eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
56 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
از کوچه که برگشت، علی دید که در راه بسته‌ست دگر فاطمه بار سفرش را...
"ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی"* که هر چه از تو بگویند، باز برتر از آنی به نام نامی‌ات ای دختر بزرگ شب قدر! به نام نامی‌ات ای دختر شُکوه نهانی! گُلی به هیبت کوه و زنی به هیأت طوفان تو آن حقیقت محضی که ماورای بیانی! تو همزمان که نشستی به آرد کردن گندم ورای فهم زمینی، ورای درک زمانی! که کوله بار علی، عطر دستپخت تو را داشت برای کودک بی نان، هنوز دل نگرانی! چه سایه‌های بلندی که پشت کودکی تو برای "واقعه" با کوچه کرده‌اند تبانی... گدازه‌های کلامت، شراره‌خیزِ همیشه مگر هنوز هم ای کوهِ داغ در فورانی؟! به روی ساعت سه، کوک شد زمان و پس از آن رسید موسم گودال و فصل جامه درانی در آن غروب دویدن میان خیمه و صحرا "تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی"* تمام عقلی و دور از مدار زینبی تو هر آنچه مست سر بام، گرم سنگ پرانی! و کوچه ها همه خمیازه‌های وا شده بر خواب به‌نام هر چه سپیده، بمان که خطبه بخوانی غبار مرده‌ی رخوت گرفته‌ایم و ملولیم مگر تو چادر خود را به روی ما بتکانی.. شروع می‌شود این روضه با لهوف نگاهت مدد گرفته قلم باز از حروف نگاهت :: به یال اسب گره می‌زند زنی گله‌ها را چنان صبور که کم کرده روی حوصله‌ها را زنی شگفت که زیبایی نگاه بلندش به هم زده‌ست برای ابد معادله‌ها را شب و قیام نشسته، هنوز هم نشکسته گواه این نشِکستن، گرفته نافله‌ها را از اولین نفس صبح تا همین دم مغرب به پای خسته دویده مسیر هلهله‌ها را کسی نبود به غیر از رمیدگانِ به صحرا به دست خیمه گرفتند فاتحان صله‌ها را! ز سنگ‌های سرِ بام‌ها نیامده پیداست کشیده‌اند به شهر امتداد غائله‌ها را آهای وارث اعجاز "نَبتَهِل"! به نگاهی** بکش به شومی تقدیرشان مباهله‌ها را! چنین که بر گسلِ بغض ایستاده نگاهت به شهر می‌کشی آخر تمام زلزله‌ها را "سری به نیزه بلند است" و سخت بوده بگویی که بیشتر بکند نیزه‌دار فاصله‌ها را به جز سؤالِ "عمویم چرا به خیمه نیامد" عقیله‌ای تو جواب تمام مساله‌ها را... چقدر خاطر آسوده دارد این سرِ بر نی که داده است به دستت زمام قافله‌ها را مسیر قافله کج شد به سمت عصر تلاطم و زانوان تو خم شد کنار تربت چندم؟ :: حساب داغ من از روز و ماه و سال، گذشته نپرس! حال من از غصه و ملال گذشته همینکه کمتر از آنی که رفته‌ایم، رسیدیم مشخص است که بر کاروان چه حال گذشته! من آن تمامیِ شرمم که مانده‌ام به جوابی تو آن نجابت محضی که از سؤال گذشته! رسیده‌ها که به جای خود، از تطاول طوفان چقدر تیغ که از سیب‌های کال گذشته! زمین گریست که: "چیزی نمانده تا کف گودال" زمان گریست که: "ساعاتی از زوال گذشته"! حریم خیمه به فتوای شرع سوخت و یعنی حرام‌ها همه از بسترِ حلال گذشته! محال بود تصور کنم به نیزه سرت را محال بود و چه‌ها دیدم از محال‌، گذشته! کسی برای خرید کنیز اشاره به ما کرد حدیث غارت و تاراج ما ز مال