eitaa logo
مکتب سلیمانی🌿
108 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
75 فایل
پل ارتباطی @sarbazevelayat14313
مشاهده در ایتا
دانلود
#نایب_الزیاره_شهید🌷 #شهید_ابوالفضل_علیزاده #شهید_رضا_بخشی #شهید_حمیدرضا_اسدالهی #شهید_سیدهادی_نصرالله #طرح_شماره_سیزده
زیارت عاشورا به نیابت از شهداهر شب ساعت شهادت سردار دلها...🌷 به نیابت از پنج شهید بالا و سردارمون زیارت عاشورا خواهیم خواند تا شاید در دنیا و عقبی دستمان گیرند 🌿 سلامتی مولامون مهدی فاطمه عج الله و آقامون چهارده صلوات ختم کنید ...🌿 🌷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 📚سلام مرا به رضایم برسان! هرچه این پهلو و آن پهلو می‌شد بی‌فایده بود. خواب به چشم‌ نداشت. از روی تخت بلند شد. صدای تیک تاک ساعت، برایش بلندترین صدای دنیا بود. برگشت و به ساعت نگاه کرد. از سه نیمه شب گذشته بود. با اینکه مریض تخت بغلی مرخص شده بود و اتاق ساکت بود اما به حال او فرقی نداشت. آهی کشید و در کورسوی نور راهرو که کف اتاق را به زور روشن می‌کرد دنبال کفش‌هایش گشت. دمپایی رضا را دید. آن‌ها را پوشید. نگاهی به رضا انداخت. خواب بود. آرام روی صورتش خم شد و گونه‌اش را بوسید. به خاطر مسکنی که پرستار به او زده بود خوابش عمیق شده بود. متوجه رعنا نشد. خیالش که از رضا راحت شد روسری‌اش را روی سرش مرتب کرد و گره زد و از اتاق بیرون آمد‌. چراغ‌های راهرو یکی درمیان روشن بود. از اتاق‌ها یکی‌یکی می‌گذشت و مریض‌ها را نگاه می‌کرد. هرکس حال خودش را داشت. بیشتر اتاق‌ها از مجروحین جنگی پر بود. از اتاق شیشه‌ای سی‌سی‌یو رد شد. دوباره آن مرد غریبه توجهش را جلب کرد. برگشت. بی‌اختیار ایستاد و به او خیره شد. از پشت شیشه هم مشخص بود به سختی نفس می‌کشد. فاصله زیادی با او داشت اما وخامت حالش را به خوبی حس می‌کرد. خشکی لب‌هایش از دور هم معلوم بود و رنگ به رو نداشت. شنیده بود که پرستارها گفته‌اند دکترش موقع عمل شکمش را ندوخته است. او هم مجروح بود. از اهواز آورده بودندش. از ناحیه شکم زخمی شده و تیر خورده بود. از زیر قفسه سینه‌اش را شکافته و همین‌جور رهایش کرده بودند. نه همراهی داشت و نه حتی کسی که به ملاقاتش بیاید. با اینکه او را نمی‌شناخت دلش برای غربتش می‌سوخت. ناخودآگاه رو به حرم آقا علی ابن موسی الرضا کرد، سلامی داد و زیر لب زمزمه کرد: "یا غریب‌الغرباء، من این غریبه را نمی‌شناسم، اما نوری در صورتش می‌بینم که نشان می‌دهد آدم بزرگیست. وقتی مجروح است پس برای دفاع از این مرز و بوم به جبهه رفته. تو را به جوادت قسم به فریادش برس". اشکی از گوشه چشمش غلتید و روی گونه‌اش محو شد. دوباره برگشت بالای سر رضا. مفاتیح روی کمد کنار تخت رضا را برداشت. چراغ کوچک بالای سرش را روشن کرد و مشغول خواندن دعای توسل شد. آنقدر غرق در دعا شده بود که اگر پرستار که برای سرکشی به اتاق آمده بود به او سلام نمی‌کرد، اصلا متوجه حضورش