😔😔
دُختر كِه باشـی،
ميگن :
اَربعـين ،كَربلا
رفتن صَـلاح نیـست ...:)😭💔
#واجب_نیست...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لشگر زنان در تهران
سرکرده های بهایی مسیح که کاملا هدفمند وارد میدان شده اند...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 #شهید_مصطفی_صدرزاده 🌺
هدیه به روح همه شهدا صلوات🍃
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
دو قسمت دیگر از رمان #به_همین_سادگی امیدوارم راضی باشید🌺
پارت صد و بیست و یک
#به_همین_سادگی
لب پاینش رو کشید توی دهنش و به چشمهام خیره شد.
-باشه من معذرت میخوام. این اخم از عمد نبود، قصدم هم اصلا توبیخت نبود.
رک عذرخواهی کرد و من باورم نمیشد در عین غرور داشتن مردونه ش اشتباه ش رو با یه عذرخواهی
محکم جبران کنه و من دلم بلرزه برای غروری که مکملش مهربونی بود.
-حالا آشتی؟
خود به خود لب هام کش اومد به یه خنده.
-من که قهر نبودم.
ابروهاش رو تا به تا کرد.
-بله خب معلوم بود.
از ته دل به جمله ای که به طعنه و برای شوخی گفته بود، لبخند زدم. خدایا میشه پایان همه ی دعواها و
دلخوریهایِ نمک زندگیمون همین قدر خوش باشه؟
***
-خب نظرت چیه عطیه خانوم؟
ابروهای بالا رفته ش رو آورد پایین، چهره ش متفکر بود تا متعجب.
-علی قرار بود قبل از خواستگاری اومدن به خودم زنگ بزنه.
آبی رو که داشتم میخوردم با شدت پرید تو گلوم و عطیه تازه فهمید جلوی من چی گفته و هی بلندی
کشید و زد پشتم.
-خفه شدی؟ جون عطیه چیزی نگی ها. اوی محیا سالمی؟
نفس بلندی کشیدم تا سرفهم آروم بگیره، رو به عطیه اخم کردم.
-تو الان چی گفتی؟
-جون عطیه زبونت رو تو دهنت نگه داری، نری به امیرعلی بگی.
-دیدم تعجب نکردی ها، الان دقیقاً منظورت از این حرف چی بود؟ تو با علی آقا...
سکوت کردم که خودش گفت:
-بله با هم در ارتباطیم، اون هم تلفنی و فقط در حد مشکلات درسی.
چشم غرهای بهش رفتم.
-آره جون خودت.
-خب چه عیبی داره؟ با همین تلفنهای درسی فهمیدیم همدیگه رو دوست داریم.
چشمهام گرد شد و داد زدم:
-عطی!
ِ کِش مو رو از سرش کشید و موهاش رو با دستش شونه کرد.
-عطی و درد، آرومتر؛ خوبه الان شوهرت توبیخت کرد.
-من رو نپیچون، الان باید بهم بگی؟ بی معرفت.
دستهاش رو به کمرش زد و طلبکارانه نگاهم کرد.
-تو که ته معرفتی بسه، چند سال عاشق امیرعلی بودی و لالمونی گرفته بودی؟
ابروهام دیگه چسبیده بود به موهام.
-تو میدونستی؟
-بله میدونستم.
-خب دیوونه روم نمیشد بیام بهت بگم، تو خواهرش بودی.
با رنجش نگاهم کرد و دوباره موهاش رو توی کش قرمزش پیچوند.
-اما بیشتر دوست تو بودم.
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست.
-خوبه که اصلا به روم هم نیاوردی، از تو بعیده.
کنارم نشست.
-ایش... از بس ماهم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پارت صدو بیست دو
#به_همین_سادگی
خب خانمِ ماه، پس دیگه احتیاجی به نظرخواهی نیست؛ قیافه ت جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن
تو دلتون رو داد میزنه.
