#با_امام_رضا_علیه_السلام
#امام_شناسی
#قصه_عبرت
#11ذیقعده
#امامت
👈🏼👈🏼 #شیخ_صدوق در روایتی از #ابوحبیب_نباجی ورود حضرت رضا علیهالسلام را به نباج، چنین شرح میدهد:
➖ أبوحبیب نباجی گوید: در عالم رؤیا دیدم كه رسول اكرم صلیاللهعلیهوآله به نباج تشریف آورد، و در مسجدی كه حجّاج فرود میآیند وارد شد.
گویا من خدمت آن جناب رسیده، بر آن حضرت سلام كردم و پیش روی او ایستادم.
➖ در این هنگام طبقی را مشاهده كردم كه از برگ درختان خرمای مدینه بافته بودند، و در آن طبق خرمای صیحانی بود.
حضرت از آن طبق مشتی خرما برداشت و به من داد و من آنها را شمردم هیجده دانه بود. پس از این كه از خواب بیدار شدم، خواب خود را چنین تعبیر كردم كه من هیجده سال دیگر عمر خواهم كرد.
➖ بیست روز از این جریان گذشت من در زمین خود به امور كشاورزی و باغداری اشتغال داشتم. شخصی نزد من آمد و گفت:
ابوالحسن علیّ بن موسی الرضا علیهالسلام از مدینه آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده است.
من به طرف مسجد حركت كردم و دیدم مردم گروه گروه به دیدن آن جناب میشتابند، من نیز به خدمت حضرت رفتم.
➖ آن جناب در همان موضعی نشسته بود كه رسولخدا صلیاللهعلیهوآله را در خواب دیده بودم و زیر پای مباركش تخته حصیری همچون حصیر زیر پای پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود و در پیش روی او طبقی كه از برگ خرما بافته شده و بر آن خرمای صیحانی بود.
➖ پس بر آن جناب سلام كردم، پاسخ داد و مرا نزد خود طلبید و مشتی از آن خرما را به من عطا فرمود.
من آنها را شماره كردم عدد آنها به قدر عدد خرماهایی بود كه رسولخدا صلیاللهعلیهوآله در خواب به من عطا فرموده بود.
➖ عرض كردم: یابن رسول اللّه! زیادتر از این به من عطا فرما.
فرمود:
اگر رسولخدا زیادتر از این به تو عطا فرموده است ما هم زیادتر از این به تو عطا كنیم.
📚 عيون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲، ص۲۱۰
#ولادت_امام_دهم_علیه_السلام
#با_امام_هادی_علیه_السلام
#قصه_عبرت
#15ذیحجه
🔷🔶 #یونس_نقاش_و_امام_هادی_علیه_السلام
👈🏼👈🏼 مرحوم #شیخ_طوسی و برخی دیگر از بزرگان رضوان الله علیهم به نقل از #کافور_خادم حکایت نمایند:
منزل و محل مسکونی حضرت ابوالحسن، امام هادی علیهالسلام در نزدیکی بازارچهای بود که صنعتگران مختلفی در آن کار میکردند.
یکی از آنها شخصی به نام یونس نقاش بود که کارش انگشترسازی و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود و بعضی اوقات خدمت حضرت میآمد.
➖ روزی با عجله و شتاب نزد امام علیهالسلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت:
سرورم! من تمام اموال و نیز خانوادهام را به شما میسپارم.
حضرت به او فرمود:
چه خبر شده است؟
یونس گفت:
من باید از این دیار فرار کنم.
حضرت در حالتی که تبسمی بر لب داشت، فرمود:
برای چه؟ مگر چه پیش آمدی رخ داده است؟!
یونس جواب داد:
چون که وزیر خلیفه - موسی بن بغا - نگین انگشتری را تحویل من داد تا برایش حکاکی و نقاشی کنم و آن نگین از قیمت بسیار بالایی برخوردار بود، که در هنگام کار شکست و دو نیم شد و فردا موعد تحویل آن است؛ و میدانم که موسی یا حکم هزار شلاق و یا حکم قتل مرا صادر میکند.
➖ امام هادی علیه السلام فرمود:
آرام باش و به منزل خود باز گرد، تا فردا فرج و گشایشی خواهد بود.