نمی‌شد. بلند شد و سرش را تکان داد و سلام کرد. انگار که منتظر این صحنه باشد آرام، طوری که صدایش رضا را بیدار نکند نزدیک پرستار رفت و بی‌مقدمه از او پرسید: "آقای مددی! این مریض سی‌سی‌یو کیه که هیچ کسی رو نداره؟!" پرستار نفس عمیقی کشید و درحالیکه سرم رضا را که تمام شده بود از آنژیوکت جدا می‌کرد، گفت: "مریض ۳۱۳؟! یه مجروح جنگیه که از وقتی فهمیدم باهام همشهریه کنجکاو شدم بیشتر راجع بهش بدونم. معلوم نیست چطور تونستن از اهواز انتقالش بدن اینجا. دکترش آدم مشکوکیه. می‌گن اون ترتیب اومدنش رو داده. از زخمی هم که باز گذاشته مشخصه که هدفش چیه. به زودی عفونت زخمش، اونو از پا درمی‌آره"... _ای وای، اونوقت شما دست گذاشتین رو دست و هیچ کاری براش نمی‌کنید؟! مددی صدایش را آرامتر کرد و گفت: _با رئیس بیمارستان دستش تو یه کاسه‌اس! سرپرستار بخش بهم گفت با منافقین همکاری می‌کنه. ما هرکاری هم بکنیم تهش اخراج می‌شیم. به ما اخطار دادن به مریض ۳۱۳ کاری نداشته باشید. سرتون به کار خودتون باشه. اما من هرطور شده ردش می‌کنم بره، حتی به قیمت جونم. فکر کنم آدم مهمیه که می‌خوان سر به نیستش کنن... رعنا دیگر صدای مددی را نمی‌شنید. دلهره‌ای همراه با ترس در جانش افتاده بود. مددی که از اتاق بیرون رفت روی تخت همراه دراز کشید و چشم دوخت به مهتابی‌های مشبک سقف. همان موقع افکارش هم هزار تکه می‌شد و هرکدام به راهی می‌رفت. 🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 سکه دوریالی که افتاد، تلفن چندتا بوق خورد. مردی از آن‌طرف خط گفت:" الو بفرمایید! " رعنا از اتاقک تلفن همگانی روبروی بیمارستان، نگاهی به دور و برش انداخت و جواب داد: _الو آقای موحدی! خودتون هستید؟! _بله، بفرمائید. _ببخشید شمارتون رو از آقای پیغمبری گرفتم. _شما باید خانم مظفری باشید درسته؟! منتظر تماستون بودم. _بله، خودم هستم. راستش چند روزه که خیلی نگران مریض ۳۱۳ هستم. دیروز آقای پیغمبری رو دیدم که برای مداوای سرپایی اومده بود بیمارستان. وقتی دیدم مجروح جنگه و کرمانیه، سر صحبت رو در مورد اون مریض باهاشون بازکردم. هرچیو که می‌دونستم گفتم. ایشون هم شماره شما رو دادن. _بله. در جریانم. آقای پیغمبری از بچه‌های لشگر ۴۱ ثاراللهه. بهم گفت که احتمالا مریض ۳۱۳ گمشده ماست. اگه حدسش درست باشه همین امشب باید تکلیف رو روشن کنیم. _من چیز زیادی از این بنده خدا نمی‌دونم. فقط آقای مددی پرستار بخش فهمیدن اهل کرمانه. خودشم بچه کرمانه و می‌خواد هرجور شده ترتیب انتقالش رو از مشهد به تهران بده. من باهاشون هماهنگ کردم که می‌خوام مسئله رو با شما درمیون بذارم. ما به کمکتون خیلی نیاز داریم آقای موحدی. _اِ، که اینطور. پس جمع کرمانیا جمعه. منم بچه کرمانم. حقیقتش فرمانده لشگر ما هم که از کرمانه چهل، چهل و پنج روزه که مفقود شده، هیچ خبری هم ازش نداریم. همه بیمارستان‌ها رو گشتیم. تو لیست شهدا هم نیست. رفقاش دیدن که مجروح شده اما