15244.mp3
5.75M
يا أعداءُ مهلا كم ستندمونا
أنتم من بدأتم ثمَّ فاسمعونا
داحي بابِ خيبر حيدرٌ أبونا
يا علي…
إنّا مِن عليٍّ جيشُهُ المعظّم
أبناءُ الحسينِ والحسينُ أعلَم
طُلّابُ الشهادة تضحياتنا الدّم
يا علي...
#رجز | #ما_از_نسل_علی_هستیم
هدایت شده از لحنِ نگاه (روزمرگی های یک معلم)
ما از امید نوشتیم و تمام کلماتمان جوانه زدند.
ساعتهای آخر روز، آفتاب مینشیند روی پنجره. نور، جادهی باریکی میشود. کش میآید روی دیوار.
کم کم سایهها از تارو پود پرده شکل میگیرند. چرخ دوزیِ گلهای رویش میشوند ساقهها و شاخههای پیچ خوردهی روییده در انتهای یک جادهی نورانی.
آفتاب که غروب میکند. به همان سرعتِ ایجاد، محو میشوند. انگار که هیچ وقت نبودند.
مکروبه !
ساعتهای آخر روز، آفتاب مینشیند روی پنجره. نور، جادهی باریکی میشود. کش میآید روی دیوار. کم
مثل دنیا، مثل تعلقات رنگینی که سفت توی بغل گرفتیم.
و فراموش میکنیم که فانی اند.
و قراره یک روز محو شن...
_به قول مولا امیر مومنان:🌱
لا يَغُرَّنَّكُم ما أصبَحَ فيهِ أهلُ الغُرورِ، فَإِنَّما هُوَ ظِلٌّ مَمدودٌ إلی أجَلٍ مَعدودٍ.
زنهار كه برخورداری فریب خوردگان [دنیا] شما را نفریبد؛ زیرا آن همه، در حقیقت، سایه ای است كه تا مدّتی محدود ادامه می یابد.
هدایت شده از مکروبه !
مامانها همیشه واسطهیِ رفع و رجوع خرابکاریهایِ بچههاشونن.
یا اُمَّاه،
یا فاطِمَهَ الزَّهْراَّء! بازهم مادری کن برایِ دختری که خودِ آلودهش رو به دامنِ مهربونیت دخیل زده تا یه نیم نگاه خرجِ کوله بارِ سنگینِ سیاهیهاش کنی و برایِ سفید شدنشون دعایِ اللهم بیض وجهه بخونی💔
یا اُمَّاه،
یا فاطِمَهَ الزَّهْراَّء
اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِکِ اِلَى اللّهِ...
-زهرا سادات🌱
_یادداشتی برای کتابِ "سنگ"
باید اسم کتاب را بگذارم کتابی که جان کندم تا بخوانمش. از همان اول بسم الله،
از همان خطِ اول که گفت:
«من حسین را کشتم.
بعد از تیری که به صورتش پرتاب کردم، در همهی نیزههایی که به پهلویش پرتاب شد، در همهی شمشیرهایی که به فرقش فرود آمد، در همه سنگهایی که به پیشانیاش خورد، شریک بودم».
خواندن این همه سیاهی دل میخواست. نوشتنش بیشتر!
کلمات چنگ میزنند به قلب آدم. شیون میکشند، روضه میخوانند و خطشان گم میشود در سیاهی، در صدای قهقههایی مستانه میانهی لرزیدن پوست دفها، در جیرینگ جیرینگ خلخال، صدای النگوهایی که تا آرنج روی هم ریخته، صدای کوفتن پتک بر سندان و بوی عرق، بوی شراب کهنه از سبوهای خانهی رقاصهایی در دمشق.
خواندن از عاشورا سخت است. از زبان دشمن اهل بیت سختتر. ساعتها طول کشید تا اثر این همه سیاهی متعفن از کامم پاک شود.
یا اَباعَبْدِاللَّهِ
لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِیَّةُ وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ الْمُصیبَةُ بِکَ عَلَیْنا وَ عَلی جَمیعِ اَهْل ِالاِْسْلامِو َجَلَّتْ وَ عَظُمَتْ مُصیبَتُکَ فِی السَّمواتِ عَلی جَمیعِ اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ الْبَیْتِ...
جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرکِ بتپرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد، چه سود که بر زبان لاالهالاالله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها میکند و خانهٔ کعبه را عوض از صنمی سنگی میگیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند. و ای کاش تا همینجا بسنده میکرد و قلب قبله را با تیغ نمیدرید!
[ فتح خون، سید مرتضی آوینی ]
این کتاب را امانت گرفتم. فقط به خاطر حسِ خوب کبوترِ روی جلد. مصمم، بال تکان میداد. رو به یک دایره با منحنیها و قوسهای دورانی
که پیچ و تاب برگهای ریزِ شاخهی زیتون را در آغوش گرفته بودند.
میدانستم که قرار است با جنگ مواجه شوم. با روایتهای هفت بانوی سوری از محاصره یک شهر. اما نمیدانستم قرار است در چنین شرایطی بخوانمش.
امشب، بعد از خواندن اخبار ناگواری که از سوریه منتشر شد دوباره آمدم و به جلد نگاه کردم.
این بار اما نگاهِ زنی رو به آسمان میخکوبم کرد. زنی که بچههایش را درآغوش گرفته و به پرندهی صلح مینگرد...
🕊| خرده نوشتهها
از #کتاب باغهای معلق
_برای #سوریه دعا کنیم💔
پدر بزرگی که همیشه مظهر اقتدار بود. امروز شونههای مردونهش خم بود و از همیشه نحیفتر و شکستهتر. مثل یک بچهی بی مادر ساعتها زار زد. بدون خجالت. بدون ترس. اونقدر بلند بلند گریه میکرد که دلم میخواست اونجا نباشم و این اشکهای درشتی که گم میشن میون چین و چروک دور چشمهاش رو نبینم.
از دست دادن همسفر، همراه، همسر، رفیق سخته.
سخت...
آخ از شبِ غمباری که صدایِ بغضدار علی قلب زمین رو به آتیش کشید:
یا فَاطِمَةُ کَلِّمِینِی فَأَنَا ابْنُ عَمِّکَ عَلِیُّ بْنُ أَبِی طَالِبٍ.
فاطمه با من سخن بگو من علی ام...
اماه، یا فاطمه
ای شفیعهی محشر، تو لحظهایی که از تاریکی قبر وحشتزده و حیرانیم دستگیرمون باش.
منت بذارید بر من و امشب برا مادربزرگم نماز لیلهالدفن بخونید؛
خدیجه فرزند قربان*