یونس طبق فرمان حضرت به منزل خویش بازگشت و تا فردای آن روز بسیار ناراحت و غمگین بود که چه خواهد شد؟ و تمام بدنش میلرزید و هراسناک بود از این که چنانچه نگین از او بخواهند چه بگوید؟
در همین احوال، ناگهان، مأموری آمد و نگین را درخواست کرد و اظهار داشت: بیا نزد موسی برویم که کار مهمی دارد.
➖ یونس نقاش با ترس و وحشت عجیبی برخاست و همراه مأمور نزد موسی بن بغا رفت. و هنگامی که یونس از نزد موسی برگشت، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارک امام هادی علیهالسلام وارد شد و اظهار داشت:
یابن رسول الله! هنگامی که نزد موسی رفتم، گفت: نگینی را که گرفته ای، خواسته بودم که برای یکی از همسرانم انگشتری مناسب بسازی؛ ولی اکنون آنها نزاعشان شده است. اگر بتوانی آن نگین را دو نیم کنی، که برای هر یک از همسرانم نگینی درست شود، تو را از نعمت و هدایای فراوانی برخوردار میسازیم.
➖ امام هادی علیهالسلام تا این خبر را شنید، دست مبارکش را به سمت آسمان بلند نمود و به درگاه باری تعالی اظهار داشت:
خداوندا! تو را شکر و سپاس میگویم، که ما - اهلبیت رسالت - را از شکرگزاران حقیقی خود قرار دادهای.
و سپس به یونس فرمود:
تو به موسی چه گفتی؟
یونس اظهار داشت:
جواب دادم که باید مهلت بدهی و صبر کنی تا چارهای بیندیشم.
امام هادی علیهالسلام به او فرمود:
خوب گفتی و روش خوبی را مطرح کردی.
📚 منابع:
۱. أمالی شیخ طوسی، ج۱، ص۲۹۴
۲. اثبات الهداة، ج۳، ص۳۶۷، ح۲۴
۳. مدینة المعاجز، ج۷، ص۴۳۹، ح۲۴۳۹
۴. بحارالأنوار، ج۵۰، ص۱۲۵، ح۳
🔆
#مجالس_حسینیعلیهالسلام 02
#با_حسین_علیه_السلام 410
#قصه_عبرت 27
🔵⚪️ #ناصرالدین_شاه_قاجار در جوار مضجع شریف #امام_حسين_عليهالسلام..
👈🏼👈🏼 سید صالح شهرستانی درباره سفر ناصر الدین شاه به کربلا مینویسد:
ناصرالدین شاه قاجار در حین ورود به کربلا، بعد از غسل زیارت ابتداء به حرم سقای لب تشنگان آقا ابوالفضل العباس علیهالسلام مشرف شد.
🔹 اطرافیان به عرض رساندند که معمولاٌ تشرف بحرم حسینی را مقدم میدارند در جواب گفت: این دستگاه سلطنت است و با اصول آن من آشناتر از شما هستم. کسی که بخواهد بحضور شاهنشاه برود، اول باید نخست وزیر دربار را دیده و استجازه نماید.
🔹 قبل از وارد شدن به حرم مطهر حسینی به صدر اعظمش گفت: یک روضه خوان خوبی پیدا کن تا من گریه کنم.
صدر اعظم طبق دستور رفت چند تا از بهترین روضه خوانهای کربلا را آورد. هر چه روضه خوانها خواندند شاه ابدا گریه اش نگرفت! صدر اعظم ترسید، به علمای کربلا گفت اگر شاه به گریه نیفتد کار خراب میشود. رفتند روضه خوان گمنامی آوردند. روضه خوان، سیدی پیر اما خبره وکاردان به نام سید حبیب بود به صدر اعظم گفت: من شاه را میگریانم.
🔹به مجرد اینکه نزدیک شاه رسید خطاب به قبر امام حسین علیه السلام عرض کرد:
یا حسین تو در وسط میدان کربلا، آن وقت که یکه و تنها شدی هی داد می زدی "هل من ناصر"حالا این ناصر آمده، اما حیف که دیر آمده!