نفهمیدن برای مداوا کجا بردنش! وقتی از گشتن ناامید شدیم گفتیم یا اسیر شده یا پیکرش بعد از عملیات مونده تو خاک عراق. _آقای موحدی! این بنده خدا حالش خیلی وخیمه. اصلا وقت شناساییش رو ندارید. فقط خودتونو برسونید. زخمش عفونت کرده و به صلاح نیست تو این وضعیت بمونه. حتی اگه فرمانده شما هم نباشه به حکم انسانیت به دادش برسید. _بسیار خب! پس آدرس بیمارستان رو بدید، من تا عصر خودم رو می‌رسونم مشهد. کدوم بیمارستانید؟ _باشه! باشه! بیمارستان قائم، یادداشت کنید. 🔽🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 رضا به تختش که تا نیمه بالا آمده، تکیه داده و نگاهش از پنجره به جایی دوخته شده بود. از طبقه سوم، نمی‌توانست داخل خیابان را ببیند. مجبور شد از جا بلند شود، سِرم را از پایه‌اش جدا کند و برود کنار پنجره. با اینکه هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت، ماشین آمبولانس سپاه را دید که در محوطه حیاط ایستاده بود. سِرم را روی طاقچه لبه پنجره گذاشت. دو دستش را کنار صورتش نگه داشت و به شیشه چسباند تا بهتر بیرون را ببیند. آقای مددی از آمبولاس پیاده شد و به راننده چیزی گفت. راننده هم در پشتی آمبولانس را بست و سوار ماشین شد. رعنا کمی آنطرف‌تر با کسی حرف می‌زد. رضا او را نشناخت اما با تعریف‌هایی که از رعنا شنیده بود، او باید حتما آقای موحدی می‌بود. خوشحال بود از اینکه رعنا با همفکری پرستار مددی و همکاری آقای موحدی و سرپرستار بخش، بالاخره توانسته بودند آن غریبه را از بیمارستان خارج کنند. ذوق و هیجان را از چشمان رعنا خوانده بود وقتی نقشه مددی را با اشتیاق برایش تعریف می‌کرد. رضا بی‌رمق بود. حسی که برگردد روی تخت دراز بکشد را هم نداشت. فکر اینکه این مدت چه عملیات‌های مهمی را از دست داده آزارش می‌داد. غرق در افکارش بود که صدای رعنا رشته افکارش را پاره کرد. _ای بابا چرا از جات بلند شدی؟! آخ آخ آخ! توی شلنگ سرمت هم که پر از خون شده. حواست نیست این تموم شده و باید پرستار رو صدا کنی؟! خیلی جون داری خونم از بدنت بره! بیا کمکت کنم برگردی روی تختت. _چیزی نشده عزیزم نگران نباش. بگو ببینم شیری یا روباه؟! _شیر شیر! با یه عملیات چریکی به کمک آقای مددی، مجروح کرمانی رو به آمبولانسی که آقای موحدی هماهنگ کرده بود منتقل کردیم. آب از آب تکون نخورد. با کمک سرپرستار که با مددی دوست قدیمی بود، یه مریض دیگه از بخش رو خوابوندیم جای اون بنده خدا و اون رو فرستادیم با اولین پرواز بره تهران. قراره اونجا جراحی بشه. فقط امیدوارم دیر نشده باشه. تا دکترش برسه و بفهمه چه رکبی خورده کار از کار گذشته و اون توی بیمارستان تهرانه! بیا دراز بکش عزیزم. ایستادن طولانی برات خوب نیست... 