#امام_حسن_مجتبی_ع_شهادت
#قبرستان_بقیع
تصور کن که این آقا برای خود حرم دارد
کریم آل طاها چند تا باب الکرم دارد
تصور کن که مثل شهر مشهد باغ رضوانی
و یا مانند شهر قم خیابان ارم دارد
نه تنها صحن زیبایی به زیباییِ گوهرشاد
علاوه بر دو تا گلدسته، سقاخانه هم دارد
تصور کن که در گوشه کنار بارگاه خود
همیشه خادمانی مهربان و محترم دارد
تصور کن که دیگر در حرم گرد و غباری نیست
تصور کن که بعد از این مزارش خاک کم دارد
تصور کن گلاب قمصر کاشان رسید از راه
و با شور و شعف قصد زیارت دم به دم دارد
ببین با چشم دل مهمانسرایی و تصور کن
که دیگر سفرهدارِ فاطمه دارالنعم دارد
تصور کن شب شعری کنار مرقدش برپاست
تصور کن برای خود حسن هم محتشم دارد
یکی از این هزارانی که گفتم را ندارد، حیف
غمش این آرزو را بر دل من میگذارد حیف
شب و روزم عزا شد، اهل بیتم را صدا کردم
به لطف مادرش در خانه بزمی دست و پا کردم
به پاس لطف بسیاری که آقا کرد در حقم
منم داراییام را نذر خرج روضهها کردم
نشد که سرمهی چشمم کنم خاک مزارش را
ولیکن دیده را با خاکِ پرچم آشنا کردم
رمضان تا محرم از محرم تا صفر هرشب
نشستم روی سجاده، حسن جان را صدا کردم
خودش با دست خود من را نشانده بر سر سفره
اگر کم از سر این سفره بردارم، جفا کردم
به هر ماتمسرایی سر زدم دیدم حسینیهست
حسینیام ولی در دل حسنیه بنا کردم
اگرچه بر سر و سینه زدم با روضههای او
ولی با خویش میگویم خطا کردم خطا کردم
نفهمیدم که آقایم به هرچه کوچه حساس است
از او شرمندهام امشب اگرکه کوچه وا کردم
از آنجایی که حتی خواهرش لطمه به صورت زد...
میان روضهها من هم به زینب اقتدا کردم
مدینه دید آن شب مویههای نجم ثاقب را
صدا زد تا صدای خستهاش ام المصائب را
همه دیدند بی اندازه میلرزید سر در تشت
به جای زهرها میریخت هر تکه جگر در تشت
پسر گاهی به سینه میزد و گاهی به سر میزد
و میبارید چشمانِ پُر از اشکِ پدر در تشت
اگرچه میگرفت از صورتش خونابه را زینب
ولیکن مینشست از لخته خونها بیشتر در تشت
کبوتر... نامه ای در دست... در ذهنش تداعی شد
دوباره نقش بست از زخم روی بال و پر در تشت
دم "لایوم…" را وقتی که جاری کرد بر لبها
در آمد به صدا گویا دگر زنگ خطر در تشت
نگاهی گاه بر زینب و گاهی بر حسیناش داشت
چه ها میدید آقای غریبمان مگر در تشت !؟
صدا زد خواهرم این گریه را خرج حسینات کن
شبی که میروی آزرده به دیدار سر در تشت
خدا را شکر اینجا خیزران در کار نیست اما
چه خواهی کرد در شام بلا با چوبِ تر در تشت
اگرچه زانوی غم در بغل داری و میباری
خدا را شکر اینجا چادری بر روی سر داری
#علیرضا_خاکساری
#امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام_مدح_و_ولادت
#قبرستان_بقیع
میان ارض و سما، بزم شادی و شور است
به روی دست نبی، آیههایی از نور است
بغل گرفته نبی سبط اکبر خود را
و ان یکاد بخوان، چشم ابتران شور است
گمان کنم که پیمبر به گوش او میگفت:
خوشا به حال رسولی که با تو محشور است
به رزق خوان حَسَن، عالمی نمکگیرند
عزیز کردهی زهرا "کریم" مشهور است
ز دست هیچ کسی لقمه نان نمیخواهیم
کرامت حسنی با مزاجمان جور است
گدای کوی کریمیم و نان بهانهی ماست
نظر به منظر جانان، مراد و منظور است
::
چقدر غبطه خورم بر کبوتران بقیع
شکسته بال و پرم... قبر خاکیاش دور است
به قبر خاکی او سایبان بدهکاریم
برای گنبد و گلدسته نقشهها داریم
#مرضیه_نعیم_امینی
#امام_حسن_مجتبی_ع_مدح
#قبرستان_بقیع
بر مزارت حرمی ساختهام با «مثلاً»
گرچه خاک آمده پابوسیات؛ اما مثلاً...
