eitaa logo
ملکه باش✨
555 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ انتشاردست‌نوشته‌هاصرفاباذکرنام‌نویسنده. ✾کپی‌‌بقیه‌مطالب‌آزادوذکرلینک‌کانال‌اجباری‌نیست. ارتباط: https://abzarek.ir/service-p/msg/2000034
مشاهده در ایتا
دانلود
مبارک @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیستم #رفتن_مسعود؟؟😳😳 سرش پایین بود _چی می مو
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۱ میخواستم زندگیم را بسازم ریحانه و مسعود رابطه ی بسیار خوبی باهم داشتند طوری که من گاهی به ریحانه می کردم. می دانستم مسعود جایی که ریحانه باشد تن به نمی دهد برای همین به دنبال ریحانه نرفتم و به مادرم سپردم که بچه شب همان جا بماند. وقتی رسیدم خانه مرتب شده و آرام بود،لباسم را عوض کردم،شام سفارش دادم و منتظر آمدن مسعود نشستم. مسعود شب هایی که دوره داشت دیر می آمد اما آنجا شام نمی خورد،می گفت با دوستان قرار گذاشتیم بریز و بپاش نداشته باشیم. با این که عصبی و خسته بودم اما سر شام خودم را نشان دادم و شوخی می کردم ، مسعود هم به شوخی های من می خندید . سرحال بود... هروقت از دوره می آمد سرحال بود... بعد از شام ظرف ها را جمع کردم ، عادت داشت بعد از غذا سر میز بنشیند و چای بنوشد. فرصت خوبی بود تا سر صحبت را باز کنم... _امروز عاطفه برای حساب و کتاب آمده بود. کنجکاو نگاهم کرد ... +حساب کتاب چی؟ _برای رفتن باید کارهاش رو ردیف کنه... اومده بود جلوتر بده ... +تو چی گفتی؟ _هیچی خیالش رو راحت کردم که حساب و کتابش به موقع پرداخت میشه . +خودم باید رسیدگی کنم ، فقط من می دونم باید با عاطفه چجور حساب بشه. _بله خداییش خیلی برای شرکت زحمت کشیده... مسعود به فکر فرو رفت و با فنجانش مشغول بازی شد. _یه پیشنهادی برامون داشت... +چه پیشنهادی؟ طوری این سوال را پرسید انگار‌چیزی نمی داند ، در حالی که من خبرداشتم مادر عاطفه به مسعود اطلاع داده است. _پیشنهاد یک کار و بیزینس خوب،تو هلند و ایران ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +تو چی گفتی؟ _هیچی گفتم ما قصد ایرانو نداریم. مسعود نگاهم کرد ... +نمی خوای‌‌ بدونی پیشنهادش چیه بعد تصمیم بگیری؟ باید به خودم مسلط می بودم ... با لبخند گفتم نه ما که کارمون خوبه شرکت هم سود خوبی می ده چه لزومی داره آواره ی غربت بشیم؟ مسعود تکیه داد و با دستش چانه اش را می مالید ، بیشتر از قبل مطمئن شدم که قضیه جدی ست. با خودم میگفتم : خدایا من همچین چیزی را ندارم ... احساس زیادی در وجودم حس می کردم... یک لحظه ریحانه به جلوی چشمانم آمد... زندگیم چه می شود...؟؟؟ مسعود گفت : +باید با عاطفه حرف بزنم،بعد نظرمو بهت میگم و مشورت می کنیم. چشم هایم پر شده بود ... به مسعود گفتم : _مسعود جان تو روخدا حواست باشه به دردسر نیوفتیم ، تازه می خوایم یه نفس راحت بکشیما . از حال من تعجب کرده بود .. +حالا که چیزی نشده ، چشم مشورت می کنیم بعد تصمیم میگیریم ... مسعود با عاطفه جلسه گذاشت و مشورت کرد،اما من از نتیجه ی آن جلسه مطلع نشدم ، روزهای پایان کار عاطفه بود . من حس وصف نشدنی داشتم فکر می کردم که همه چیز مثل قبل می شود. نقشه می کشیدم که بعد از رفتن عاطفه همسر بهتری خواهم شد ... حتما کارم را به مسعود منتقل می کنم و ساعات بیشتری را با او خواهم گذراند ، بیشتر به او توجه می کنم و زندگیم را گرم خواهم کرد. خلاصه در درونم غوغایی بود. عاطفه روز به روز کلافه تر می شد ، از حال مسعود اما چیزی دستگیرم نمی شد. مسعود همه ی حق و حقوق عاطفه را به علاوه ی سهم او از تاسیس را پرداخت کرد . شبی که عاطفه پرواز داشت مسعود برای بدرقه نیامد ، من و ریحانه به همراه خانواده مسعود به فرودگاه رفتیم . وقتی برای عاطفه دست تکان می دادم ، یک لحظه تصویرش جلوی چشمانم ثابت ماند. چقدر این عاطفه با عاطفه ی سال های قبل بود ، الان یک زن متین و آرام با لباسی ساده که یک تار مویش هم بیرون نبود و با صورتی بدون آرایش برای من دست تکان می داد. عاطفه رفت و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. پدر و مادر مسعود شکسته تر و لطیف تر شده بودند ، مادرش کل مسیر را آه و ناله می کرد که بیچاره خواهرم تنها ماند . آن ها را به خانه رساندم و با ریحانه برگشتیم . وقتی به خانه برگشتیم کل خانه بوی سیگار می داد... رفتم اتاق ، مسعود به نظرم خواب آمد. کمی کارهایم را انجام دادم و به تختم رفتم. دلم میخواست آن شب تا صبح با مسعود بیدار بمانم و برایش از نقشه هایم بگویم . همین که دراز کشیدم صدای خفه ی مسعود آمد که پرسید رفت؟... _عه بیداری؟ آره رفت. کاش میومدی اینطوری بد شد . چیزی نگفت و پشتش را به من کرد. از طرز نفس کشیدنش متوجه شدم که حالش مناسب صحبت نیست . هنوز کامل خوابم نبرده بود که متوجه شدم مسعود آرام از کنارم بلند شد و رفت. نیم ساعتی گذشت و نیامد ، بی صدا بلند شدم و از در اتاق نگاهش کردم سرش را در میان دو دستانش گرفته بود. ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۱ میخواستم زندگیم را بسازم ریحانه و مسعود ر
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۲ پریشانی و بیقراری در حالش هویدا بود ... نفسم تند تر شد ... با دیدن حال و روز مسعود متوجه حقیقتی شدم ، گویا رفتن عاطفه به این راحتی که من فکر می کردم نبود ... ...مسعود یک مدت بی قرار و بود... به خودش نمی رسید و حوصله ی حرف و کار نداشت... فقط وقتی با ریحانه بود مسعود همیشگی می شد... موهای ریحانه را می بافت و در آغوشش می فشرد ، چنان بوسه های عمیقی از ریحانه می گرفت که صدای بچه در می آمد. همیشه می گفت تمام خستگی من با وجود ریحانه در میرود. بعد از دورهمی های هفتگیش هم حالش خوب بود و وقتهایی که یکی از اعضاء خانوادش از احوالات عاطفه می گفتند هم گل از گلش می شکفت. باید تلاش بیشتری می کردم ... باید از