🔹شاه همین که این را شنید به اندازه ای گریه کرد که صدراعظم ترسید برای شاه اتفاقی بیفتد. به روضه خوان گفت: بس است دیگر نخوان.
🔹ناصر الدین شاه بعد از این صحنه که به حال عادی خود بازگشت، با سوز و گداز این رباعی را به حضرت امام حسین (علیهالسلام) عرض کرد:
گر دعوت دوست میشنودم آن روز
من گوی مراد میربودم آن روز
آن روز که بود روز هل من ناصر
ای کاش که ناصر تو بودم آن روز
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar
#سید_مهدی_قوام
#نکته_های_ناب
#قصه_عبرت
🔷🔶 #تغییر_زندگی_یک_فاحشه_با_پول_روضه_خوان_فاطمیه
👈🏼👈🏼 ماجرای دیگری که آقای حسن محمّدی برایم تعریف کرد این بود [که] میگفت:
من و آقا سیّد مهدی قوام را ده شب در ایّام جمادیالأولی (فاطمیّه) به مسجد امام سجّاد (علیهالسلام)، واقع در خیابان شاه (جمهوری فعلی)، دعوت کرده بودند.
بعد از پایان منبر، شب دهم صاحب مجلس چهارصد تومان به ایشان داد که با توجّه به اینکه ایشان از منبریهای ردهٔ اوّل تهران بود پول خوبی بود.
➖ شب آخر، بعد از اینکه همه از مسجد رفتند، فقط من و آقای قوام و خادم مسجد حضور داشتیم که من به ایشان گفتم: آقا! همه رفتند، برای شما تاکسی بگیرم؟
گفت: نه.
گفتم: آقا! پس چهطور میخواهید به خانه بروید؟
گفت: راستش امشب پولدار شدهام، میخواهم در این خیابان شاه کمی قدم بزنم.
با توجّه به اینکه در آن ساعاتِ شب معمولاً زنهای روسپی در آن خیابان منتظر مشتری میایستادند، مشاهدهٔ این صحنهها خیلی مشمئزکننده و ناراحتکننده بود.
بهخاطر همین نیز من سعی کردم مانع از حضور آقای قوام در خیابان شوم. ولی ایشان نپذیرفت و راهی خیابان شد.
من هم با تعجّب همراه ایشان به راه افتادم.
➖ بعد از اینکه کمی راه رفتیم، یکی از این زنها را که حدود ۲۷، ۲۸ ساله میشد، کنار خیابان دیدیم که منتظر مشتری ایستاده بود.
آقای قوام با عمامه و عبا و قبا به طرف آن زن رفت و بعد از سلام، میزان پولی را [که] بابت این کار هر شب به دست میآورد پرسید.
اوّل زن طفره رفت، ولی با صحبتهایی که آقای قوام با او کرد راضی شد و پولِ دریافتیِ هر شبِ او چهل تومان تعیین گردید.
سپس آقای قوام همان پاکت پولی را که آن شب بابت ده روز منبر از مسجد گرفته بود، با حال عجیبی به آن زن داد و گفت:
این ایّام ایّامِ شهادت دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، این هم پول ده شب توست؛ تو را به جدّهام زهرا (سلاماللهعلیها) قسم دنبال این کار نرو.
➖ زن گریهاش گرفت و گفت: باشد، پول را هم نمیخواهم. خواست پول را برگرداند، ولی آقای قوام قبول نکرد و همۀ چهارصد تومان را به آن زن داد.
➖ این قضیّه مربوط به قبل از سال ۱۳۴۰ است. بعد از پیروزی انقلاب، دههٔ عاشورای حدود سال ۱۳۶۱، ۱۳۶۲ بود، بعد از منبر از بازار بیرون میآمدم که به حاج حسنآقا محمّدی برخورد کردم.
بهمن گفت: داستان آقا سیّد مهدی قوام را با آن زن بدکاره میدانی؟
گفتم: بله، خودت تعریف کردی.
گفت: آن زن در همان جوانی توبه کرد و ازدواج کرد و در جلسات هم شرکت کرد.
