eitaa logo
ملکه باش✨
553 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
32 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
خب دوستان تا اینجای داستان می تونید اشکالات کار شیرین و مسعود رو بگید؟
بقیه دوستان نظری دارند؟
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ♥️💭شروع یک پایان یک سال مثل برق و باد گذشت... کار خرید جهیزیه هم به اتمام رسیده بود ، هرچند که تا آخرین روز مادرم در حال خرید خورده ریز بود... آپارتمان کوچکی را رهن کردیم و جهیزیه ام داخلش چیده شد . خانه ی کوچکم را خیلی دوست داشتم ... تا قبل از جشن عروسی با مسعود به بهانه های مختلف به خانه ی خودمان می رفتیم و همانجا می ماندیم . جشن عروسی هم با همه سختیها و زیباییهای خودش برقرار شد ، من منعطف تر شده بودم... روز جشن به جای چادر فقط شنل سرم کردم و روی صورتم کشیدم ، راحت تر از چادر بود و جاهایی هم سرم را بلند می کردم و محیط را می دیدم . مادرشوهرم شادتر و سرحال تر بود و به خاطر رابطه خوبی که با هم داشتیم هدیه های خوبی هم به من می داد... یادم هست نماز ظهر و عصرم را در آرایشگاه خواندم اما برای نماز مغرب و عشاء هر چه کردم فراهم نشد برای همین تا آخر شب داشتم ... برای اینکه قضیه جشن نامزدی تکرار نشود سمت راست مسعود ایستادم و دستانم را به دستش حلقه کردم و در سالن دور زدیم و به همه خوش آمد گفتیم با این من ، آن شب مسعود با هیچ زنی دست نداد... خاله ی مسعود هم به اتفاق دخترش آمده بود و همه این اتفاقات باعث شده بود که مادرشوهرم پر از انرژی و سرحال تر باشد... تحمل دیدن عاطفه را نداشتم ... با دیدنش نفسم به شماره می افتاد ، فکر اینکه این دختر چند سالی با مسعود بوده و به هم علاقه داشتند حالم را بد می کرد ... فقط سعی می کردم به این موضوع زیاد فکر نکنم تا شب عروسیم خراب نشود . برای اولین بار در عمرم داخل سالن خانمها یک دور با مسعود رقصیدم و کلی شاد باش جمع کردم برای همین یک دور رقص چند روزی کرده بودم ... 🌺شب خاطره انگیزی بود ... به دلیل کارهای زیادی که در شرکت داشتیم ماه عسل خودمون رو به چند ماه بعد موکول کردیم و زن و شوهر هر دو روز بعد از عروسی به شرکت برگشتیم. من در بازاریابی حسابی جا افتاده بودم زبان انگلیسی خوبم به همراه درسهای دانشگاه به این موفقیت کمک می کرد . چند ماه از ازدواجم می گذشت که فرزند اولم را باردار شدم ... از این بارداری هم شوکه بودم و هم به هیچ عنوان آمادگی نداشتم ، هنوز یک ترم از درسم مانده بود و برای شرکت کلی برنامه داشتم. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
او تولد یافت جانبازی کند درکشورایران سرافرازی کند او تــولـد یــافــت تــا رهــبر شــود مـــاهــمـہ عــاشــق واودلــبرشـــود اوتــولــد یــافــت گــردد نــورعـین حاکم دلها پــس ازپیرخمیــن بهترینم ، تولدت مبارک ♥️:) @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
بقیه دوستان نظری دارند؟
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دهم ♥️💭شروع یک پایان یک سال #نامزدی مثل برق و
