❇️ حاج قاسم ارزشمندترین سرمایه معنوی استان /
مادر شهید سلیمانی سرآمد زنان تاریخساز کرمان
🔺مدیر حوزههای علمیه خواهران استان کرمان در چهارمین اجلاسیه مدیران و معاونان مدیریتهای استانی حوزههای علمیه خواهران کشور: زن کرمانی مظهر صبر و بردباری و دامان بانوان کرمانی پرورشدهنده زنان و مردان تاریخ آفرین این خطه است.
🔺مرحمت محمدی:
مادر شهید بزرگوار #حاج_قاسم_سلیمانی سرآمد همه زنان افتخارآفرین استان کرمان است.
چنین فرزندی مایه فخر عالم ، پرورش داد و به فرموده رهبری او یک واقعیت ماندنی و تا ابد زنده است.
🔺 علما و شهدا سرمایههای معنوی و شخصیت شهید سلیمانی ارزشمندترین این سرمایههاست که به واقع عبد خالص خدا، خادم مردم و الگوی در میدان بودن، از خودگذشتگی و بر دلها حکومت کردن است.
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم:روایات سوریه
🔸صفحه: ۲۲۳-۲۲۴
🔻قسمت:۱۲۷
هم رزم شهید:مرتضی حاج باقری
قتی رسیدیم تهران،شب به حسین زنگ زدم.خودش گوشی را برداشت.احوال پرسی کردم.گفتم«حسین گوشی رو بده به خانمت.»
حسین،خانم اش را صدا زد.بعد از احوال پرسی گفتم«اون مطلبی رو که به من گفتی،الان نگران نیستی؟بعدش ممکنه براتون مشکل بشه؟ممکنه حسین شهید بشه؛یا هر اتفاق دیگری بیفته.».گفت«نه ما آمادگی همه چی رو داریم.»گفتم «پس من میتونم به حسین بگم؟»با خوشحالی گفت«بگین.»از من تشکر کرد و گوشی را داد به حسین.گفتم«حسین جان،من با حاج قاسم صحبت کردم.ایشون قبول کردند.گذر نامه ات را بفرست بیاد.»به قدری خوشحال شد که تا آن زمان هرگز چنان حالتی را از او ندیده بودم.تشکر کرد.گفت«حاج مرتضی،مرده و قولش.شفاعتت با من.خیلی دعات
می کنم»حسین،گذر نامه اش را با هوا پیما فرستاد.گذر نامه را بردم و تحویل حاج قاسم دادم.بعد از طی مراحل اداری،حسین به سوریه اعزام شد.
🔻قسمت:۱۲۸
هم رزم شهید: محمد علی بابایی پور
یک سفر با هم برای یادمان شهدای والفجر۸ به مناطق عملیاتی جنوب رفتیم
زمانی بود که بحث مدافعین حرم راه افتاده بود.حسین خیلی تلاش می کرد برود.بهش گفتم«حسین،به دلم افتاده از اینجا که برگردیم،می ری سوریه!» آهی کشید و گفت«نه!فکر نکنم .»گفتم:مطمئن ام.نگران نباش!
دو سه ماهی گشت.عصر روزی،تقریبا ساعت ۴ بعد از ظهر،بهم زنگ زد و گفت«بابایی ،بیا کارت دارم.»گفتم«چه کار داری؟!»گفت «ماشینت رو بیار،بریم گلزار شهدا.» گفتم«باشه.»نشست تو ماشین.وسط راه،بهم گفت«یادته گفتی می رم سوریه؟گفتم«اره».گفت«حرفت درست از کار در اومد.»خوشحال شدم.گفت:دیشب،نیمه های شب،گلزار شهدا بودم.سر قبر یوسف الهی نسسته بودم.تو حال وهوای خودم بودم.زیارت عاشورا می خوندم.دیدم یه صدای پا می آد.توجه نکردم.صدای پا نزدیک شد.آرام دست گذاشت روی شانه ام.سر بلند کردم.سردار سلیمانی بود.گفت «حسین چطوری؟!آماده ای بری سوریه؟»گفتم«من خیلی وقته آماده ام.»
گفت«پس کارهات رو بکن»یه روز گذشت که بهم خبر دادند برای رفتن آماده باشم.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهروند خوزستانی خطاب به حاج قاسم سلیمانی؛ مثل خمینی باشید.