گذشته! شبی نبود که لالایی‌اش به گوش نیاید ببین که کار رباب تو از خیال، گذشته! شبیه هر چه که زخمم، شبیه هر چه که داغم بیا که وصف من از مثل و از مثال گذشته به اشک نیست امیدی که داغ دل بنشاند اگر چه دیری از این حسرت زلال گذشته "مَضَی الزّمانُ و قَلبی یقول انّک آتٍ"* اگر چه عمر من از وعده‌ی وصال گذشته به مویه‌های زنانه سبک نشد دلم اما حدیث هجر، مفصل شد و مجال گذشته مسیر آمده را بی تو می‌روم نه به دلخواه چگونه رد شوم از خاطرات روشنِ این راه :: نه آرزوی رسیدن، نه اشتیاقِ سلامی نه رغبتی به نشستن، نه شور و شوق کلامی! نمی‌شناسی‌ام ای زادگاه ایل و تبارم! ز بس گذشته‌ام از کوچه‌های کوفی و شامی "تو خود حدیث مفصل بخوان ز مجمل" و بگذر به زیر تیغ امامی، میان شعله امامی...! به لطف آیه‌ی "الا المودّةَ" نگذشتیم ز کوچه‌ای که ندیدیم احترام تمامی! به سرسلامتی ما، سری نماند سلامت مگر به اینکه خطا رفت سنگی از سرِ بامی! کدام شعله به "در" زد که عصر روز دهم هم نمی‌رسید به جز بوی سوخته به مشامی! به غیر فصل پیمبرکُشانِ وادی تورات کدام فصل در این قوم داشته‌ست دوامی؟ به پیشواز من ای شهر، شیرخواره نیاور شراره خیزتر از این نخواه داغ مدامی! گذار باد نیفتد به کوی هاشمیانت که مانده است بر او ردّ یادگاریِ گامی بگو به مادرِ آن چار قبرِ تازه‌ی خالی که کوچه مانده صدایت کند دگر به چه نامی! بگو به تربت معصوم "مجتبی" که ندارم ز شهدنوشِ قبیله به غیر زخم، پیامی! فدای خانه‌ی دربسته‌ات، برادرِ زینب! نمی‌شود که دری وا کنی به ذکرِ سلامی؟! که بغض، تکیه زده روی شانه‌های صدایم چقدر روضه شود خواهرانه‌های صدایم...
"ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی"* که هر چه از تو بگویند، باز برتر از آنی به نام نامی‌ات ای دختر بزرگ شب قدر! به نام نامی‌ات ای دختر شُکوه نهانی! گُلی به هیبت کوه و زنی به هیأت طوفان تو آن حقیقت محضی که ماورای بیانی! تو همزمان که نشستی به آرد کردن گندم ورای فهم زمینی، ورای درک زمانی! که کوله بار علی، عطر دستپخت تو را داشت برای کودک بی نان، هنوز دل نگرانی! چه سایه‌های بلندی که پشت کودکی تو برای "واقعه" با کوچه کرده‌اند تبانی... گدازه‌های کلامت، شراره‌خیزِ همیشه مگر هنوز هم ای کوهِ داغ در فورانی؟! به روی ساعت سه، کوک شد زمان و پس از آن رسید موسم گودال و فصل جامه درانی در آن غروب دویدن میان خیمه و صحرا "تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی"* تمام عقلی و دور از مدار زینبی تو هر آنچه مست سر بام، گرم سنگ پرانی! و کوچه ها همه خمیازه‌های وا شده بر خواب به‌نام هر چه سپیده، بمان که خطبه بخوانی غبار مرده‌ی رخوت گرفته‌ایم و ملولیم مگر تو چادر خود را به روی ما بتکانی.. شروع می‌شود این روضه با لهوف نگاهت مدد گرفته قلم باز از حروف نگاهت :: به یال اسب گره می‌زند زنی گله‌ها را چنان صبور که کم کرده روی حوصله‌ها را زنی شگفت که زیبایی نگاه بلندش به هم زده‌ست برای ابد معادله‌ها را شب و قیام نشسته، هنوز هم نشکسته گواه این نشِکستن، گرفته نافله‌ها را از اولین نفس صبح