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 💭♥️ تغییر مسیر زندگی تازه بدهی شرکت به پدر مسعود رو پرداخته بودیم و می خواستیم برای ارتقاء شرکت فکری بکنیم که بارداری من همه برنامه ها رو بهم ریخت. مسعود و خانواده ها حسابی بودند و به من امیدواری می دادند که نگران هیچ چیز نباشم و روی کمک آنها حساب کنم . بد ویار بودم و آن روزها از همه چیز بدم می آمد... اصلا لوس نبودم و سعی می کردم مقاومت کنم اما واقعا تحمل بعضی چیزها را نداشتم به خصوص تحمل را اصلا نداشتم ... نمی توانستم کنارش بنشینم ، وقتی دستم را می گرفت حالم بد میشد ، از بوی بدنش حالم به هم می خورد ... و از این حال خودم بیشتر از مسعود عذاب می کشیدم . قرار گذاشتیم از این ویارم به کسی چیزی نگوییم . مسعود هم را می کرد... فرزندم دختر بود 7 ماهه باردار بودم با صورتی باد کرده و دماغی پف کرده ، قیافه و هیکلم به هم ریخته بود ... اما با این وجود من برای مادر شدن و مسعود برای پدر شدن بی قرار بودیم . آن چند ماه به خاطر بی حالیهای من و ویاری که داشتم مسعود ساکت تر شده بود ، عمیق تر نگاهم می کرد و من ناخواسته گاهی از باردار بودن خودم خسته و حتی متنفر می شدم ، دلم برایش می سوخت اما چاره ای نداشتم ... به پیشنهاد پدر مسعود قرار شد چند روزی به ویلای دایی مسعود در شمال برویم تا من آب و هوایی عوض کنم. آنها یک روز زودتر رفتند و من مسعود هم فردایش عازم شدیم ... پیج و تاپ جاده چالوس و دوری راه حسابی خسته ام کرده بود وقتی رسیدیم چادرم را آزادتر گرفتم تا برآمدگی شکمم مشخص نشود به کمک مسعود وارد ویلا شدم . مسعود زیر لب شوخی می کرد تا حالم بهتر شود ... به محض ورود با جمعیت زیادی روبه رو شدیم خانواده دایی مسعود با عروس و داماد هایش به اتفاق خانواده خاله اش و کل خانواده مسعود آنجا بودند ، همه به افتخار ورود ما دست زدند و خوش آمد گفتند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 خانمهای بی حجاب جلوی آقایان قربان صدقه ی بچه ی به دنیا نیامده ی ما می رفتند و من از خجالت صورتم قرمز می شد ، اما برای مسعود مشکلی وجود نداشت ، راحت بود ، با همه خوش و بش می کرد و راجع به دخترش بلند بلند حرف می زد و کلی پز می داد ... خواهر مسعود به کمکم آمد و اتاقم را نشانم داد چادرم را گرفت و به کمک او لباسم را عوض کردم از اینکار متنفر بودم اما بودن خواهرش از بودن مسعود بهتر بود . قرار بود سه روز آنجا بمانیم و من نمی دانستم که فردا شب مسیر زندگیم خواهد کرد ... ورود در آن ویلا شروع ماجرایی بود که ده سال از زیباترین سالهای زندگیم را سوزاند ... کاش زمان همانجا می شد ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_یازدهم 💭♥️ تغییر مسیر زندگی تازه بدهی شرکت ب
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 برای شام سفره ی بلندی انداخته بودند. مسعود کنارم نشسته بود و بهم رسیدگی می کرد. بقیه هم برای به اصطلاح او شوخی می کردند. مشغول خوردن غذا بودم که سنگینی را حس کردم ، بدون این که جلب توجه کنم آرام سرم را بلند کردم ، بود... اما نگاه خیره اش روی من نبود بلکه تماما محو خنده های شده بود... قاشقم را روی زمین گذاشتم ... صداهای دور و برم گنگ شدند ... تا آخر سفره لبخندی روی لب هایم ننشست و لقمه ای از گلویم پایین نرفت ... مسعود چندبار پرسید : چیزی شده؟ چیزی لازم نداری؟ و من با لحنی کنترل شده جوابش را می دادم. خدایا چرا ی این دختر روی زندگی من افتاده؟ حالم بد بود ... بعد از شام به من گفتند که من زحمتی نکشم و بقیه مشغول جمع کردن سفره شدند. چندباری عاطفه ظرف ها را به دست مسعود داد و او هم تشکر کرد. احساس می کردم دارم ... گلویم هم درد گرفته بود ... از زیر چادر گل دار دستم را روی شکمم گذاشتم ، بچه خیلی تکان می خورد انگار تمام اضطراب من به جان کودکم ریخته شده بود ... مادرشوهرم کمکم کرد تا به اتاق بروم ، روی زمین خوابیدن برایم سخت بود به هر سختی روی تشک دراز کشیدم و به بهانه ی فشار پایین ، سرم را هم پوشاندم. یک ساعت بعد مسعود پیشم آمد ، یک ساعتی که برایم یک سال گذشت. +خوبی خانومم؟ به بچه اشاره کرد این ناقلا چرا انقدر زن منو اذیت می کنه آخه؟؟؟؟ نتوانستم به او بگویم که زجر من از دست دوست دختر سابق توست. همیشه از این که یک عشق ناب و پاک را تقدیم شوهرم کرده بودم به خود می بالیدم ، فکرش را هم نمی کردم همسر من مردی شود که قبل از من با کسی بوده . اما سرنوشت طوری دیگر رقم خورده بود. با بد خلقی گفتم : _ بد نیستم ، یه کم استراحت کنم بهتر هم می شوم. آن شب با همه ی بد احوالی ام گذشت. فردا صبح مسعود بیدارم کرد و با ماشین به جنگل رفتیم ، سعی کردم شب گذشته را فراموش کنم و از لحظه ها لذت ببرم. مسعود خوش سفر بود و همیشه با او حالم عالی می شد. ناهار را هم بیرون خوردیم و نزدیک غروب برگشتیم. هر دو خندان و با صورت های بشاش وارد ویلا شدیم. هرکسی مشغول کاری‌بود. پدرشوهرم گوشه سالن اشاره کرد و رفتم کنارش نشستم. بعد از شام شروع به خاطره گویی کردند و زن ها و مردها خاطرات خنده دار خود را با آب و تاب تعریف می کردند. خوش می گذشت... اما ... اما مسعود ساکت تر از همیشه شده بود. به خاطره ها نمی خندید و بیشتر در افکار‌خودش بود. گاه گاهی‌ نگاهم می کرد و لبخند می زد... شوهرم را خوب می شناختم ، می دانستم از چیزی ‌ناراحت است و ‌یا چیزی فکرش را مشغول کرده ، با اشاره پرسیدم چیزی شده؟ با لبخند شانه بالا انداخت و سری تکان داد که چیزی‌نشده. چند دقیقه ی بعد هم برای خواب به اتاق رفت. من هم عذرخواهی کردم و به طبقه ی بالا رفتم . دراز کشیده بود و پشتش به من بود ... سر شوخی ‌را باز کردم برگشت و رو به من شد. _ خوبی مسعود؟ با بی حوصلگی جواب داد : + بععله خانومم چرا که بد باشم ؟ یه شیرین خانوم دارم با یه بچه که تو راهه ، چرا باید بد باشم؟ _خب خداروشکر ... نگرانت شدم... +نه عزیزم خیالت راحت یه کم خسته ام شیرین بیا فردا صبح برگردیم تهران کارهامون همه مونده. منم از خداخواسته گفتم: _فردا !!! باشه هرچی بگه. دراز کشیدم ... مسعود زود خوابش برد. از اینکه فردا برمی گشتیم تهران خیالم راحت شده بود ... در تاریکی به چهره اش خیره بودم ، ، در این شکی نبود ... اما ... به پهلو شدم ، ذکر گفتم تا خوابم ببرد. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 نیمه های شب از خواب بیدار شدم دیدم مسعود سر جایش ... چند دقیقه صبر کردم گفتم شاید به دستشویی رفته و می آید ... دیر کرده بود ... نگرانش شدم ... آرام بلند شدم ، روسری سر کردم و بی سرو صدا از اتاق بیرون رفتم. بالای ‌پله ها بودم و میخواستم پایین بروم که ... دیدم ... انگار خواب‌می دیدم... کاش هیچ وقت با آن صحنه مواجه نشده بودم ... زیر نور ضعیف در گوشه ی سالن مسعود نشسته بود ... بی صدا می خندید ... و با انگشت اشاره طرفش را به سکوت دعوت می کرد ... و در دستانش برگه های پاسور بود و روبرویش نشسته بود... عاطفه بود با لباس نامناسب در