هدایت شده از Zouhair
پارت چهل و دو
#به_همین_سادگی
با لحن بچگانه ای گفتم:
-این هم تنبیه ت آقا. حالا مجبوری صورتت رو هم بشوری.
لبخند دندون نمایی زدم که به خودش اومد و تک خندهای کرد که توش هنوز رگه هایی از تعجب داشت.
صورتش رو تو آینه کوچیک بالای سرش چک کرد.
-عجب تنبیه ی! ببین با صورتم چیکار کردی!
مثل بچه های تخس گفتم:
-خوب کردم.
یه ابروش خیلی بامزه بالا رفت، دیگه داشت قلبم برای بوسیدن گونه ش بی پروا میشد. سریع از ماشین
بیرون پریدم و خم شدم توی ماشین.
-به همه سلام برسون. از عمو احمد هم از طرف من تشکر کن.
کشیده و مهربون گفت:
-چشم بزرگیتون رو میرسونم.
خداحافظ آرومی گفتم؛ اما قبل از دور شدنم، مهربون با یه ته مایه خنده گفت:
-محیا؟
اینبار بیشتر خم شدم توی ماشین و من میمردم قطعاً از این تلفظ اسمم از زبونش.
-جونم؟
انگار هنوز عادت نکرده بود به من و این بی پروایی قلبم که هر دولنگه ی ابروهاش بالا پرید، یه جونم گفتن
بود دیگه. من به تلافی، بدتر نگاه منتظرم رو با یه لبخند پرمهر انداختم توی صورتش. بی هوا انگشتش رو
محکم کشید روی بینیم و این بار من تعجب کردم و امیرعلی با فشردن لبهاش روی هم سعی میکرد
خنده ش بلند نشه، تا من دوباره دلم ضعف بره براش.
-حالا یک یک شدیم. برو تو خونه سرده.
قلبم جوشید برای این امیرعلی که کنار خودم تازه داشتم اون روی دیگه ش رو هم تجربه میکردم. محض
اذیت کردن، اخم مصنوعی کردم که خنده ش رو کامل خورد و لحنش جدی جدی شد.
-ناراحت شدی؟
دستش رفت سمت جعبه دستمال کاغذی که من سریع و سرخوش از اینکه نگاهش روی من نیست تا
بتونه ذوبم کنه گفتم:
-خیلی دوستت دارم.
ساده گفتم؛ اما از ته قلب.
دستمال کاغذی توی دستش خشک شد، نگاهش روی صورتم نچرخید و عجیب بود قلبم بیقراری
نمیکرد؛ انگار دیگه حسابی کنار اومده بود با احساس هایی که موقع نزدیکی به امیرعلی فوران میکرد. با
یه نفس بلند به خودش اومد و بین موهاش دست کشید و دستمال کاغذی توی دستش رو روی بینیم
کشید.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
در #عشـــــق یا وارد نشو
یا مـــــرد رفتن باش ...
این جاده اصلا
دوربرگـــــردان نخواهد داشت ...
#شهید_مجید_قربانخانی
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
🎀🍃🍃🎀
در دوران عقد بودیم .
یک شب که از خانه پدرش برمی گشتیم ، دیدیم در یک خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی ، ماشین ها که می رسند ترمز می کنند ، نگاه می کنند و می روند .
برایمان سوال شد که چه اتفاقی افتاده؟
وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی، دیدیم دو موتورسوار، خانومی را می خواهند به زور سوار کنند .
همه نگاه می کردند و می رفتند !
محمد حسین تا رسید ترمز کرد .
پیاده شد و درب ماشین را قفل کرد .
من خودم ترسیدم ...هر چقدر صدایش کردم گوش نکرد.
دوید سمت آن دو نفر ، آن ها هم فرار کردند .
بعدا به محمد حسین گفتم :
یک کم احتیاط کن .
شاید چاقویی یا وسیله خطرناکی همراهشون باشه...
محمد حسین گفت :
امر به مغروف و نهی از منکر مثل نماز واجبه ...،
این خانوم هم مثل ناموس خود ما .
خیلی غیرتی بود .
هروقت من همراهش سوار ماشین بودم ، اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، با من سوار می کرد... حتی اگر شده مسیرش را عوض کند تا آنها را برساند .
🌹شهید مدافع حرم محمد حسین مرادی
🌸 شـادی روحـش صــلــوات🌸
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
#مقاممعظمدلبری💜😌
ما با توایم❤️.با تو صاحب این دستان که مهرش را به سبزی شاخه های بهاری هم می رساند🌺🍃. ما با توایم👌.هر که تو را دوست ندارد هم محترمانه:ارجاع به جهنم خاکستری دنیا🍁🌾🍂!ببینیم به چه کسی خوش می گذرد,ما یا آنها!
🌷 @majles_e_shohada 🌷