🔽🔽🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 صدای قیژ در کمد، چُرت رضا را پاره کرد. رعنا ساک رضا را از توی کمد درآورد و همان‌طور که وسایل رضا را تند تند در آن می‌ریخت گفت: _بیا رضاجون! اینم لباسات، با دکترت صحبت کردم. مرخصی. فقط گفتن دو هفته باید توی خونه استراحت کنی بعد اجازه داری برگردی جبهه. _اما رعنا! اینهمه بهت گفتم به دکتر بگو من همین‌جوری هم کلی فرصت رو از دست داده‌ام! نمی‌تونم صبر کنم. می‌خوام برگردم. _عزیزم! به صلاحته صبر کنی، دو هفته زمان زیادی نیست که. پاشو از دوستای جدید و همرزمات خداحافظی کن تا بریم خونه. _خب، باشه! آقای مددی امروز شیفتش نیست؟! صبح هم ندیدمش توی ایستگاه پرستاری. _نه نیست. الان چند روزه نیومده. اتفاقا منم صبح رفتم که هم ازشون خداحافظی کنم و هم حال اون فرمانده مجروح رو بپرسم. اما پیداش نکردم. آقای موحدی هم که جواب نمیده. قرار بود به آقای مددی خبر بده که معلوم نیست چه اتفاقی افتاده. نمیتونم هم برم از کسی سراغشو بگیرم. می‌ترسم بفهمن، منم شریک جرمشون بودم. رضا! غلط نکنم مددی رو اخراج کردن از بیمارستان. _چی بگم والا! خدا نکنه. رعنا از ترخیص رضا خوشحال بود. از اینکه دوباره او را سرپا می‌دید کیف می‌کرد اما فکر اینکه دوباره باید انتظار آمدنش را بکشد و شب‌ها را به روزها بدوزد دیوانه‌اش می‌کرد. دلش می‌خواست دقایقی را که کنار رضاست به قشنگ‌ترین شکل بگذراند. در افکارش غوطه‌ور بود که صدای کوبیدن انگشت به در، او را به خودش آورد. هیکل درشت و چهارشانه و چهره بشاش و مهربان آقای موحدی در قاب در، با یک جعبه شیرینی در دست، نمایان بود. _سلام خواهر! اجازه هست بیام تو؟! برای عرض تشکر خدمت رسیدم. _اِ، سلام آقای موحدی شمائید؟ در که بازه، بله بفرمائید. تشکر برای چی؟! موحدی جعبه شیرینی را به رعنا داد و روی تخت رضا نشست. دستش را دور گردن رضا انداخت و گفت: _راستش اگر پیگیری شما و آقای مددی نبود نمی‌دونم الان چه بلائی سر فرمانده ما حاج قاسم سلیمانی اومده بود. _خدا رو شکر، حالشون چطوره؟ بهتر شدن الحمدلله؟! _بله به لطف خدا و زحمتای شما و آقای مددی، حالشون خیلی بهتره و رو به بهبودیه. یک هفته از عملش گذشته و تا چند روز آینده مرخص می‌شه. _خب الهی شکر، چند روزه می‌خوام از ایشون خبر بگیرم. منتظر تلفنتون بودم. البته چند روزه که از آقای مددی هم خبری نیست. فقط خدا کنه اخراجش نکرده باشن. _بعید می‌دونم اخراج شده باشه، با سرپرستار بخش چند روز پیش که تلفنی صحبت کردم گفت داره ترتیب اینو می‌ده چند روز مرخصی بهش بدن تا آب از آسیاب بیفته. تازه اگر هم اخراجش کرده باشن جای بهتر براش کار جور می‌کنیم. نگرانش نباشید. _خدا رو شکر که خوش خبرید. ما هم امروز به لطف خدا مرخصیم. _چه خوب، پس به موقع رسیدم. خانم مظفری! مواظب این داداش رضای ما هم باش که خاطرش برامون خیلی عزیزه‌ها... 🔽🔽🔽🔽 🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از  سرزمین عشق و جنون🌷