این خانم بعدها معلّم قرآن برای خانمها شد و صدها نفر از این زنها را نیز هدایت و با دین آشنا کرد. حال که تو را دیدم خواستم بگویم که او چند روز پیش از دنیا رفت».
📚 زندگینامه وخاطرات استادحسین انصاریان، ص۶۱ - ۶۲
#با_امام_صادق_علیه_السلام
#فضائل_و_مناقب
#ماه_ربیع_الاول
#17ربیع_الاول
#قصه_عبرت
🔷🔶 #کرامات_امام_جعفرصادق_علیه_السلام_در_باطل_کردن_سحر_ساحران
👈🏼👈🏼 #محمد_بن_سنان میگوید: #منصور_دوانیقی لعنهاللهعلیه هفتاد مرد از شهر کابل را فراخواند.
او با وعدههای بسیار آنها را تحریک کرد تا با انجام سحرهای خود امامصادق علیهالسلام را مبهوت و مقهور خود سازند.
ساحران به مجلسی که منصور دوانیده فراهم کرده بود رفتند و انواع صورتها از جمله صورتهای شیر را به تصویر کشیدند تا هر بینندهای را سحر کنند.
🔻 منصور بر تخت خود نشست و تاج خود را بر سرگذاشت و به دربان خود دستور داد که امام علیهالسلام را وارد سازند.
وقتی حضرت وارد شد، نگاهی به آنها کرد و دست به دعا برداشت و دعایی خواند که برخی از الفاظ آن شنیده میشد و قسمتی را هم بهطور آهسته خواند، سپس فرمود:
وای بر شما (ساحران) بهخدا قسم سحر شما را باطل خواهم نمود.
🔻 سپس با صدای بلند فرمود:
ای شیرها آنها را ببلعید، پس هر شیری به ساحری که او را درست کرده بود حمله کرد و او را بلعید.
منصور بهت زده از تخت خود بر زمین افتاد و با ترس میگفت:
ای اباعبدالله! ای جعفر بن محمد! مرا ببخش دیگر چنین کاری نخواهم کرد.
حضرت هم به او مهلت داد. بعد منصور دوانیقی از امام علیهالسلام درخواست کرد، شیرها ساحرانی را که خورده بودندبرگردانند. امام علیهالسلام فرمود:
اگر عصای موسی آنچه را بلعیده بود برمیگرداند، این شیرها نیز چنین میکردند.
📚 منابع:
۱. مدیند المعاجز، علامه بحرانی، ج۵، ص ۲۴۶
۲. دلائل الامامة طبری ص ۲۹۸
۳. اختصاص، شیخ مفید، ص۲۴۶
#با_امام_رضا_علیه_السلام
#امام_شناسی
#قصه_عبرت
#11ذیقعده
#امامت
🔷🔶 #علم_امام_علیه_السلام_حتی_نسبت_به_آنچه_در_خواب_دیده_شده
👈🏼👈🏼 #شیخ_صدوق در روایتی از #ابوحبیب_نباجی ورود حضرت را به نباج چنین شرح میدهد:
➖ أبوحبیب #نباجی گوید:
در عالم رؤیا دیدم كه رسولاكرم صلیاللهعلیهوآله به نباج تشریف آورد، و در مسجدی كه حجّاج فرود میآیند، وارد شد.
گویا من خدمت آن جناب رسیده، بر آن حضرت سلام كردم و پیش روی او ایستادم.
➖ در این هنگام طبقی را مشاهده كردم كه از برگ درختان خرمای مدینه بافته بودند، و در آن طبق #خرمای_صیحانی بود.
حضرت از آن طبق مشتی خرما برداشت و به من داد و من آنها را شمردم هیجده دانه بود. پس از این كه از خواب بیدار شدم، خواب خود را چنین تعبیر كردم كه من هیجده سال دیگر عمر خواهم كرد.
➖ بیست روز از این جریان گذشت من در زمین خود به امور كشاورزی و باغداری اشتغال داشتم. شخصی نزد من آمد و گفت:
ابوالحسن علیّ بن موسی الرضا علیهالسلام از مدینه آمده و در مسجد نزول اجلال فرموده است.
من به طرف مسجد حركت كردم و دیدم مردم گروه گروه به دیدن آن جناب میشتابند، من نیز به خدمت حضرت رفتم.