خاکهای حرمت راهی سجاده شدند
کوچی از غربت، تا تربت اعلا مثلاً
گنبدت آیهی والشّمس شد و روشن شد
نه فقط فرش، که تا عرشِ معلّا مثلاً
باد، این نامهبرِ پرچم عطرآگینت
میبرد نامِ تو را آنسرِ دنیا مثلاً
به ضریحِ اثرِ فرشچیان بسته دخیل
چشممان حاجتِ یک عمرْ تماشا مثلاً
مثل پروانه که مأمورِ طواف شمع است
جمع خدّامِ حرم دور سر ما مثلاً...
کربلا میچکد از گریهی سقاخانه
روضه جاریست از آن، روضهی سقا مثلاً
دستهای آمده از محضر بابالقاسم
هیئتی همنامِ «حضرت زهرا» مثلاً
روضهخوانی وسطِ صحن، حکایت میخواند
قصهی کوچهای از شهر تو؛ حالا مثلاً...
مادرِ آب از آن رد شده آرام آرام
سدّی از سنگ، نبستهست گذر را مثلاً
"کوچهای تنگ و دلی سنگ و صدای سیلی"
نیست در قصهی ما صحبتِ اینها مثلاً
مادرِ قصهی ما رفت، صحیح و سالم
نه؛ نخورده ترک آیینهی مولا مثلاً
بعدِ مجلس همه رفتند زیارت کردند
تربتِ حضرت زهرا شده پیدا مثلاً
#رضا_قاسمی
* استقبال از غزل محمدعلی کردی با مطلع:
زخمهایم شده این لحظه مداوا مثلاً
چشم کمسوی من امشب شده بینا مثلاً
#امام_حسن_مجتبی_ع_مدح_و_مناجات
#قبرستان_بقیع
من تو را در حُسنِ روزافزون، سرآمد میکشم
آیتی از آیههای ذاتِ سرمد میکشم
تا جمالت را به زیبایی ببینم، بارها
در ضمیرم نقش سیمای «محمد» میکشم
از حریم پاک تو، تا «قُبّه الخَضرا»ی عشق
با نگاهِ عاشق خود، خطِّ ممتد میکشم
خسرو خوبان عالم! ای کریم اهل بیت
شرمساری پیش تو، از کردهی بد میکشم
گرچه از ذوق عبادت، سالها بی بهرهام
با بلور اشک خود، تصویر معبد میکشم
آه، ای سردار مظلومی که تنها ماندهای!