تا همین دم مغرب به پای خسته دویده مسیر هلهله‌ها را کسی نبود به غیر از رمیدگانِ به صحرا به دست خیمه گرفتند فاتحان صله‌ها را! ز سنگ‌های سرِ بام‌ها نیامده پیداست کشیده‌اند به شهر امتداد غائله‌ها را آهای وارث اعجاز "نَبتَهِل"! به نگاهی** بکش به شومی تقدیرشان مباهله‌ها را! چنین که بر گسلِ بغض ایستاده نگاهت به شهر می‌کشی آخر تمام زلزله‌ها را "سری به نیزه بلند است" و سخت بوده بگویی که بیشتر بکند نیزه‌دار فاصله‌ها را به جز سؤالِ "عمویم چرا به خیمه نیامد" عقیله‌ای تو جواب تمام مساله‌ها را... چقدر خاطر آسوده دارد این سرِ بر نی که داده است به دستت زمام قافله‌ها را مسیر قافله کج شد به سمت عصر تلاطم و زانوان تو خم شد کنار تربت چندم؟ :: حساب داغ من از روز و ماه و سال، گذشته نپرس! حال من از غصه و ملال گذشته همینکه کمتر از آنی که رفته‌ایم، رسیدیم مشخص است که بر کاروان چه حال گذشته! من آن تمامیِ شرمم که مانده‌ام به جوابی تو آن نجابت محضی که از سؤال گذشته! رسیده‌ها که به جای خود، از تطاول طوفان چقدر تیغ که از سیب‌های کال گذشته! زمین گریست که: "چیزی نمانده تا کف گودال" زمان گریست که: "ساعاتی از زوال گذشته"! حریم خیمه به فتوای شرع سوخت و یعنی حرام‌ها همه از بسترِ حلال گذشته! محال بود تصور کنم به نیزه سرت را محال بود و چه‌ها دیدم از محال‌، گذشته! کسی برای خرید کنیز اشاره به ما کرد حدیث غارت و تاراج ما ز مال گذشته! شبی نبود که لالایی‌اش به گوش نیاید ببین که کار رباب تو از خیال، گذشته! شبیه هر چه که زخمم، شبیه هر چه که داغم بیا که وصف من از مثل و از مثال گذشته به اشک نیست امیدی که داغ دل بنشاند اگر چه دیری از این حسرت زلال گذشته "مَضَی الزّمانُ و قَلبی یقول انّک آتٍ"* اگر چه عمر من از وعده‌ی وصال گذشته به مویه‌های زنانه سبک نشد دلم اما حدیث هجر، مفصل شد و مجال گذشته مسیر آمده را بی تو می‌روم نه به دلخواه چگونه رد شوم از خاطرات روشنِ این راه :: نه آرزوی رسیدن، نه اشتیاقِ سلامی نه رغبتی به نشستن، نه شور و شوق کلامی! نمی‌شناسی‌ام ای زادگاه ایل و تبارم! ز بس گذشته‌ام از کوچه‌های کوفی و شامی "تو خود حدیث مفصل بخوان ز مجمل" و بگذر به زیر تیغ امامی، میان شعله امامی...! به لطف آیه‌ی "الا المودّةَ" نگذشتیم ز کوچه‌ای که ندیدیم احترام تمامی! به سرسلامتی ما، سری نماند سلامت مگر به اینکه خطا رفت سنگی از سرِ بامی! کدام شعله به "در" زد که عصر روز دهم هم نمی‌رسید به جز بوی سوخته به مشامی! به غیر فصل پیمبرکُشانِ وادی تورات کدام فصل در این قوم داشته‌ست دوامی؟ به پیشواز من ای شهر، شیرخواره نیاور شراره خیزتر از این نخواه داغ مدامی! گذار باد نیفتد به کوی هاشمیانت که مانده است بر او ردّ یادگاریِ گامی بگو به مادرِ آن چار قبرِ تازه‌ی خالی که کوچه مانده صدایت کند دگر به چه نامی! بگو به تربت معصوم "مجتبی" که ندارم ز شهدنوشِ قبیله به غیر زخم، پیامی! فدای خانه‌ی دربسته‌ات، برادرِ زینب! نمی‌شود که دری وا کنی به ذکرِ سلامی؟! که بغض، تکیه زده روی شانه‌های صدایم چقدر روضه شود خواهرانه‌های صدایم...