آن جناب در همان موضعی نشسته بود كه رسولخدا صلیاللهعلیهوآله را در خواب دیده بودم و زیر پای مباركش تخته حصیری همچون حصیر زیر پای پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود و در پیش روی او طبقی كه از برگ خرما بافته شده و بر آن خرمای صیحانی بود.
➖ پس بر آن جناب سلام كردم، پاسخ داد و مرا نزد خود طلبید و مشتی از آن خرما را به من عطا فرمود.
من آنها را شماره كردم عدد آنها به قدر عدد خرماهایی بود كه رسولخدا صلیاللهعلیهوآله در خواب به من عطا فرموده بود.
➖ عرض كردم: یابن رسول الله! زیادتر از این به من عطا فرما.
فرمود:
اگر رسولخدا زیادتر از این به تو عطا فرموده است ما هم زیادتر از این به تو عطا كنیم.
📚 عيون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲، ص۴۵
🔆
جریان زن بدکاره وسیدقوام.mp3
7.61M
🏴#متن جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام
🏴#روضه
🎤مداح :حاج آرمین غلامی
#سید_مهدی_قوام
#نکته_های_ناب
#قصه_عبرت
👇👇
🤞🤞🏴#متن جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام
🏴#روضه
🎤مداح :حاج آرمین غلامی
#سید_مهدی_قوام
#نکته_های_ناب
#قصه_عبرت
🔷🔶 #تغییر_زندگی_یک_فاحشه_با_پول_روضه_خوان_فاطمیه
توحید را دُردانه گوهر می شود زهرا
یکپارچه الله اکبر می شود زهرا
اُم ابیهای پیمبر می شود زهرا
ساقی اگر مولاست کوثر می شود زهرا
شیعه چو فرزند است و مادر می شود زهرا
اهل کَرَم ذاتاً کریم اند و گدا محتاج
جایی ندارد غیر باغِ هَل أتی محتاج
زهرا کریمه، ما تماماً بی نوا، محتاج
به چادرش هستند حتی انبیاء محتاج
تا وارد صحرای محشر می شود زهرا
محو کمالِ خویش کرده مرتضی را هم
وقتی دعایش سر زده همسایه ها را هم
یعنی دعایش آبرو داده دعا را هم
جمله به جمله هَل أتی، حتی کِساء را هم
هر طور بنویسیم محور می شود زهرا
او مادر آب است و باران را به عالم داد
*بی بی جان! آب مهریه ی شما بود، اما کجا بودی کربلا، بینِ دو نهرِ آب، پسرت حسین رو با لبِ تشنه سر بریدن... هر چی صدا میزد: لشکر! جگرم از تشنگی میسوزه، لااقل یه قطره ی آبی به من بدهید، همین قدر بگم: اینقدرمردم سنگش زدن...*یااباعبدالله
آقای حسن محمّدی برایم تعریف کرد این بود [که] میگفت:
من و آقا سیّد مهدی قوام را ده شب در ایّام جمادیالأولی (فاطمیّه) به مسجد امام سجّاد (علیهالسلام)، واقع در خیابان شاه (جمهوری فعلی)، دعوت کرده بودند.
بعد از پایان منبر، شب دهم صاحب مجلس چهارصد تومان به ایشان داد که با توجّه به اینکه ایشان از منبریهای ردهٔ اوّل تهران بود پول خوبی بود.
➖ شب آخر، بعد از اینکه همه از مسجد رفتند، فقط من و آقای قوام و خادم مسجد حضور داشتیم که من به ایشان گفتم: آقا! همه رفتند، برای شما تاکسی بگیرم؟
گفت: نه.
گفتم: آقا! پس چهطور میخواهید به خانه بروید؟
گفت: راستش امشب پولدار شدهام، میخواهم در این خیابان شاه کمی قدم بزنم.
با توجّه به اینکه در آن ساعاتِ شب معمولاً زنهای روسپی در آن خیابان منتظر مشتری میایستادند، مشاهدهٔ این صحنهها خیلی مشمئزکننده و ناراحتکننده بود.