خجلت از رخسار آن نفسِ مجرّد میکشم
چون شنیدم از دهانت، سودهی الماس ریخت
دامن از یاقوت و مرجان و زِبَرجد میکشم
آب شد سنگ صبور، از آن همه صبر و شکیب
وسعت صبر تو را، بی مرز و بی حد میکشم
روضهات با خاک، یکسان است، ای روح نماز
من به نام نامیات، طرح مجددّ میکشم
تا نسوزد، تربت پاکت ز هُرم آفتاب
در خیالم، سایبانی، مثل گنبد میکشم
تا ببوسم گلشنات را مثل یاس و اطلسی
پشت «دیوار بقیع»ات، بارها قد میکشم
تا بشویم، گردِ غربت را، از آن تربت به اشک
منّت از مژگان خود، هر قدر باید، میکشم
میروم از این حرم، اما دلم پیش شماست
گاهِ رفتن، نیّت خود را مرددّ میکشم
میروم با بی قراری، باز میگردم به شوق
جلوهی عشق تو را، در رفت و آمد میکشم
من به یادِ این کبوترها، که مهمان توأند
بعد از این نازِ کبوترهای «مشهد» میکشم
تا زیارتگاه دلها، لالهزار مجتبیست
سرمهی چشم «شفق»، خاکِ مزار مجتبیست
#محمدجواد_غفورزاده
برای #زائرین_مدینه ، #قبرستان_بقیع ، #حج
بقیعا السلام ای تربت عشق
سلام ای بارگاه غربت عشق
سلام ای خاک پاکت نورباران
سلام ای مرقد زهرا تباران
سلام ای مهد زوار خدایی
انیس دردهای مجتبائی
سلام ای ناظر تُبلی السرائر
دلیل غربت سجاد و باقر
سلام ای قبلهی دلهای عاشق
سلام ای بوستان پاک صادق
فدای آن زمین و آسمانت
که چندین گنج داری در نهانت
که گفته بارگاهت خشت خشت است
که خاکت بهتر از باغ بهشت است
تو باب باب جبریل امینی
زیارتخانهی اُم البنینی
نشان از عطر و بوی یاس داری
که در خود ریشهی عباس داری
گلی که میدهد بوی علی کیست؟
گلی جز فاطمه بنت اسد نیست
انیس گنبد خضرا تو هستی
قرین تربت زهرا تو هستی
تو سفرهدار مهمانی عزیزی
غبار مهدوی بر سر بریزی
کنی هر روز و شب تجدید عهدی
به یک بوسه زخاک پای مهدی
بقیعا در دل شهر مدینه
تویی تنها انیس زخم سینه
تو تنها شاهد صوت الحزینی
شنیدی نالۀ فضه خذینی
بده اذن دخولی تا بیائیم
به مژگان آب و جارویت نمائیم
#محمود_ژوليده
برای #زائرین_مدینه ، #قبرستان_بقیع ، #حج
باز كن بر روى من آغوش جان را، اى بقیع
تا ببینم دوست دارى میهمان را، اى بقیع
خاكى اما برتر از افلاك دارى جایگاه
در تو مىبینم شكوهِ آسمان را اى بقیع
پنج خورشیدِ جهانافروز در دامان توست
كردهاى رشك فلك این خاكدان را اى بقیع
میرسیم از گرد ره با كوله بار اشك و آه
بار ده این كاروانِ خستهجان را اى بقیع
جز تو غمهای على را هیچ كس باور نكرد
میکشى بر دوش خود بارى گران را اى بقیع
باز گو با ما، مزار كعبهی دلها كجاست
در كجا كردى نهان آن بینشان را اى بقیع
قطره اى، اما در آغوش تو دریا خفته است
كردهاى پنهان تو موجى بیکران را اى بقیع
چشم تو خون گرید و «پروانه» مىداند كجاست
چشمهی جوشان این اشكِ روان را اى بقیع
#محمدعلى_مجاهدى
برای #زائرین_مدینه؛ #قبرستان_بقیع؛ #حج
ای دوست در بهشت، تو را راه دادهاند
پروانهی زیارت دلخواه دادهاند
صدها هزار سوختهدل بود از میان
در روضهی مدینه تو را راه دادهاند
سوگند میخورم به گل روی مجتبی
این جا به خار، منزلت و جاه دادهاند
این لحظهها غنیمت عمر من و شماست
غفلت مکن که فرصت کوتاه دادهاند
شیرینیِ زیارتت از شیر مادر است
این جلوه را ز پرتو آن ماه دادهاند
منت خدای را که به ما پَر شکستگان
پروانهی عروج در این ماه دادهاند
فیض حضور دوست به قدر خلوص ماست