روبروی گنبد و گلدسته ی نیلوفری حکمرانی می کند تندیسی از انگشتری از شمیم نام "احمد" با "محمد" هر طرف پر شده این صحن از عطر خوش پیغمبری این خیابان آستان کاظمین و مشهد است رد نباید شد از اینجا بی ارادت،سرسری!۱ شاهد تعبیر"واللهُ مُتِمُّ نورِه" ایستاده پادشاهی با چراغی بر دری! بین سرهایی که بر این آستان خم می شوند دستهایش را کشیده بارها بر هر سری شانه در شانه کنار دردهای یک جوان بارها"اَمّن یُجیبی "خوانده مثل مضطری رد شده گاهی و دیده زائری خوابیده است از تن افکنده عبا را تا کشد بر زائری گاه می آید جلو در بستن یک بند سبز تا نلرزد بر ضریحش دست پیر مادری می نشیند مثل بابایی پر از امید و شوق در کنار آرزوهای جوان دختری گوشه ای از صحن شاید،دانه در دست و صبور خستگی را می تکاند از سر بال و پری گاه حتماً نوری از جنس یقین پاشیده است در میان شک و تردید دل نا باوری بارها در روز تکریمش به رسم پیشواز بر در "باب الرضا"یش ایستاده خواهری مِهر آن زائر که از "باب الرضا" رد می شود می نشیند بر دل ارباب جور دیگری جای جای این حرم بوی اجابت می دهد خاصه در شبهای جمعه گوشه ی بالاسری چشم بر هم می گذرارم در خیال یک ضریح کاش امشب هم عبایش را کشد بر زائری ۱- و کان اَبوه علیه السلام یُحِبُّه و یُقَدِّمُه...
خورشید آمده به تماشا بایستد شاید تعارفش بکنی تا بایستد صبحت بخیر روشنی خانه ی علی! صبح آمده که تا ابد اینجا بایستد ای طالع بلند!سرت خوش!که خواستی در خانه ی من "ام ابیها" بایستد! "لا حول"های حیرت "ساقی" شنیدنی ست "کوثر" که در مقام تجلّیٰ بایستد شادا به تار و پود حصیری که روی آن "زهرا" قدم گذارد و "زهرا" بایستد! حرفی بزن بهشت نجیبم! که نام من زیباست بر لبان تو پیدا بایستد شوق لطیف آمده تا مرز واژه ها بیرون بریزد از لب من یا بایستد؟ ای نورِ سر به مُهر که کس را مجال نیست ذات تو را به موضعِ افشا بایستد تکلیفِ تا همیشه ی حیدر مشخص است جایی که پیش پای تو بابا بایستد! اصلا عجیب نیست بلندای نام تو در هاله ی شگفت معما بایستد! تو با منی و قلعه ی خیبر از این به بعد جرات نمی کند که سر پا بایستد! دختر اگر شبیه تو شد، روز واقعه "کبری' رجز بخواند و "کبری" بایستد! هی شاخه می کشی و مبادا که ساقه ات در ازدحام داس و تبرها بایستد! دامان کوثرانه ی سادات پرورت در هر چه فصل، سبز و شکوفا بایستد! در فصلِ سرخِ گفتن و رفتن، شهید تو حاشا دهان ببندد و حاشا بایستد! فرزند پاک توست هر آنجا که رهبری با مشت در مقابل دنیا بایستد!