بهخاطر همین نیز من سعی کردم مانع از حضور آقای قوام در خیابان شوم. ولی ایشان نپذیرفت و راهی خیابان شد.
من هم با تعجّب همراه ایشان به راه افتادم.
➖ بعد از اینکه کمی راه رفتیم، یکی از این زنها را که حدود ۲۷، ۲۸ ساله میشد، کنار خیابان دیدیم که منتظر مشتری ایستاده بود.
آقای قوام با عمامه و عبا و قبا به طرف آن زن رفت و بعد از سلام، میزان پولی را [که] بابت این کار هر شب به دست میآورد پرسید.
اوّل زن طفره رفت، ولی با صحبتهایی که آقای قوام با او کرد راضی شد و پولِ دریافتیِ هر شبِ او چهل تومان تعیین گردید.
سپس آقای قوام همان پاکت پولی را که آن شب بابت ده روز منبر از مسجد گرفته بود، با حال عجیبی به آن زن داد و گفت:
این ایّام ایّامِ شهادت دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، این هم پول ده شب توست؛ تو را به جدّهام زهرا (سلاماللهعلیها) قسم دنبال این کار نرو.
➖ زن گریهاش گرفت و گفت: باشد، پول را هم نمیخواهم. خواست پول را برگرداند، ولی آقای قوام قبول نکرد و همۀ چهارصد تومان را به آن زن داد.
➖ این قضیّه مربوط به قبل از سال ۱۳۴۰ است. بعد از پیروزی انقلاب، دههٔ عاشورای حدود سال ۱۳۶۱، ۱۳۶۲ بود، بعد از منبر از بازار بیرون میآمدم که به حاج حسنآقا محمّدی برخورد کردم.
بهمن گفت: داستان آقا سیّد مهدی قوام را با آن زن بدکاره میدانی؟
گفتم: بله، خودت تعریف کردی.
گفت: آن زن در همان جوانی توبه کرد و ازدواج کرد و در جلسات هم شرکت کرد.
این خانم بعدها معلّم قرآن برای خانمها شد و صدها نفر از این زنها را نیز هدایت و با دین آشنا کرد. حال که تو را دیدم خواستم بگویم که او چند روز پیش از دنیا رفت».
📚 زندگینامه وخاطرات استادحسین انصاریان، ص۶۱ - ۶۲
جریان زن بدکاره وسیدقوام.mp3
7.61M
🤞🤞🏴#جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام
🏴#روضه
🎤مداح :حاج آرمین غلامی
#سید_مهدی_قوام
#نکته_های_ناب
#قصه_عبرت
هدایت شده از ، اشعارمجنون کرمانشاهی(حاج آرمین غلامی)
جریان زن بدکاره وسیدقوام.mp3
7.61M
🤞🤞🏴#جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام
🏴#روضه
🎤مداح :حاج آرمین غلامی
#سید_مهدی_قوام
#نکته_های_ناب
#قصه_عبرت
🤞🤞🏴#متن جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام
🏴#روضه
🎤مداح :حاج آرمین غلامی
#سید_مهدی_قوام
#نکته_های_ناب
#قصه_عبرت
🔷🔶 #تغییر_زندگی_یک_فاحشه_با_پول_روضه_خوان_فاطمیه
توحید را دُردانه گوهر می شود زهرا
یکپارچه الله اکبر می شود زهرا
اُم ابیهای پیمبر می شود زهرا
ساقی اگر مولاست کوثر می شود زهرا
شیعه چو فرزند است و مادر می شود زهرا
اهل کَرَم ذاتاً کریم اند و گدا محتاج
جایی ندارد غیر باغِ هَل أتی محتاج
زهرا کریمه، ما تماماً بی نوا، محتاج
به چادرش هستند حتی انبیاء محتاج
تا وارد صحرای محشر می شود زهرا
محو کمالِ خویش کرده مرتضی را هم
وقتی دعایش سر زده همسایه ها را هم
یعنی دعایش آبرو داده دعا را هم
جمله به جمله هَل أتی، حتی کِساء را هم
هر طور بنویسیم محور می شود زهرا
او مادر آب است و باران را به عالم داد
*بی بی جان! آب مهریه ی شما بود، اما کجا بودی کربلا، بینِ دو نهرِ آب، پسرت حسین رو با لبِ تشنه سر بریدن... هر چی صدا میزد: لشکر! جگرم از تشنگی میسوزه، لااقل یه قطره ی آبی به من بدهید، همین قدر بگم: اینقدرمردم سنگش زدن...*یااباعبدالله
آقای حسن محمّدی برایم تعریف کرد این بود [که] میگفت:
من و آقا سیّد مهدی قوام را ده شب در ایّام جمادیالأولی (فاطمیّه) به مسجد امام سجّاد (علیهالسلام)، واقع در خیابان شاه (جمهوری فعلی)، دعوت کرده بودند.