گاهی گرفتهاند ز ما، گاه دادهاند
از غربت بقیع به چشم و دل شما
باران اشک و بارقهی آه دادهاند
یعقوبوار از چه نگرید پیامبر
وقتی به چار یوسف او چاه دادهاند
سوغات ما به سوی وطن عطر فاطمهست
عطری که با نسیم سحرگاه دادهاند
#محمدجواد_غفورزاده
برای #زائرین_مدینه؛ #قبرستان_بقیع؛ #حج
آتش بزن ای غم تمام پیکرم را
لبریز کن از خونِ دل، چشم ترم را
ای آه و ناله! راه بغضم را بگیرید
تا پنجۀ بغضی نگیرد حنجرم را
خانه خرابم کرد سیل اشک، وقتی
کردم نظاره تربت پیغمبرم را
بگذار تا از غربت زهرا بگویم
بر پنجرههای بقیع او سرم را
ای کاش چون پروانهای در ماتم او
آتش بسوزاند همه بال و پرم را
اینجا چرا گلچین به گل زد تازیانه؟
این غم شراره زد دل غم پرورم را
هرگز نمیبخشم تو را شهر مدینه
من در کجا جویم مزار مادرم را؟
آتش مزن بر دفتر شعر «وفائی»
ای اشکِ غم! رنگین نمودی دفترم را
#سیدهاشم_وفایی
#امام_حسن_مجتبی_ع_شهادت
#امام_حسن_مجتبی_ع_غربت
#قبرستان_بقیع
یک بُغضِ سخت و سنگین، جامانده در گلویم
تصویر مشت خاکیست، پیوسته روبرویم
امشب نسیم رحمت، از جانب مدینه
عطر وجود او را، میآورد به سویم
باید که در خیالم، با قبر خاکی او
از کوچههای غربت، تا کربلا بگویم
در کوچه روی یاسی، شد رنگِ ارغوانی
عمریست روضه خوانِ، روی کبود اویم
فواره میزند اشک، از آسمان چشمم
شد قطره قطره اشکم، آغشته با وضویم
با این همه کرامت، وقتی حرم ندارد
از غصه خودنما شد، رنگ سپید مویم
بر غربتش شب و روز، باید ببارم از غم
شاید به آبِ دیده، تاریخ را بشویم
::
::
بیماریام وخیمست، محض شفای روحم
دکتر نوشته باید این خاک را ببـویم
#منصوره_محمدی_مزینان
#امام_حسن_مجتبی_ع_شهادت
#قبرستان_بقیع
تصور کن که این آقا برای خود حرم دارد
کریم آل طاها چند تا باب الکرم دارد
تصور کن که مثل شهر مشهد باغ رضوانی
و یا مانند شهر قم خیابان ارم دارد
نه تنها صحن زیبایی به زیباییِ گوهرشاد
علاوه بر دو تا گلدسته، سقاخانه هم دارد
تصور کن که در گوشه کنار بارگاه خود
همیشه خادمانی مهربان و محترم دارد
تصور کن که دیگر در حرم گرد و غباری نیست
تصور کن که بعد از این مزارش خاک کم دارد
تصور کن گلاب قمصر کاشان رسید از راه
و با شور و شعف قصد زیارت دم به دم دارد
ببین با چشم دل مهمانسرایی و تصور کن
که دیگر سفرهدارِ فاطمه دارالنعم دارد
تصور کن شب شعری کنار مرقدش برپاست
تصور کن برای خود حسن هم محتشم دارد
یکی از این هزارانی که گفتم را ندارد، حیف
غمش این آرزو را بر دل من میگذارد حیف
شب و روزم عزا شد، اهل بیتم را صدا کردم
به لطف مادرش در خانه بزمی دست و پا کردم
به پاس لطف بسیاری که آقا کرد در حقم
منم داراییام را نذر خرج روضهها کردم
نشد که سرمهی چشمم کنم خاک مزارش را
ولیکن دیده را با خاکِ پرچم آشنا کردم
رمضان تا محرم از محرم تا صفر هرشب
نشستم روی سجاده، حسن جان را صدا کردم
خودش با دست خود من را نشانده بر سر سفره
اگر کم از سر این سفره بردارم، جفا کردم
به هر ماتمسرایی سر زدم دیدم حسینیهست
حسینیام ولی در دل حسنیه بنا کردم
اگرچه بر سر و سینه زدم با روضههای او
ولی با خویش میگویم خطا کردم خطا کردم
نفهمیدم که آقایم به هرچه کوچه حساس است
از او شرمندهام امشب اگرکه کوچه وا کردم
از آنجایی که حتی خواهرش لطمه به صورت زد...
