eitaa logo
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
کانال ترویج مکتب شهید حاج قاسم سلیمانی اهداف👇 ۱)اعزام راویان تخصصی مکتب ۲)برگزاری دوره وکارگاه آموزش تخصصی روایتگری وتربیت استاد،مربی وراوی مکتب ۳)اعزام کاروان راهیان مکتب به استان کرمان ۴)برگزاری کنگره ویادواره حاج قاسم ⚘سیاری ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ @Mojtabas1358
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهروند خوزستانی خطاب به حاج قاسم سلیمانی؛ مثل خمینی باشید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• |🌿 اول آذر سالروز تولد شهید علی ماهانی | 🍉آن هندوانه لذیذ + علی آقا همین که بچه ها مشغول بودند و هوا هم گرم بود گفت اگر هندوانه خنکی بود خیلی می چسبید به خدا قسم به اندازه یک نگاه برداشتن از علی ، یک هندوانه بزرگ را آب آورد و شاید به «خنکی و شیرینی» آن هندوانه هیچکس نخورده بود... 📍مزار این شهید بزرگوار در جوار حاج قاسم در گلزار شهدای کرمان قرار دارد. | -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-هجدهم ⚘🌱دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه های محلمان بود و تعدادی از جوان های شهر، تنها مشروب فروشیِ شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسته به رژیم خارج شده بود.آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات های متعددی رامنجر شد. مسجد جامع پاتوقِ ثابتم بود.یادم نمی آمد کِی ناهار و شام می خوردم. دیگر سازمان آب نمی رفتم.به اسم اعتصاب ، از رفتن سرِ کار خودداری می کردم. داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند:"زیر بار ستم نمی کنیم زندگی، جان فدا می کنیم در رَهِ آزادگی " ⚘🌱در دِه ما هم، خانواده ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضدّ شاه شده بودند.برادر بزرگم هر شب بی بی سی را گوش میداد.روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری به اتفاق کدخدا، جلوی خانه ما با سازو دُهُل و "جاوید شاه" سعی کردند پیام بدهند به پدرم که :" در خطرید!" برادرم بزرگم، حسین ، دچار مشکل روحیِ شدید شدو شوک زده بود از اینکه آن ها در روز عاشورا این کار را کرده اند. دائم تکرار می کرد که " این ها در روز عاشورا این کار رو کردند " و چشم بر زمین می دوخت و گریه می کرد. همه فکر می کردند او دیوانه شده است. به دِهمان برگشنم . وضع برادرم نگرانم کرد.با او درمورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است و اخبار شهرها حرف زدم.سه روز با او بودم.او را از خانه بیرون بردم . اخبار را به او می دادم و مُدام حرف می زدم. از روز سوم حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم فعلا اخبار بی بی سی را گوش ندهد. مجدد به کرمان برگشتم . مادرم نگران بود. به کرمان آمدم. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. مرا قسم داد که وارد درگیری نشوم. اتفاقا حضور مادرم مصادف بود با اوج گرفتن انقلاب. &ادامه دارد... حداکثری ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ೋღ 💖 ღೋ ⏰ «تنها صداست که می ماند» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل: پنجم 🔸صفحه: ۲۲۵_۲۲۷ 🔻قسمت: ۱۲۹ فایل صوتی: حاج حسین بادپا نیت کرده بودم صبح جمعه بروم گلزار شهدا. صبح زمستانی بسیار سردی بود. لباس گرم پوشیدم. ماشینم را سوار شدم و رفتم. زمانی که به گلزار شهدا رسیدم، رفتم کنار قبر شهید محمدرضا کاظمی. نگاهم افتاد سمت راستم. درست می دیدم؛ حاج قاسم بود. رفتم کنارش. کتاب دعایی دستش بود و مشغول خواندن زیارت عاشورا. سلام کردم. جواب سلامم را داد. به دعا خواندنش ادامه داد. همچنان که دعا می خواند، تا آخر گلزار شهدا رفت. من هم بدون هیچ حرفی همراهی اش کردم. دعایش که تمام شد، کتاب را داد به من. گفت کتاب رو بذار قسمت کتاب ها. کتاب را گرفتم. گفتم حاجی، من کارهام رو کرده ام. دوشنبه دارم می رم. حاج قاسم، دو بار گفت نه! علاف می شی. بذار باهم می ریم. اصلا توقع نداشتم که حاجی بگوید با هم می رویم. گفتم چه جوری؟ کی؟ برادر خانمش، همراهش بود. کمی دورتر از ما ایستاده بود. صدایش کرد و بهش گفت موبایل آقای پورجعفری رو به حسین بده. قرار شد که باهام تماس بگیرد. یک روز، آقای پورجعفری بهم زنگ زد و گفت شب، تهران باش. فوری وسایلم را جمع کردم. از خانواده ام خداحافظی کردم و رفتم تهران. شب می خواستم بروم خانه ی حاج مرتضی. آقای پور جعفری گفت نه! مهمون سرای خودمون بمون. رفتم مهمان سرای نیروی قدس. فردا صبح، یک ماشین آمد دنبال مان. رفتیم فرودگاه امام. همه ی اتفاقات، برایم عجیب بود؛ این که عازم سوریه ام؛ این که هم سفر حاج قاسم هستم! قبل نیت کرده بودم اگر چنین اتفاقی برام افتاد، توی خود هواپیما سجده ی شکر به جا بیاورم؛ ولی آنجا رویم نشد. وقتی کنار حاجی نشستم، فرصت مناسبی پیش آمده بود. انگار بغضی چندین ساله، گلویم را فشار می داد. خیلی وقت بود منتظر چنین موقعیتی بودم. شروع کردم با حاجی درد و دل کردن؛ همه ی اتفاقاتی را که توی این مدت برایم افتاده بود، چه خوب چه بد، برای حاجی گفتم. تا این که رسیدیم سوریه. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم، مشاور ارشد حاجی برای استقبالش آمده بود. حاجی دست زد روی شانه‌ام. گفت: این آقا، برادر منه؛ امانت منه. یه جورایی دوردونه ی کرمونه. اومده اینجا کار بکنه. می سپرمش دست شما. 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای گمنامیِ حاج قاسم در عملیات فتح‌المبین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨♡ به‌‌چه‌‌مشغول‌‌کنم‌‌دیده‌‌و‌دل‌‌را‌كه‌مدام، دل‌‌تو‌را‌مے‌طلبد‌دیده‌تو‌را‌مےجوید. . -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم ⚘🌱قسمت-آخر ⚘🌱مجددا به کرمان برگشتم. مادرم نگران بود.به کرمان آمد. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. به دنبال سلاح می گشتم. اول یک اسلحه الکی خریداری کردم. فایده ای نداشت. دیگر ترسی به هیچ وجه در خودم احساس نمی کردم.با دوستم،فتحعلی،نقشه ای برای خَلع سلاح یک پاسبان که قبلا با یکی از دوستانم دوستی داشت، کشیدیم. بنا شد او را به هتل دعوت کنیم.با ضربه ای به سرِ او می زنم، او را بی هوش کنیم و اسلحه او را برداریم.به هر صورتی این کار میسّر نشد. سه ماه بعد، یک کُلت رُوِلوِر با آرم شاهنشاهی، کسی از راوَر به قیمت پنج هزار تومان برایم آورد. ⚘🌱پس از تشییع حسن توکلی، مراسم او در مسجد مَلِک (امام خمینی امروز)گرفتیم.