حالی که ورق های بازی را در دستانش جا به جا می کرد و با انگشت های ‌لاک زده اش سیگار می کشید ... نگاه کردم کس دیگری در آن تاریکی نبود... روی زانوهایم خم شدم ... نفسی هم برای گرفته شدن نمانده بود ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم #دوستش_داشتم برای شام سفره ی بلندی ا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 بی صدا سوختم😞 زمان را درک نمی کردم ... به صورتم آب پاشیده میشد ... صدای گنگ همهمه می شنیدم ... صدای مرد و زن با هم می آمد . نا خودآگاه دستم به روسریم رفت و آنرا صاف کردم ، با همان حال هم نگران حجابم بود . مسعود روی شانه هایم بود و محکم تکانم می داد و صدایم می زد . صدای مادر شوهرم را میشنیدم که به مسعود دلداری می داد . پلکهایم با سختی باز شد ، پرسیدم : _ چی شده ؟ مسعود با نگرانی گفت : +هیچی عزیزم زن دایی اینجا پیدات کرده ، از حال رفته بودی . به یکباره یادم آمد ... لحظات عمرم بود و یاد آوریش هم قلبم را می فشرد ... چشمانم را بستم ... دستانم را روی دستان مسعود گذاشتم و محکم از شانه هایم کردم. زیر لب گفتم : _ولم کن پدر مسعود که روی من خم شده بود به مسعود گفت: _ولش کن باباجان خوب شده نگران نباش. چشم هایم را باز کردم ، مسعود هنوز به فاصله ی کمی از صورتم خم بود ، فقط خیره نگاهش کردم و گفتم: _برو کنار مات و مبهوت کناری نشست به آرامی از جا بلند شدم و نشستم و به همه گفتم خوبم نگران نباشید. پراکنده شدند و من به کمک خواهر مسعود به اتاقم رفتم. مسعود سعی می کرد کمکم کند و من حتی نمی توانستم نگاهش کنم. ویارم صد برابر شده بود. وقتی تنها شدیم مسعود طرفم آمد: +عشقم مُردم از ترس... چرا اینطوری شدی تو پس؟ ساکت بودم ، شوک زده تر از آن بودم که حرفی بزنم . فقط با چشم های سرد نگاهش کردم: _از اتاق برو بیرون +شیرین!!! _فقط برو بیرون مسعود... بدون کلمه ای حرف خارج شد. نیم ساعت بعد اذان گفتند ، برای وضو از اتاق خارج شدم ، دیدم که پشت در به حالت نشسته خوابش برده.... برایم مهم نبود ، وضو گرفتم نماز خواندم ،خوابم نبرد ، چمدان ها را جمع کردم. مسعود زودتر از همیشه بیدار شد ، فقط اشاره کردم این چمدانها را ببر داخل ماشین. در سکوت و بدون خداحافظی از ویلا رفتیم. تا تهران کلمه ای حرف نزدم... آن شب در درون من چیزی که وقت دیگر درست نشد... مسعود چیزی نمی گفت ، مبهوت بود عصبی بود. رانندگی اش تند و خطرناک شده بود. به خانه که رسیدیم گویا به بازگشتم ، خانه ام را دوست داشتم. این غرور لعنتی ام اجازه حرف زدن نمی داد... بغضم نمی ترکید و این حالم را بدتر می کرد... مسعود از مادرم خواست چندروزی پیش من بماند،به مادرم گفته بود که چه ویاری دارم ، برای همین جای سوال باقی نماند. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_دوازدهم #دوستش_داشتم برای شام سفره ی بلندی ا
همیشه به شاگردانم گفته ام سایه شوم دوست پسر و دوست دخترهای قبل ازدواج علاوه بر گناه بودن همواره روی زندگی آینده شما چنبره خواهد زد و خوشبختی شما را در آنی خواهد بلعید.😔😔😔
مسعود با تمام علاقه ای که به عاطفه داشت ، اما برای همسری او را لایق ندانست. اینجا یک زن ضرر کرد.
و با تمام علاقه ای که به شیرین و نجابت او داشت ، بلد نبود سایه عاطفه را از زندگی خود دور کند.شیرین اینجوری شکسته شد. اینجا هم یک زن ضرر کرد.