این فرصت استفاده می بردم ... شروع کردم . توجه بیشتری به مسعود داشتم ... خودم برایش غذا می پختم ... تو شرکت هم بیشتر وقتم را در کنار مسعود می گذراندم... از این که عاطفه نبود سبک و سرحال شده بودم ... با خودم می گفتم بعد از گذشت چند روز حال مسعود هم خوب خواهد شد ، همینطور هم شد ، مسعود کم کم آرام گرفت . حدودا یک ماه بعد از رفتن عاطفه گرفت ، به گوشی مسعود زنگ زده بود ، در شرکت بودیم. من مشغول جمع آوری وسایل اتاقم بودم ، می خواستم در اتاق مسعود برای خودم جایی درست کنم. مسعود در اتاقم را زد و وارد شد ، خوشحال و شادمان گفت: +شیرین جان عاطفه زنگ زده... لبخند مصنوعی زدم و گفتم : -عه چه خوب ... گوشی را از دست مسعود گرفتم و با عاطفه صحبت کردم. کلی ابراز دلتنگی کرد و از اوضاع آنجا برایم گفت. در حرف هایش دوبار شنیدم "حالا وقتی بیایی می بینی" ... از آنی بودم که موضوع دستگیرم نشود اما به رویم نیاوردم. مکالمه که به پایان رسید گوشی را به مسعود دادم و گفتم : _خدا رو شکر اوضاعش رو به راهه . مسعود هم به نشانه تایید سری تکان داد و بعدش سرحال گفت : +خانومم کمکت کنم؟ _چرا که نه عزیزم ، کلی کار دارم... در کمال تعجب مسعود به اتاقش برنگشت و برای کمک من ماند و با هم مشغول جمع آوری اتاقم شدیم. همیشه ظریف کار می کرد و دقت خوبی داشت. با حوصله فایل هایم را دسته بندی کرد و گاهی هم به شلخته بودنم می خندید. خسته شده بودم ، روی صندلی نشستم و کار کردنش را کردم. فقط خدا می داند‌ که چقدر دوستش داشتم. تماشایش که می شدم دنیا را فراموش می کردم. متوجه سنگینی نگاهم شد ، با کنایه گفت: +خیالت راحت شده منو داری ، خوب نشستی ها... خسته نشی یه وقت؟... خودمو جمع و جور کردم و با لحنی عشوه گرانه گفتم: _لوس نشو ، حالا انگار چی کار می کنه... با کمی مکث ادامه دادم : _مسعود خوشحالم که هستی... ممنون که کمکم می کنی ... +وا خل شدی شیرین!!! این وظیفه ی منه که هواتو داشته باشم ، تشکر نداره که ... _خب برای من این کارهات با ارزشه ... در آن لحظه از این که عاطفه در شرکت نیست و ما می توانیم ساعت ها با هم تنها باشیم از عمق وجودم شکر گزار خدا شدم . در همین حال بودم که با حرف مسعود به خودم آمدم : +یه سوال بی ربط بپرسم؟ _بپرس ... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
انتشار داستان با لینک یا بی لینک آزاد است.
🍃🌺خدایامن‌روخرج‌کاری‌کن که‌به‌خاطرش‌من‌روآفریدی🌺🍃 حضرت زهرا (س) @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۲ پریشانی و بیقراری در حالش هویدا بود ... نفس
