eitaa logo
مجلس شهدا
908 دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
72 فایل
🍃کانال مجلس شهدا🍃 ⚘پیام رسان " ایتا "⚘ http://eitaa.com/majles_e_shohada 🌹ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هر چه که دم زدیم آنها دیدند ما مدعــیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدارا چیدند🌹 ارتباط باخادمِ شهدا ،تبادل ,پیشنهادات👇 @abre_barran
مشاهده در ایتا
دانلود
مجلس شهدا
🎀🍃🍃🎀 در دوران عقد بودیم . یک شب که از خانه پدرش برمی گشتیم ، دیدیم در یک خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی ، ماشین ها که می رسند ترمز می کنند ، نگاه می کنند و می روند . برایمان سوال شد که چه اتفاقی افتاده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی، دیدیم دو موتورسوار، خانومی را می خواهند به زور سوار کنند . همه نگاه می کردند و می رفتند ! محمد حسین تا رسید ترمز کرد . پیاده شد و درب ماشین را قفل کرد . من خودم ترسیدم ...هر چقدر صدایش کردم گوش نکرد. دوید سمت آن دو نفر ، آن ها هم فرار کردند . بعدا به محمد حسین گفتم : یک کم احتیاط کن . شاید چاقویی یا وسیله خطرناکی همراهشون باشه... محمد حسین گفت : امر به مغروف و نهی از منکر مثل نماز واجبه ...، این خانوم هم مثل ناموس خود ما . خیلی غیرتی بود . هروقت من همراهش سوار ماشین بودم ، اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، با من سوار می کرد... حتی اگر شده مسیرش را عوض کند تا آنها را برساند . 🌹شهید مدافع حرم محمد حسین مرادی 🌸 شـادی روحـش صــلــوات🌸 🌷 @majles_e_shohada 🌷
📷رفتارهای این کودکان همه چیزرانشان میدهد! دلهایمان بانگاهتان مانوس شده است!آقاجان باوجوداین همه بی تدبیری دولتی ها! هربارکه میبینیمتان آرامشی عجیب تمام دردهایم رامرهم می شود! 🌷 @majles_e_shohada 🌷
••• حیـران و آشـفته یعنے حـٰال ڪسے ڪه مـرگ را نخـواهـد امـٰا لایـق شـہادت هـم نباشـد...😔💔 •| #شهادت_ڪجایـے_ڪم_آورده_ام :) 🌷 @majles_e_shohada 🌷
بانـــ🌸ــــو... نمیدانم در دلت چہ میگذرد اما احسنت ڪہ با حجابت نه دل شهیدی را شڪستہ ای و نه دل جــوانـی را لرزاندی... 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
💜😌 ما با توایم❤️.با تو صاحب این دستان که مهرش را به سبزی شاخه های بهاری هم می رساند🌺🍃. ما با توایم👌.هر که تو را دوست ندارد هم محترمانه:ارجاع به جهنم خاکستری دنیا🍁🌾🍂!ببینیم به چه کسی خوش می گذرد,ما یا آنها! 🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌🚫 تمدن #زنازاده⁉️ 🎥اسناد سازمان ملل در اثبات رهاورد اجراي اين سند ننگين که به ايجاد تمدني #زنازاده مي انجامد‼️ اهدافشان چیست⁉️ 🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺
پارت چهل و سه -برو هوا سرده. صداش کمی میلرزید. نمیدونم چرا حس کردم این جمله رو امر نکرده برای رفتن و مردد بود برای دور شدنم، من هم با کمی مکث دستمال رو گرفتم و عقب کشیدم. با لبخند مهربونی که به صورتش پاشیدم دستم رو به نشونه خداحافظی تکون دادم و زنگ در خونه رو فشار. در که با صدای تیکی باز شد، امیر علی دستش رو برام بلند کرد و دور شد؛ من هم با انرژی که از حضورش گرفته بودم وارد خونه شدم. درسته که امیرعلی هنوز با قلبم کامل راه نیومده بود؛ ولی شده بود یه دوست، یه دوست کنار واژه شوهر بودنش؛ برای همین هم خستگی اولین کلاسم که بیشتر حول و حوش معارفه گشته بود دود شد و به هوا رفت. *** احوال پرسی های عمه با مامان هنوز ادامه داشت و من هم طبق عادت بچگی هام پایین پای مامان، کنار میز تلفن نشسته بودم و سرم روی زانوی مامان بود و مامان مشغول نوازش موهام. یه نوازش بی مقدمه و بی حواس اما پر از مهر مادری که یادت بندازه صدساله هم که بشی هنوز هم واسه مامانت بچه ای و خودت هم محتاج این نوازشهای گاه و بیگاه. -آره اینجاست همدم خانوم. نه امروز کلاس نداشته،گوشی خدمتتون. از من خداحافظ، سلام برسونین. تازه آروم گرفته بودم و مثل بچگی هام داشتم لوس میشدم که مامان گوشی رو گرفت سمتم و بلند شد، من هم روی صندلی چوبی میز تلفن جانشینش شدم. -سلام عمه جون. -سلام عزیزم، کم پیدا شدی؟ -شرمنده عمه، کلاسهام این ترم اولی یکم فشردهست. من شرمندهم. -دشمنت شرمنده گلم، میدونم. این عطیه هم که خودش رو روزها حبس میکنه تو اتاق به بهونه درس خوندن، من که باور نمیکنم خونده باشه. خندیدم و شروع کردم روی دفترچه تلفن تبلیغاتی بانک بابا خطوط فرضی کشیدن و وای اگه مامان میفهمید برای بار هزارم تذکر میداد که»این دفتر نقاشی نیست که هر کی با تلفن حرف میزنه یه اثر هنری از خودش روش جا میذاره.« خنده م بیشتر رنگ گرفت. -چرا عمه میخونه. من مطمئنم، حسابی درسخون شده. عمه مهربونتر از صمیمیتی که من به خرج دادم گفت: -شام بیا پیش ما، امشب امیرمحمد هم میاد. احساس کردم توی صدای عمه یه شادی در کنار غمه، از این دیر اومدنها. تعارف زدم با اون دلِ تنگم. -مزاحم نمیشم. -خودت رو لوس نکن ببینم. تو از کی تعارفی شدی؟ لبخندی روی صدام اثر گذاشت و تعارف من از همون اول هم آبکی بود. -چشم عمه جون، میام. من و تعارف؟ من رو که میشناسین، فقط خواستم یکم مثل این عروسها ناز کنم که نگین عروسمون هوله. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و چهار مامان چشم غرهی ظریفی به من رفت تا خانوم بودن رو به من یادآوری کنه و عمه اون طرف خط از ته دل قهقه زد. -امان از دست تو. به امیرعلی میگم بیاد دنبالت. دلم پر میزد برای امیرعلی و دیدنش، لحظه شماری معکوس بود همیشه برای دیدنش و کاش هر روز میشد این دیدارهایی که الان خیلی دیر از نظر دلم اتفاق میافتاد؛ شاید اگه خودم برم زودتر میشد ببینمش. -نه خودم میام، میخوام عصری بیام کمکتون. اون عطیه که فعال خودشه و کتابهاش. عمه صداش از تعارف صمیمی من ته مایه خوشی گرفت و با لذت گفت: -ممنون عمه خوشحال میشم زودتر بیای؛ ولی نه برای کمک بیا ببینمت. -چشم. -قربونت عزیزم، کاری نداری؟ -سلام برسونین، خداحافظ. با خداحافظی عمه گوشی رو سرجاش گذاشتم، از جا بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه برای صحبتهای مادر و دختری که آخرش ختم میشد به نصیحتهای مامان. چون از همین اول داد زدم: -مامان... مامان..... جواب مامان هم یک چیز بود اون هم اخم آلود. -چه خبرته؟ مگه تو کوهی دختر؟ زشته. من هم خندیدم و به جای مامان ادامه دادم: -دختر که نباید صداش رو بلند کنه. مامانم سری تکون داد از روی تاسف. این قصه ی هر روزه ی ما بود و بعدش هم سیل نصیحتهایی که با خنده و توبیخ همراه بود و من عاشقشون، البته امروز یه اخطاریه هم داشتم بابت شیطنتی که توی صحبتم با عمه خرج کرده بودم . *** پوست دور گوجه فرنگی رو مارپیچ میگرفتم تا بتونم برای تزیین سالاد شکل گلش کنم. کف آشپزخونه روی روفرشی که عمه برام پهن کرده بود، نشسته بودم و چون تنها کمکی که از من برمیاومد درست کردن سالاد بود، من هم دوست داشتم به نحو احسن انجامش بدم. -باز حس کدبانو بودن تو رو گرفت؟ نگاهی به عطیه که با کتاب قطور دستش وارد آشپزخونه شده بود کردم و عمه به جای من جواب داد. -دخترم یه پا کدبانو هست. برای عطیه چشم و ابرو اومدم که چشم غرهای به من رفت و خم شد و به کلم هایی که سسی بود ناخنک زد، آروم پشت دستش زدم. 🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم‌ راضی باشید🌺