.
خداحافظ آرومی گفتم؛ اما قبل از دور شدنم، مهربون با یه ته مایه خنده گفت:
-محیا؟
اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین و من میمردم قطعاً از این تلفظ اسمم از زبونش.
-جونم؟
انگار هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم که هر دولنگه ی ابروهاش بالا پرید، یه جونم گفتن
بود دیگه. من به تلافی، بدتر نگاه منتظرم رو با یه لبخند پرمهر انداختم توی صورتش. بی هوا انگشتش رو
محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی با فشردن لبهاش روی هم سعی میکرد
خنده ش بلند نشه، تا من دوباره دلم ضعف بره براش.
-حالا یک یک شدیم. برو تو خونه سرده.
قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنار خودم تازه داشتم اون روی دیگه ش رو هم تجربه میکردم. محض
اذیت کردن، اخم مصنوعی کردم که خنده ش رو کامل خورد و لحنش جدی جدی شد.
-ناراحت شدی؟
دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش از اینکه نگاهش روی من نیست تا
بتونه ذوبم کنه گفتم:
-خیلی دوستت دارم.
ساده گفتم؛ اما از ته قلب.
دستمال کاغذی توی دستش خشک شد، نگاهش روی صورتم نچرخید و عجیب بود قلبم بیقراری
نمیکرد؛ انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساس هایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد. با
یه نفس بلند به خودش اومد و بین موهاش دست کشید و دستمال کاغذی توی دستش رو روی بینیم
کشید.
🌷 @majles_e_shohada 🌷