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۳ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + می خوام بدونم چقد به من و ریحانه وابسته هستی؟ _معلومه...خیییلی ...یعنی چی این سوال؟ +یعنی طاقت جدایی من و ریحانه رو برای چند وقت داری؟ ذهنم می داد اما توجه نمی کردم. _شاید برای چند ساعت بتونم دوریتو تحمل کنم.. +اووووه،خیلی کمه که ... یکم جدی شد و گفت : بشین ... تپش قلب گرفته بودم...نشستم... +شیرین جان اگر به خاطر پیشرفت زندگیمون و شرکت شرایط یه جوری بشه که یه مدت از هم دور بشیم ، تو قبول می کنی؟ از همانی که می ترسیدم سرم آمده بود. چهره ی عاطفه جلوی چشمانم بود. عاطفه می خواهد مسعود را از من کند . اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم ، اشک هایم مثل سیل سرازیر شد. مسعود با دست های مهربان مردانه اش‌سعی می کرد آرامم کند : +وا شیرین چرا اینجوری میکنی...یواش...الان صدات میره بیرون کارمند ها چی می گن ... با همان حالت گریه و با عصبانیت گفتم: _مسعود یک بار برای همیشه میگم ، خیال این که ما رو بذاری و بری هلند برای همیشه از سرت بیرون کن ... مسعود درحالی که می خندید گفت : +خنگ خدا...کی گفته من می خوام برم هلند؟ جمع کن خودتو بذار یه چیزی بهت بگم. کنجکاو شدم و اشک هایم را پاک کردم _ خب اگه هلند نمیری پس کجا می خوای بری؟ +هیچ جا... جایی نمی رم فقط می خواستم ببینم تو طاقت دوری داری یا نه؟ _اه مسعود خل شدم ، درست بگو ببینم حرفت چیه ؟؟؟ +خب پس خوب گوش بده ، آخرین باری که با عاطفه جلسه داشتم ، برام توضیح داد و من رو توجیه کرد که طرح بیزینس عاطفه می تونه برای شرکت مفید باشه. بعدش من هم حسابی تحقیق کردم و با طرحش موافقم. حالا نتیجه ی همه ی تحقیقات و کل طرحو برات توضیح میدم بعد نظرت رو بهم بگو...هیچ اجباری هم در کار نیست.چون اگر موافقت کنی ، اونی که باید بره هلند نیستم ، بلکه این که باید زحمت رفتن رو بکشی ، چون هم زبانت از من بهتره ، هم این کار کار خودته... متعجب نگاهش می کردم... از طرح و نقشه اش سر در نمی آوردم با تمام آن چه در ذهن من بود می کرد. گنگ و مبهوت فقط گفتم: _باید فکر کنم...باید حرف بزنیم ... مسعود مهربان و با لبخند شیطنت آمیزی نگاهم کرد و گفت : +باشه ...اما می دونم موافقت می کنی تو از پول نمی تونی بگذری... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۳ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + می خوام بدونم چقد به من و
اینجا مسعود به نکته خوبی اشاره کرد و گفت شیرین از پول نمی تواند بگذرد. علاوه بر رفتار مسعود اینهمه آزادی در شرکت و پول نامحدود در دستان شیرین در تغییر مسیرش بی تأثیر نبود. باید ظرفیت وجودی خود را آنقدر افزایش دهیم که با گسترش رفاه و آسایش و آزادی زندگی در آن غرق نشویم .
و اما مسعود
اولین اشتباه مسعود نگفتن واقعیات فرهنگی خانواده اش به شیرین بود، او‌می توانست همه واقعیات را بگوید و بعد بگوید اما من زنی مذهبی و در نقطه مقابل فرهنگی که با آن بزرگ شدم دوست دارم. او از ترس عدم موافقت شیرین با این ازدواج، او را در بی‌خبری گذاشت. شوکهای پی در پی شیرین از دیدن اینهمه تفاوت فرهنگی برای او استرس زا و تنش آفرین بود. این تحلیل ادامه دارد...