🇮🇷🇮🇷 در میان انبوه جمعیت، کسی او را نمی‌دید. صدایش را هم نمی‌شنید. او هم به کسی کاری نداشت. غرق در حال خودش بود، با مشت‌های گره کرده فریاد می‌زد: "فرمانده کرمانی شهادتت مبارک!" اما صدایش درنمی‌آمد آنقدر که گریه کرده بود. دیگر توان راه رفتن هم نداشت. روی جدول کنار خیابان ایستاد. از آنجا می‌توانست گنبد طلایی حرم آقا علی‌ابن‌موسی‌الرضا را که مثل ماه در دل شب می‌درخشید بهتر ببیند. اشک مجالش نمی‌داد. با دست، چشم‌هایش را پاک کرد. به نشان ادب دست روی سینه‌اش گذاشت و به آقا سلام داد. درست مثل سال‌ها قبل که در بیمارستان، رو به گنبد طلایی آقا کرده و برای نجات جان بیمار غریبه از او مدد خواسته بود. با این تفاوت، که حالا پیکر مطهر بیمار غریبه‌ی بیمارستان قائم مشهد، آشناتر از هر آشنایی، همراه با کاروان حمل شهدا، روی دست مردم، برای طواف دور ضریح به سمت حرم، در حال حرکت بود. پیش خودش فکر کرد به حکمت خداوند، به اینکه شهادت هر شهید زمان و مکان معینی دارد، باید پیمانه‌اش پر شود، باید سال‌ها بگذرد تا بتواند چنین انقلاب عظیمی بیافریند. به اینکه خدا چه صبری دارد. رعنا دستانش را رو به آسمان بلند کرد و با چشمانی پر از اشک زمزمه کرد: _سردار دل‌ها! حاج قاسم! سلام مرا به رضایم برسان. پایان ✍🏻نویسندگان: رضوانه دقیقی، مرضیه جلالوند. ⏹⏹⏹⏹⏹ 🇮🇷🇮🇷 برگرفته از گروه سی شب سی شهید 🌷
#نائب_الزیاره_شهید🌷 #شهید_حسن_شفیع_زاده #شهید_محمد_جنتی #شهید_امیر_تاجیک #شهید_مصطفی_احمد_خلیل_شهاب #طرح_شماره_سیزده
زیارت عاشورا به نیابت از شهداهر شب ساعت شهادت سردار دلها...🌷 به نیابت از پنج شهید بالا و سردارمون زیارت عاشورا خواهیم خواند تا شاید در دنیا و عقبی دستمان گیرند 🌿 سلامتی مولامون مهدی فاطمه عج الله و آقامون چهارده صلوات ختم کنید ...🌿 🌷
⭕️ مستند «سردار صلح» از نیمه مرداد روی آنتن تلویزیون می‌رود مدیر کل امور بین الملل رسانه ملی گفت: 🔺مستند تلویزیونی «سردار صلح» با محوریت رشادت‌های شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی، با تلاش اداره کل بین الملل رسانه ملی و دفتر نمایندگی صدا و سیما در بغداد، ساخته می‌شود. فهیم دانش افزود: ساخت این مستند 40 قسمتی به اواسط کار رسیده و از نیمه مرداد امسال تا سالگرد شهید بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی، هفتگی در یکی از شبکه‌های تلویزیونی پخش می شود. 🇮🇷 @Hajghasem_ir 🇮🇷
هدایت شده از شهادت زیباسـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ رو به هیچ وجه از دست ندید توصیف خدا😍 همراه با ترجمه فارسی یاد شهدا با صلوات🌹 🆔 @loveshohada28 کانال شهادت زیباست🍃👆
4_5818832236765513746.mp3
37.83M
🔊 استاد رائفی‌پور 📝 با موضوع: چالش‌های مقوله‌ای به نام ازدواج (سالروز ازدواج امیرالمومنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها) 📆 ۱ مرداد ماه ۱۳۹۹ 💝 کانال قنداب، واحد تخصصی خانواده موسسه مصاف 🔗 تلگرام | ایتا | سروش | اینستاگرام http://eitaa.com/joinchat/3052404738C98cfab6798
هدایت شده از معیار
