eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهیدی که دو هفته قبل از شهادتش عکس پروفایلش رو عکس #شهید_امیر_حاجی_امینی گذاشت و به همان شکل هم شهید شد. ✨ #شهید_طلبه_محمد_کریمیان 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل پسرونه... 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
پروفایل دخترونه.. 🌺 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از سوے مدینـہ بوے غَــم مے آید درون قلب جهان ، انقلاب گشته بیا نفس ، بدون تو همچون عذاب گشته بیا نظاره کن به فرا سوی مدینه و ببین حرم به دست حرامی خراب گشته بیا این گلستان نبیّ بار دگر ویران شده چشمهای منتقم ، بار دگر گریان شده بعد تخریب بقیع و این ستم در آن دیار گشت روشن ، از چه قبر فاطمه پنهان شده ▪️هشتم شوال سالروز تخریب حرم مطهر ائمه بقیع محضر امام عصر(عج) و شیعیان تسلیت باد.😔
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت چهل و یک -راستی امیرعلی ممنون که اومدی. چشمهاش گرد شد و من به قیافه ترسیده و متعجبش از ته دل قهقه زدم. حق داشت، نه به لحن غم زدهم و نه به این لحن پرانرژی و بی مقدمه م. هنوز نگاه ش روی من بود با یه اخم کوچولو به خاطر خنده م که لب چیدم. -خب چیه؟ نیم خنده ای روی صورتش نشست و سر تکون داد؛ ولی سکوت کرد. بقیه ی مسیر هم توی سکوت گذشت؛ اما من عجیب همین سکوت رو کنار امیرعلی دوست داشتم، گاهی همین سکوتها طعم عشق میداد و درس رسم عاشقی کردن. با توقف ماشین نگاهم رو از شیشه ی مربعی کنارم گرفتم، شیشه ای که شده بود آینه ی رویاهام و من از اونوقت سایه امیرعلی رو توش با یه لبخند ناب دید میزدم. کمی روی صندلی چرخیدم و متمایل شدم به سمتش. -ممنون، نمیای خونه؟ اون هم مثل من چرخید رو به من، یه دستش تا شد و آرنجش رو روی فرمون گذاشت. -نه ممنون، سلام برسون. دستم رو جلو بردم تا باهاش دست بدم، امشب میخواستم شادی لمس حضورش رو کامل کنم؛ اما باز هم فقط به دستم نگاه کرد. اعتراض آمیز گفتم: -امیرعلی! -ببین محیا... چیزه... چشمهام رو ریز کردم. -چیه؟ اوفی گفت و دستهاش رو نشونم داد. -عجله داشتم. فکر کردم دیرشده ممکنه بری، برای همین دستهام... نذاشتم ادامه بده و یه دستش رو گرفتم و همراه دست خودم تو هوا تکون دادم که به حرکتم و صورتم که به طرز بامزهای کش اومده بود خندید. مگه سیاهی دستهاش مهم بود؟ اتفاقا برام یه یادگاری بود از لمس دستهاش. -دختر خوب خب مگه اجبار داری؟ دستت سیاه میشه. شونه هام رو بالا انداختم و دستش رو رها کردم. -من فرق میکنم امیرعلی. عیب نداره سیاه بشه؛ ولی دستم رو رد نکن غصه م میگیره. باز هم نگاهش از اون نگاه هایی شد که دل آدم رو میبرد. دستم رفت سمت دستگیره و در رو باز کردم؛ ولی امشب باز گل انداخته بود شیطنتم و سریع چرخیدم و انگشت سیاهم رو روی دو گونه امیرعلی کشیدم که چشمهاش گرد شد و متعجب از کار من. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و دو با لحن بچگانه ای گفتم: -این هم تنبیه ت آقا. حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری. لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومد و تک خندهای کرد که توش هنوز رگه هایی از تعجب داشت. صورتش رو تو آینه کوچیک بالای سرش چک کرد. -عجب تنبیه ی! ببین با صورتم چیکار کردی! مثل بچه های تخس گفتم: -خوب کردم. یه ابروش خیلی بامزه بالا رفت، دیگه داشت قلبم برای بوسیدن گونه ش بی پروا میشد. سریع از ماشین بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین. -به همه سلام برسون. از عمو احمد هم از طرف من تشکر کن. کشیده و مهربون گفت: -چشم بزرگیتون رو میرسونم. خداحافظ آرومی گفتم؛ اما قبل از دور شدنم، مهربون با یه ته مایه خنده گفت: -محیا؟ اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین و من میمردم قطعاً از این تلفظ اسمم از زبونش. -جونم؟ انگار هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم که هر دولنگه ی ابروهاش بالا پرید، یه جونم گفتن بود دیگه. من به تلافی، بدتر نگاه منتظرم رو با یه لبخند پرمهر انداختم توی صورتش. بی هوا انگشتش رو محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی با فشردن لبهاش روی هم سعی میکرد خنده ش بلند نشه، تا من دوباره دلم ضعف بره براش. -حالا یک یک شدیم. برو تو خونه سرده. قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنار خودم تازه داشتم اون روی دیگه ش رو هم تجربه میکردم. محض اذیت کردن، اخم مصنوعی کردم که خنده ش رو کامل خورد و لحنش جدی جدی شد. -ناراحت شدی؟ دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش از اینکه نگاهش روی من نیست تا بتونه ذوبم کنه گفتم: -خیلی دوستت دارم. ساده گفتم؛ اما از ته قلب. دستمال کاغذی توی دستش خشک شد، نگاهش روی صورتم نچرخید و عجیب بود قلبم بیقراری نمیکرد؛ انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساس هایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد. با یه نفس بلند به خودش اومد و بین موهاش دست کشید و دستمال کاغذی توی دستش رو روی بینیم کشید. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
چه زیباست نصیحت این شهدا: ما از حلالش گذشتیم••• شما نمیتوانید از `حرامش` بگذرید⁉ ️ #شهیدابراهیم_هادی 🌷 @majles_e_shohada 🌷
#شهید_دوستت_دارم چقدر دلتنگ نگاهت میشم هر روز، هر شب، هر لحظه... و تو چقدر زیبا با نگاه پرمعنایت، به قلب بیقرارم عشق و آرامش هدیه میڪنی #شهید_محسن_حججی 🌷 🌷 @majles_e_shohada 🌷
در یا وارد نشو یا مـــــرد رفتن باش ... این جاده اصلا دوربرگـــــردان نخواهد داشت ... 🌷 @majles_e_shohada 🌷