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۳ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + می خوام بدونم چقد به من و
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ۲۴ ...مسعود راست می گفت ، این معامله ی پرسود حسابی مرا کرده بود. درضمن چون خودم مجری آن بودم و به هلند می رفتم نگرانی های همیشگی را نداشتم . با اشتیاق فراوان به همه ی حرف های مسعود گوش دادم. سوالاتم را پرسیدم و توجیه شدم . فقط بحث دوری از مسعود و ریحانه آزارم می داد اما در نهایت پذیرفتم. دو ماهی طول کشید تا همه ی کارها انجام شود. مسعود و عاطفه هرروز چندین بار باهم صحبت می کردند ، و من هم در جریان کامل قرار داشتم. دو نفر از دوستان مسعود از گروه دورهمی ، یک ماه زودتر از من به هلند رفتند تا کارهای مقدماتی انجام شود. شب قبل از رفتن مهمانی دادم ... با خانواده ها خداحافظی کردم ... مسعود کل مهمانی را کرد تا من به کارهای اداری و خرید های شخصی ام برسم . وقتی که آخر شب با هم تنها شدیم حسابی برایش کردم و از این که مثل اوایل ازدواجمان اینهمه بهم توجه می کرد لذت می بردم . مسعود هم کلی می کرد ، هم از نظر کاری و هم از نظر شخصیتی ، موضوعی که چندبار توصیه کرد بحث بود. +خانومم خیلی مراقب باش... نکنه همین حجاب نصفه و نیمه رو هم از دست بدی ها... بدون که من راضی نیستم... چندوقتی بود که می دیدم نسبت به سر و وضعم شده‌ اما توجهی نمی کردم. خودش باعث شده بود که من به این شیرین تبدیل شوم... سلیقه مسعود از اول این بود حالا برایم سخت بود که هر آن چه ریسیده بودم پنبه کنم. دل‌کندن از مسعود و ریحانه ، پدر و مادرم و خانواده مسعود ، حتی کارمندانم برایم سخت بود. می دانستم حداقل ۵ یا ۶ ماه آن جا خواهم ماند و همین دلتنگیم را بیشتر می کرد. ریحانه کلاس اولی بود و به من داشت. برای همیشه مدیون مسعود و مادرم هستم که برایش چیزی کم نگذاشتند اما حرف های ریحانه که "اگه هر روز بهم زنگ نزنی دیگه دوستت ندارم" نشانه ی بغضی بود که بچه ام در سینه داشت. وقتی از‌ گیت رد شدم و برگشتم و مسعود را نگاه کردم با همه ی وجودم پشیمان شدم اما... نمی دانم چرا هروقت به حرف دلم گوش ندادم بعدها چوبش را خوردم. بعد از یک سفر طولانی و خسته کننده بالاخره به فرودگاه رسیدم... عاطفه آمده بود دنبالم ... دیدن او در آن کشور غریب حال خوبی داشت محکم در آغوشش گرفتم ... یک بلوز و دامن بلند پوشیده بود با ساق دست و روسری که شبیه لبنانی ها بسته بود. دو سه روز اول حسابی دلتنگی می کردم و روزی چندبار تماس می گرفتم اما کم کم شرایط برایم بهتر شد و درگیری های کاریم هم سرم را گرم کرد... 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 دوستان مسعود به همراه عاطفه بیشتر را فراهم کرده بودند. جلساتی برای عقد قراردادها گذاشته شد . برای شرکت در جلسات سنگ تمام می گذاشتم و حسابی به ظاهرم می رسیدم . می دانستم هر چه بیشتر آنها شوم بیشتری را جلب خواهم کرد. بودن عاطفه با آن در کنارم به شرکت نبود ، خیلی سربسته بهش گفتم ، فهمیدم ناراحت شد ، اما چیزی نگفت . رابطه دوستان مسعود با عاطفه گرمتر و صمیمی تر از من بود ، معلوم بود آنها چندان از من خوششان نمی آمد . یکی از دو دوست مسعود آقای هدایتی مرد موجهی بود که همسرش را از دست داده بود ، از حرکاتش مشخص بود که از عاطفه آمده اما عاطفه مثل همیشه در مقابل مردان و رسمی برخورد می کرد . نزدیک دو ماه با موفقیت سپری شد ، همه چیز ظاهرا خوب پیش می رفت ، به جز مکالمات عاطفه و مسعود که می داد . خنده های عاطفه را حین صحبت با مسعود می دیدم و مواردی پیش آمد که عاطفه زودتر از من از احوالات ایران با خبر شد ، مثل مریض شدن ریحانه یا دنیا آمدن فرزند برادرم ، اعصابم خورد می شد وقتی می دیدم مسعود قبل از من حرفهایش را به عاطفه می گوید . ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••