بعد از پایان منبر، شب دهم صاحب مجلس چهارصد تومان به ایشان داد که با توجّه به اینکه ایشان از منبریهای ردهٔ اوّل تهران بود پول خوبی بود.
➖ شب آخر، بعد از اینکه همه از مسجد رفتند، فقط من و آقای قوام و خادم مسجد حضور داشتیم که من به ایشان گفتم: آقا! همه رفتند، برای شما تاکسی بگیرم؟
گفت: نه.
گفتم: آقا! پس چهطور میخواهید به خانه بروید؟
گفت: راستش امشب پولدار شدهام، میخواهم در این خیابان شاه کمی قدم بزنم.
با توجّه به اینکه در آن ساعاتِ شب معمولاً زنهای روسپی در آن خیابان منتظر مشتری میایستادند، مشاهدهٔ این صحنهها خیلی مشمئزکننده و ناراحتکننده بود.
بهخاطر همین نیز من سعی کردم مانع از حضور آقای قوام در خیابان شوم. ولی ایشان نپذیرفت و راهی خیابان شد.
من هم با تعجّب همراه ایشان به راه افتادم.
➖ بعد از اینکه کمی راه رفتیم، یکی از این زنها را که حدود ۲۷، ۲۸ ساله میشد، کنار خیابان دیدیم که منتظر مشتری ایستاده بود.
آقای قوام با عمامه و عبا و قبا به طرف آن زن رفت و بعد از سلام، میزان پولی را [که] بابت این کار هر شب به دست میآورد پرسید.
اوّل زن طفره رفت، ولی با صحبتهایی که آقای قوام با او کرد راضی شد و پولِ دریافتیِ هر شبِ او چهل تومان تعیین گردید.
سپس آقای قوام همان پاکت پولی را که آن شب بابت ده روز منبر از مسجد گرفته بود، با حال عجیبی به آن زن داد و گفت:
این ایّام ایّامِ شهادت دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، این هم پول ده شب توست؛ تو را به جدّهام زهرا (سلاماللهعلیها) قسم دنبال این کار نرو.
➖ زن گریهاش گرفت و گفت: باشد، پول را هم نمیخواهم. خواست پول را برگرداند، ولی آقای قوام قبول نکرد و همۀ چهارصد تومان را به آن زن داد.
➖ این قضیّه مربوط به قبل از سال ۱۳۴۰ است. بعد از پیروزی انقلاب، دههٔ عاشورای حدود سال ۱۳۶۱، ۱۳۶۲ بود، بعد از منبر از بازار بیرون میآمدم که به حاج حسنآقا محمّدی برخورد کردم.
بهمن گفت: داستان آقا سیّد مهدی قوام را با آن زن بدکاره میدانی؟
گفتم: بله، خودت تعریف کردی.
گفت: آن زن در همان جوانی توبه کرد و ازدواج کرد و در جلسات هم شرکت کرد.
این خانم بعدها معلّم قرآن برای خانمها شد و صدها نفر از این زنها را نیز هدایت و با دین آشنا کرد. حال که تو را دیدم خواستم بگویم که او چند روز پیش از دنیا رفت».
📚 زندگینامه وخاطرات استادحسین انصاریان، ص۶۱ - ۶۲
جریان زن بدکاره وسیدقوام.mp3
7.61M
🤞🤞🏴#جریان زن بدکاره ومرحوم سید قوام
🏴#روضه
🎤مداح :حاج آرمین غلامی
#سید_مهدی_قوام
#نکته_های_ناب
#قصه_عبرت