خبر رسید نیروهای شهربانی در خیابان جولان می دادند و به نظر می رسید به سمت مسجد در حرکت اند. ستون آن ها که به سمت مسجد پیچید، چشمم به یک کامیون آجر افتاد.با دوستم حسن، با آجر،به سمت آن ها حمله کردیم. آن ها اول تیرِ مَشقی میزدند.بعدا شروع به زدنِ تیرِ جنگی کردند. لحظاتی بعد،سه نفر بر زمین افتاد:"شهید دادبین،نامجو،... که در دَم شهید شدند. تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچه های اطراف مسجد زد و خورد داشتیم. &بی پایان ⚘سلیمانی-شو⚘ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🦋~ من‌هنوزم‌نمیدونم‌شما‌بہ‌‌کوه‌تکیہ‌کرده‌بودی یا‌کوه‌بہ‌شماتکیہ‌کرده‌بود . . .!💔 درود بر حاج قاسم دلها! 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا 🔹فصل پنجم: روایات سوریه 🔸صفحه: ۲۲۷-۲۲۸-۲۲۹ 🔻قسمت: ۱۳۰ همرزم شهید : رسول محمود آبادی یک شب زمستانی بود. رفته بودم فرودگاه. منتظر حاج قاسم بودم. می بایست باهم در جلسه ای در حلب شرکت می کردیم. حاج قاسم از هواپیما با آقای دیگری از هواپیما پیاده شد. بعد از سلام و احوال پرسی، حاج قاسم گفت«حاج رسول، این آقای بادپاست. ایشون، برادر منه. بهتره بگم من ،ایشون رو بیشتر از برادرم دوست دارم. امانت منه. ایشون، یه جورهایی، دردونه ی کرمونه! اومده اند اینجا کار کنند. شما لطف کنید بحث کار و آشنا شدن ایشون با اینجا رو هماهنگ کنید. ». گفتم «چشم. ». باهم سوار ماشین شدیم، رفتیم حلب. جلسه، چند ساعتی طول کشید. بعد از این که جلسه تمام شد، من و آقای بادپا باهم رفتیم محل استراحت مان. از همان زمان ورود حاج حسین به سوریه قسمت شد هم خانه شویم. روزها وشب ها پشت سرهم می گذشت و من بیشتر با روحیه و وضعیت حاج حسین آشنا می شدم. روز به روز علاقه ی من بهش بیشتر می‌ شد. باهم می رفتیم سرکار. باهم برمی گشتیم. مدّتی کار اطلاعاتی می کرد. به دوستان سوری هم آموزش می داد. حاج حسین با خودش یادگاری هایی از جنگ تحمیلی داشت. از ناحیه ی چشم اذیّت می شد. با آن وضعیت جسمی، روحیه ای محکم برای کارهایش داشت. سعی می کرد کاری را که بهش محول شده، به نحو احسن انجام بدهد. روزهای اوّل ،زیادباروحیه ی حاج حسین آشنا نبودم. آدم بسیار عاطفی و خاصی بود. تقریباً آخر شب که خانه می رسیدیم ،حتماً به خانمش زنگ می زد. صبح هم بلافاصله بعد از نماز صبح به خانمش زنگ می زد. کم کم که صمیمی تر شدم، سر به سرش می گذاشتم و می گفتم «حاج حسین ، من تاحالا زن ذلیل زیاد دیده بودم ؛ ولی تو خدایی ،روی هر چی زن ذلیله را کم کرده ای. هم صبح زنگ می زنی و اجازه می گیری،هم شب!». می خندید و می گفت «من عاشق خانواده ام هستم. ». این روحیه ی عاطفی و پر از مهر حسین، فقط منحصر به خانواده اش نبود؛ با نیروهایی که مار می کرد هم خیلی خاص رفتار می کرد. زمان صبحانه، ناهارو شام اصرار می کرد آنان بنشینند تا خودش از آنان پذیرایی کند. با همه ی بچّه ها صمیمی بود. می گفت و می خندید. حاج حسین،خیلی زود جای خودش را توی دل بچّه ها باز کرد. 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅ ❥❥❥ ┅ لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم 🍀⚘🍀⚘🍀⚘ http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani ✨ 📚✨ ✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨📚✨📚✨