#جان_فدا
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
|🌿 اول آذر سالروز تولد شهید علی ماهانی |
🍉آن هندوانه لذیذ
+ علی آقا همین که بچه ها مشغول بودند و هوا هم گرم بود گفت اگر هندوانه خنکی بود خیلی می چسبید به خدا قسم به اندازه یک نگاه برداشتن از علی ، یک هندوانه بزرگ را آب آورد و شاید به «خنکی و شیرینی» آن هندوانه هیچکس نخورده بود...
📍مزار این شهید بزرگوار در جوار حاج قاسم در گلزار شهدای کرمان قرار دارد.
#شهید_علی_ماهانی | #سالروز_تولد
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-هجدهم
⚘🌱دو روز بعد، به اتفاق واعظی و فتحعلی که از بچه های محلمان بود و تعدادی از جوان های شهر، تنها مشروب فروشیِ شهر کرمان در خیابان کاظمی را به آتش کشیدیم. ابتکار عمل کاملا از کنترل نیروهای وابسته به رژیم خارج شده بود.آتش زدن مسجد جامع کرمان در سراسر کشور پیچید و تظاهرات های متعددی رامنجر شد.
مسجد جامع پاتوقِ ثابتم بود.یادم نمی آمد کِی ناهار و شام می خوردم. دیگر سازمان آب نمی رفتم.به اسم اعتصاب ، از رفتن سرِ کار خودداری می کردم.
داخل مسجد تعدادی جوان شعاری شروع کردند:"زیر بار ستم نمی کنیم زندگی، جان فدا می کنیم در رَهِ آزادگی "
⚘🌱در دِه ما هم، خانواده ما و مشهدی عزیز و پدر احمد، ضدّ شاه شده بودند.برادر بزرگم هر شب بی بی سی را گوش میداد.روز عاشورای ۵۷ ژاندارمری به اتفاق کدخدا، جلوی خانه ما با سازو دُهُل و "جاوید شاه" سعی کردند پیام بدهند به پدرم که :" در خطرید!" برادرم بزرگم، حسین ، دچار مشکل روحیِ شدید شدو شوک زده بود از اینکه آن ها در روز عاشورا این کار را کرده اند.
دائم تکرار می کرد که " این ها در روز عاشورا این کار رو کردند " و چشم بر زمین می دوخت و گریه می کرد. همه فکر می کردند او دیوانه شده است.
به دِهمان برگشنم . وضع برادرم نگرانم کرد.با او درمورد انقلاب و اینکه شاه در حال سقوط است و اخبار شهرها حرف زدم.سه روز با او بودم.او را از خانه بیرون بردم . اخبار را به او می دادم و مُدام حرف می زدم. از روز سوم حالش به وضع اول برگشت. به او توصیه کردم فعلا اخبار بی بی سی را گوش ندهد.
مجدد به کرمان برگشتم . مادرم نگران بود. به کرمان آمدم. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود. مرا قسم داد که وارد درگیری نشوم. اتفاقا حضور مادرم مصادف بود با اوج گرفتن انقلاب.
&ادامه دارد...
#نشر حداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ೋღ 💖 ღೋ
⏰ #به_وقت_دلتنگی
«تنها صداست که می ماند»
#قاسم_سلیمانی
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم سلیمانی(مجمع)
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «#در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: پنجم
🔸صفحه: ۲۲۵_۲۲۷
🔻قسمت: ۱۲۹
فایل صوتی: حاج حسین بادپا
نیت کرده بودم صبح جمعه بروم گلزار شهدا. صبح زمستانی بسیار سردی بود. لباس گرم پوشیدم. ماشینم را سوار شدم و رفتم. زمانی که به گلزار شهدا رسیدم، رفتم کنار قبر شهید محمدرضا کاظمی. نگاهم افتاد سمت راستم. درست می دیدم؛ حاج قاسم بود. رفتم کنارش. کتاب دعایی دستش بود و مشغول خواندن زیارت عاشورا. سلام کردم. جواب سلامم را داد. به دعا خواندنش ادامه داد. همچنان که دعا می خواند، تا آخر گلزار شهدا رفت. من هم بدون هیچ حرفی همراهی اش کردم. دعایش که تمام شد، کتاب را داد به من. گفت کتاب رو بذار قسمت کتاب ها. کتاب را گرفتم. گفتم حاجی، من کارهام رو کرده ام. دوشنبه دارم می رم. حاج قاسم، دو بار گفت نه! علاف می شی. بذار باهم می ریم. اصلا توقع نداشتم که حاجی بگوید با هم می رویم. گفتم چه جوری؟ کی؟ برادر خانمش، همراهش بود. کمی دورتر از ما ایستاده بود. صدایش کرد و بهش گفت موبایل آقای پورجعفری رو به حسین بده. قرار شد که باهام تماس بگیرد.
