eitaa logo
🌷 مکتب سردار سلیمانی🌷
936 دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
33 فایل
سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی فرمودند: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند».
مشاهده در ایتا
دانلود
چند میلیون چک کشیده بود. داد دستم. گفت: یه مجموعه زیر نظر رهبری هست که می‌رن مناطق محروم، به مردم کمک می‌کنن. این پول رو بریز به حساب‌شون. گفتم: خب چرا به اسم خودت نمی‌دی؟ خندید و گفت: می‌خوام برای خدا کمک کنم. گفتم: خب برای خدا کمک کن، ولی به اسم خودت بده یه منافعی هم برات داره. زد به خنده و شوخی، گفت: تو آدم‌بشو نیستی. می‌گم می‌خوام برای خدا کمک کنم. آن شب چقدر خندیدیم. دو شب قبل از شهادتش بود...🌷🕊 هسته_ای 🌷
از آدم‌های سیاسی کشور زیاد انتقاد می‌کرد. می‌گفت: فلان کار اشتباه بوده، فلان کار درست بوده. بهش می‌گفتم: تو که هیچ‌کی رو نذاشتی بمونه، آخر سر طرفدار کی هستی؟! می‌گفت: فقط آقا؛ هر چی آقا بگه. گاهی وقت‌ها که دلش می‌سوخت می‌گفت: آرزوم اینه سرم رو بذارم روی سینه‌ی آقا و دردِدل‌هایی رو که نمی‌تونم به کسی بگم، بهش بگم. 📚: یادگاران 🕊 🌷
🔰 زندگی به سبک شهیدهسته ای 🌷 خانواده‌های شهدای دانشگاه را دعوت کرده بودیم. وقت امتحانات بود. هر چه گشتم کسی را پیدا نکردم که بیاید و کمک کند، غیر از یکی، دو نفر. مصطفی یکی‌شان بود. از صبح آمد و تا شب ایستاد. موقع ناهار توی سلف سرویس دانشگاه کنار خانواده‌ها می‌نشست، به دردِ‌دل‌های‌شان گوش می‌داد. با آن‌ها شوخی می‌کرد. می‌خنداندشان. یکی، دو تا از خانواده‌ها گیر و گرفتاری داشتند، فکر می‌کردند از دست ما کاری برمی‌آید. به ما می‌گفتند. تا مدت‌ها بعد از آن مراسم، مصطفی پیگیری می‌کرد کاری برایشان کرده‌ایم یا نه. 📚: یادگاران
🌷 🕊 🌷 مصطفی چهار پنج ساله که شد، دیگر پای ثابت برنامه‌های پدر بود. پدرش هرجا که می‌رفت، دست مصطفی را هم می‌گرفت و می‌برد: دعای توسل، مراسم تشییع شهدا، زیارت عاشورا و ... . هنوز خیلی کوچک بود که عمو محسنش شهید شده بود. از او خاطره‌ای توی ذهنش نداشت. خودم برایش چیزهایی را تعریف می‌کردم. به او می‌گفتم باید افتخار کند که عموی شجاعی داشته و برای کشور و مردمش جان داده است. حاجی خیلی اصرار داشت برای مصطفی جا بیندازد که شهدا با مرده‌های معمولی فرق دارند. آن‌ها زنده‌اند و از همان دنیا به کارهای ما نگاه می‌کنند و می‌توانند دستمان را بگیرند. وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، می‌گفت: هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرد، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش می‌افتد و خاطره‌ی تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همه‌ی کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد می‌شود. می‌گفت: مامان، خدا می‌دونه همیشه موقع تصمیم‌گیری، اون صحنه‌هایی رو یادم می‌آد که با بابا می‌رفتم مراسم شهدا. چون قد من کوتاه بود، راحت می‌تونستم از بین پای بزرگ‌ترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین همه‌شون خیلی زنده جلوی چشمامه و نمی‌ذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمان‌هاشون باشه. 🎤راوی: مادر شهید 📚: منم یه مادرم