✅ یادداشت اختصاصی/ درنگی در فرهنگ گفتمانی بعضی ها! محکوم کردن اساس “دینی” انقلاب به بهانه چند نفر سودجو و بخاطر اینکه در منصب قبلی شان به آنها “حاج آقا ” می گفتند ، مثل این است که کسی “معیار بودن” عمار و سلمان و ابوذر را کنار زند و به جای آن اعمال اشعث و ولید و طلحه و مغیره بن شعبه را نماد و شاخص راستین اسلام و مسلمانی معرفی کند! کسانی که امروز به بهانه دستگیری چند مفسد و با عنوان “فساد سیستماتیک” به اصل نظام اسلامی حمله می کنند خوب است با خواندن تاریخ سیاسی اسلام در نیم قرن نخست با منطق امام علی علیه السلام کمی آشنا شوند و بیشتر تدبر کنند که چرا امام در برابر باند فاسد اموی و دستگاه تبلیغی معاویه در شام دو جریان را مقابل هم معرفی می کند و فریاد می زند : أینَ إخوانِیَ الّذینَ رَکِبوا الطَّریق ، وَ مَضَوا عَلى الحَقّ ؟ کجایند برادران من که راه حق را رفتند؟ أین عمّار، أین ابن تیهان، أین ذُو الشهادتین؟ عمار کجاست؟ ابن تیهان کجاست؟ ذوالشهادتین کجاست؟ و از طرف دیگر در جبهه نفاق به معرفی باطن چهره هایی مثل اشعث و مغیره بن شعبه پرداخته و می فرماید :“مغیره چیزی از آخرت را نمی‌گیرد؛ مگر آن زمان که برای او دنیا را به دنبال داشته باشد”۰.و یا به اشعث فرمود :لعنت خدا و لعنت لعنت‌کنندگان بر تو باد ‌ای متکبر، متکبرزاده منافقِ پسر کافر، وقتی امروز نماد و پرچمداری چون حاج قاسم سلیمانی داریم چرا عده ای اصرار دارند وانمود کنند از اکبر طبری ها میتوان “ماکت” برای انقلاب اسلامی ساخت !! هادیان و مسئولان سیاسی بصیرتی شهید کمالی https://sapp.ir/meyar.pb eitaa.com/meyarpb
هدایت شده از بیداری ملت
اولش فکر میکردم این نوشته‌ها و تیتر فتوشاپ باشه ولی دیدم نه! فتوشاپ نیست!😐 یعنی تا این حد ذلیل و علیل غرب بودن اصلاح‌طلبان رو نمیشه درک کرد! واقعا قفل کردیم! اصلا به ایرانی بودن این جماعت آدم باید شک کنه..... 🔴 بیداری ملت @bidariymelat @bidariymelat
هدایت شده از بیداری ملت
🔴‏همانهایی که ترامپ‌را تشویق میکردند به ایران حمله و فشار ‎ را بیشتر کند، بابت قرارداد ۲۵ ساله بین ایران و چین دارند هشتگ میزنند ‎! همینقدر مضحک همینقدر کاریکاتوری *سید امیر سیاح* ✍️بیداری ملت @bidariymelat
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اگر اینجا را به مردم دنیا نشان دهید و بگویید محروم است حتما به شما می خندند. روستای صراخیه در حاشیه تالاب شادگان معروف به است، ظرفیتی عظیم در حوزه گردشگری و دامپروری که در سایه نفت مثل سایر ظرفیت های عظیم خوزستان مورد غفلت واقع شده است. 👤 صادق شاهوارپور ✍️بیداری ملت @bidariymelat
هدایت شده از ایران سیاست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رونمایی از خودروی لاکچری شش و نیم میلیاردی در دادگاه مدیران سابق بانک‌مرکزی 🔺رشوه حیرت انگیزی که صالحی از کارگزار بانک مرکزی گرفت! ✅ @iransiasat_ir👈
هدایت شده از ایران سیاست