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دستهاش دور پاهاش حلقه شد، یه خط لبخند محو هم روی لبش.
-خوبه که به عشقت برسی نه؟ عاشق شدن قبل از ازدواج یه دیوونگی محضه؛ چون اگه نرسی به عشقت
و اون تو رو نخواد یه عمر عذاب وجدان برات میمونه و یه دل سنگین.
با حرفش موافق بودم، من حتی وحشت هم داشتم از این که امیرعلی ازدواج کنه با غیرِ من. دقیقا
نمیدونم اگر این اتفاق می افتاد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن،
چی میشد. چه قدر سعی کردم برای فراموشی؛ اما دل آدم که این حرفها سرش نمیشه، وقتی بلرزه و
بریزه، وقتی با دیدن یه نفر ضربان بگیره؛ یعنی عاشقه. دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی.
سرم رو بالا و پایین کردم.
-آره دقیقا.
-پس عطیه خانوم ما هم عاشق بوده. خوبه بابا، علی آقا که اصلا بهش نمی اومد اهل این حرفها باشه. پس
بگو چرا تو اون شب اومدی خونه ی عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی.
قری به گردنش داد.
-اولا راجع به آقامون اینجوری حرف نزن، بعدش هم، نخیر میدونستم اونشب نیست.
-اوهو شما که می فرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی! چه طوری به اینجا رسیدی؟
اولش باور کن همین بود، یه سری کتاب تست و اینها برام آورد، من هم هر جا گیر میکردم زنگ
میزدم بهش تا اینکه...
یه ابروم بالا پرید.
-خب تا اینکه چی؟
-دیگه دیگه، این قسمتش خصوصیه. مگه تو لحظه های نابت با امیرعلی رو بهم میگی؟!
چون نزدیکم بود ضربهای حواله ی سرش کردم.
-حیا کن، الان تو باید خجالت بکشی. خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثال مزه ی دهنت رو بفهمم اگه
الان خودش بود که آبرو واسه ت نمونده بود.
-حالا یعنی الان بیام بیرون، باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم؟
-بله لطفا اگه نمیخواین دستتون رو بشه.
دستهاش رو به هم کوبید و ذوق کرد.
-آخ جون حالا کی قراره بیان؟ علی خواسته غافلگیرم کنه.
با تاسف براش سر تکون میدادم که بالشت مخمل بنفش کنارش رو زد بهم.
-برای خودت متاسف باش، بعدش هم پاشو برو دیگه. برو جواب مثبتم رو اعلام کن من هم ببینم میتونم
با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجالت زده به نظر بیاد یا نه، پاشو.
-بیچاره علی آقا، چی بکشه از دست تو.
-مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده ی من نمیرسه.
براق شدم بپرم بهش که بالشت رو سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه ش نصیب بالشت شد و اون هم
هرهر خندید.
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی، خدای من! نکنه حرفهامون رو شنیده باشه!
با ترس سرم رو آوردم بالا و یه دفعه گفتم:
-سلام.
چشمهاش هم خندون شد هم مشکوک.
-در روز چند بار سلام میکنی ؟ علیک سلام، حالا چرا هول کردی؟
حالتش که میگفت چیزی نشنیده؛ ولی لرزش صدای من دست خودم نبود، نگاهم رو دزدیدم.
-کی من؟ نه اصلا.
-محیا من رو ببین، مطمئنی؟
نمیتونستم به چشمهای امیر علی نگاه کنم، نگاه کردن به چشمهاش یعنی خود اعتراف.
سرم رو چرخوندم و نگاه کردم به چونه ش.
-هول نشدم، تو اینجا چیکار میکنی؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
هدایت شده از خبرگزاری شبستان
👤 #کانال_لینکدونی_و_تبلیغات
http://eitaa.com/joinchat/588251140C02d6af013e
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
👤 #کانال_لینکدونی_و_تبلیغات
http://eitaa.com/joinchat/588251140C02d6af013e
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