میان روضهها من هم به زینب اقتدا کردم
مدینه دید آن شب مویههای نجم ثاقب را
صدا زد تا صدای خستهاش ام المصائب را
همه دیدند بی اندازه میلرزید سر در تشت
به جای زهرها میریخت هر تکه جگر در تشت
پسر گاهی به سینه میزد و گاهی به سر میزد
و میبارید چشمانِ پُر از اشکِ پدر در تشت
اگرچه میگرفت از صورتش خونابه را زینب
ولیکن مینشست از لخته خونها بیشتر در تشت
کبوتر... نامه ای در دست... در ذهنش تداعی شد
دوباره نقش بست از زخم روی بال و پر در تشت
دم "لایوم…" را وقتی که جاری کرد بر لبها
در آمد به صدا گویا دگر زنگ خطر در تشت
نگاهی گاه بر زینب و گاهی بر حسیناش داشت
چه ها میدید آقای غریبمان مگر در تشت !؟
صدا زد خواهرم این گریه را خرج حسینات کن
شبی که میروی آزرده به دیدار سر در تشت
خدا را شکر اینجا خیزران در کار نیست اما
چه خواهی کرد در شام بلا با چوبِ تر در تشت
اگرچه زانوی غم در بغل داری و میباری
خدا را شکر اینجا چادری بر روی سر داری
#علیرضا_خاکساری
#امام_حسن_مجتبی_ع_مدح
#قبرستان_بقیع
بر مزارت حرمی ساختهام با «مثلاً»
گرچه خاک آمده پابوسیات؛ اما مثلاً...
خاکهای حرمت راهی سجاده شدند
کوچی از غربت، تا تربت اعلا مثلاً
گنبدت آیهی والشّمس شد و روشن شد
نه فقط فرش، که تا عرشِ معلّا مثلاً
باد، این نامهبرِ پرچم عطرآگینت
میبرد نامِ تو را آنسرِ دنیا مثلاً
به ضریحِ اثرِ فرشچیان بسته دخیل
چشممان حاجتِ یک عمرْ تماشا مثلاً
مثل پروانه که مأمورِ طواف شمع است
جمع خدّامِ حرم دور سر ما مثلاً...
کربلا میچکد از گریهی سقاخانه
روضه جاریست از آن، روضهی سقا مثلاً
دستهای آمده از محضر بابالقاسم
هیئتی همنامِ «حضرت زهرا» مثلاً
روضهخوانی وسطِ صحن، حکایت میخواند
قصهی کوچهای از شهر تو؛ حالا مثلاً...
مادرِ آب از آن رد شده آرام آرام
سدّی از سنگ، نبستهست گذر را مثلاً
"کوچهای تنگ و دلی سنگ و صدای سیلی"
نیست در قصهی ما صحبتِ اینها مثلاً
مادرِ قصهی ما رفت، صحیح و سالم
نه؛ نخورده ترک آیینهی مولا مثلاً
بعدِ مجلس همه رفتند زیارت کردند
تربتِ حضرت زهرا شده پیدا مثلاً
#رضا_قاسمی