شهروند امریکایی میگه ‏سردار سلیمانی بهتر از سردار قاآنی بود ‏چون در زمان ایشون در خاورمیانه میجنگیدیم ‏الان در داخل خاک آمریکا ✅ @iransiasat_ir 👈
هدایت شده از فارس پلاس
▪️ مسئولان بخوانند... 🔻بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا: از فرماندهان خواهش می‌کنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه‌ام دست دشمنان اسلام افتاد، به ‌هیچ‌وجه حتی اندکی از پول بیت‌المال را خرج گرفتن بنده‌ حقیر نکنند. از فرمانده‌ محترم این عملیات و یا «حاج قاسم» درخواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانواده ‌این حقیر ایجاد کنند.» @Fars_plus
هدایت شده از فارس پلاس
▪️‏۲۵ نفرند، از بچه‌های گروه جهادی ثامن‌الائمه. غيرت‌شان اجازه نداد اهالی روستاهای محروم مناطق فالح درشهرستان ايذه بی‌آب بمانند. آستين‌ بالا زدندو با دست خالی اين لوله‌ها را برای آبرسانی از كوه ‌و كمر بالا بردند. گرما هست،كرونا هست، اما جهادی‌ها نمی‌گذارند‌ قفل زندگی مردم بسته بماند 💬 دانیال معمار @Fars_plus
هدایت شده از موسسه مصاف
Ostad Raefipour_Ezdevaj Mahdavi_1398.05.12_Tehran_24kb.mp3
16.68M
🔊 سخنرانی استاد رائفی پور 📝« ازدواج مهدوی » 📅 12 مرداد ٩٨ - تهران 📥 لینک مستقیم دانلود با کیفیتهای مختلف https://t.me/masaf/23551@Masaf
هدایت شده از فارس پلاس
▪️ سرمایه خود اوست 🔻 مجموعه طرح با موضوع معیارهای انتخاب همسر از منظر رهبر انقلاب اسلامی 🔹 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: بعضى خیال مى‌كنند باید دخترشان را حتماً بدهند به كسى‌كه هم‌شأن خودشان باشد. ⁉️ مى‌پرسیم هم‌شأن یعنى چه؟ مى‌گوید اگر ما مثلاً یك كاسبى هستیم، این‌قدر سرمایه داریم، آن‌هم یك كاسبى باشد، همین‌قدر یك خرده بیشتر! ما اگر این‌ مقدار اعتبار اجتماعى داریم، آن‌هم همین حدودها داشته باشد! چرا؟ این چه قیدى است؟ ✅ اسلام اینها را قبول ندارد و ارزش‌هاى معنوى را قبول دارد. ۶۲/۱۲/۱۹ @Fars_plus
هدایت شده از فارس پلاس
▪️ماجرای خواستگاری شیخ احمد کافی برای خواهرش! 🔺"محمدرحیم ضیغمی"، شاگرد شیخ احمد در مهدیه بود. وقتی به سن ازدواج رسید، برادرم پیشدستی کرد و پیشنهاد ازدواج او با من را مطرح کرد. همیشه به خانواده‌های دختردار سفارش می‌کرد اگر پسر خوبی در اطرافشان سراغ دارند، خودشان پیشقدم شوند و اسباب ازدواج دخترشان با او را فراهم کنند. نوبت به خودش که رسید، همین کار را کرد. 🔺وقتی موضوع را در خانواده مطرح کرد، به من گفت: "پسر خوب و باایمانی است. بیش از یک سال است زیر نظر دارمش. دانشجوست و همزمان کار هم می‌کند. البته الان از مال دنیا هیچ چیز ندارد. از همین حالا بگویم امکان دارد ازدواج کنید و تا مدت‌ها مجبور باشی هر وعده نان و پنیر بخوری ها... بعداً نیایی شکایت کنی..." گفتم: نه. ایمان طرف مقابل برایم از همه‌چیز مهم‌تر است. و الحق، همسرم واقعا فرد باایمانی بود. چند سال بعد هم به شهدا ملحق شد... http://fna.ir/eyeazr @Fars_Plus