یک روز، آقای پورجعفری بهم زنگ زد و گفت شب، تهران باش. فوری وسایلم را جمع کردم. از خانواده ام خداحافظی کردم و رفتم تهران. شب می خواستم بروم خانه ی حاج مرتضی. آقای پور جعفری گفت نه! مهمون سرای خودمون بمون. رفتم مهمان سرای نیروی قدس. فردا صبح، یک ماشین آمد دنبال مان. رفتیم فرودگاه امام. همه ی اتفاقات، برایم عجیب بود؛ این که عازم سوریه ام؛ این که هم سفر حاج قاسم هستم! قبل نیت کرده بودم اگر چنین اتفاقی برام افتاد، توی خود هواپیما سجده ی شکر به جا بیاورم؛ ولی آنجا رویم نشد.
وقتی کنار حاجی نشستم، فرصت مناسبی پیش آمده بود. انگار بغضی چندین ساله، گلویم را فشار می داد. خیلی وقت بود منتظر چنین موقعیتی بودم. شروع کردم با حاجی درد و دل کردن؛ همه ی اتفاقاتی را که توی این مدت برایم افتاده بود، چه خوب چه بد، برای حاجی گفتم. تا این که رسیدیم سوریه. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم، مشاور ارشد حاجی برای استقبالش آمده بود. حاجی دست زد روی شانهام. گفت: این آقا، برادر منه؛ امانت منه. یه جورایی دوردونه ی کرمونه. اومده اینجا کار بکنه. می سپرمش دست شما.
#قسمت_اول👇
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨
📚✨
✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨📚✨📚✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماجرای گمنامیِ حاج قاسم در عملیات فتحالمبین
#جان_فدا
┄┅ ❥❥❥ ┅
#جان_فدا
لینک کانال روایتگران راهیان مکتب حاج قاسم
🍀⚘🍀⚘🍀⚘
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✨♡
بهچهمشغولکنمدیدهودلراكهمدام،
دلتورامےطلبددیدهتورامےجوید. .
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-آخر
⚘🌱مجددا به کرمان برگشتم. مادرم نگران بود.به کرمان آمد. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود.
به دنبال سلاح می گشتم. اول یک اسلحه الکی خریداری کردم. فایده ای نداشت. دیگر ترسی به هیچ وجه در خودم احساس نمی کردم.با دوستم،فتحعلی،نقشه ای برای خَلع سلاح یک پاسبان که قبلا با یکی از دوستانم دوستی داشت، کشیدیم.
بنا شد او را به هتل دعوت کنیم.با ضربه ای به سرِ او می زنم، او را بی هوش کنیم و اسلحه او را برداریم.به هر صورتی این کار میسّر نشد.
سه ماه بعد، یک کُلت رُوِلوِر با آرم شاهنشاهی، کسی از راوَر به قیمت پنج هزار تومان برایم آورد.
⚘🌱پس از تشییع حسن توکلی، مراسم او در مسجد مَلِک (امام خمینی امروز)گرفتیم.خبر رسید نیروهای شهربانی در خیابان جولان می دادند و به نظر می رسید به سمت مسجد در حرکت اند.
ستون آن ها که به سمت مسجد پیچید، چشمم به یک کامیون آجر افتاد.با دوستم حسن، با آجر،به سمت آن ها حمله کردیم. آن ها اول تیرِ مَشقی میزدند.بعدا شروع به زدنِ تیرِ جنگی کردند.
لحظاتی بعد،سه نفر بر زمین افتاد:"شهید دادبین،نامجو،... که در دَم شهید شدند. تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچه های اطراف مسجد زد و خورد داشتیم.
&بی پایان
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
------------------------------------------