🔴 احترام جالب توجه جواد فروغی به پرچم ایران هنگام اهتزاز در سالن بازیهای المپیک توکیو
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
اولین طلای ایران در المپیک توکیو به نام جواد فروغی ثبت شد.
سروان پاسدار #جواد_فروغی، رکورد تاریخ تیراندازی المپیک را شکست و مدال طلا را به ایران هدیه کرد، او مدافع سلامت در بیمارستان بقیهالله است.
خداقوت و تبریک دلاور✌️
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
⭕️ ضمن تبریک به آقا جواد فروغی از چند جهت این طلای المپیک برام جالبه؛
1.میشه در کنار شغل اصلی"پرستار بیمارستان بقیةالله"ورزش رو حرفهای ادامه داد و قهرمان المپیک شد
2.نشون داد که توی42سالگی هم برای رسیدن به هدف دیر نیست
3.خودش بود، یه آدمهای معمولی،فارغ از اداهای ورزشکارای حرفهای
👤 ﮼حانون 🇮🇷
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
⭕️ تنها کاری که پاسدارای سپاه واسه این مملکت نکرده بودن آوردن طلای المپیک بود :)))
👤 حسین صارمی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۷ ...چند ساعت بعد از رفتن مسعود زنگ در به صد
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۲۸
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
سرم را بلند کردم تا تشکر کنم ، عاطفه بود ...
به حرمت مراسم جلوی خودم را گرفتم فقط #خیره نگاهش کردم و او هم دور شد .
جنازه را که آوردند مسعود را زیر تابوت پدرش دیدم ...
به نظرم ده سال #پیرتر شده بود...
ریحانه از میان جمعیت خودش را به پدرش رساند و مسعود با دیدن ریحانه در آغوشش کشید و بلند بلند #گریه کرد
با همه ی بدیهایش طاقت دیدنش در آن حال را نداشتم .
دلم می خواست می رفتم و دلداریش می دادم
اما...
فقط ....
اشک ریختم ...
روزهای سختی را می گذراندم
حرف مردم
بیکاری خودم
حرف پدر و مادرم
حس تنفر و دلتنگیم به مسعود
نبودن مسعود و سر و کله زدن با بچه ها آزارم می داد.
شنیدم که مسعود و عاطفه به نوبت بین ایران و هلند در رفت و آمد هستند.
چند ماه بعد از فوت پدر مسعود مادرش برای دیدن دختر ها به خانه ی ما آمد حال بدی داشت چند قطره اشک برای همسرش می ریخت چند قطره ی بعدی را به حال #زندگی_مسعود .
موقع رفتن جمله ای گفت که تکلیف زندگی مرا مشخص کرد و همه ی تردید هایم را پایان داد.
°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•○●°•
شیرین به شدت اشک می ریخت و لا به لای گریه هاش ادامه داد :
_خانوم کشاورز !
بعد از شنیدن اون جمله از مادرشوهرم تصمیمم به جدایی #قطعی شد به پیشنهاد یکی از دوستام پیش شما اومدم تا راهنماییم کنید که یه جوری با این #قضیه کنار بیام .
میخوام طلاقمو بگیرم اما حال روحیم اصلا خوب نیست .
من یه دختر پر انرژی و سر حال بودم حالا تبدیل شدم به یک زن افسرده ، خواهش می کنم کمکم کنید .
داستان زندگی شیرین ذهنم را درگیر کرده بود ، پرسیدم :
_مادرشوهرتون چی گفتند که یقین کردید این زندگی تمام شده و راهی برای نجات نداره؟
شیرین با خشمی فروخورده همراه با تنفر پنهان گفت :
آخر همین ماه #جشن_عقد_عاطفه است...
... وقت جلسه ی مشاوره ی سوم هم رو به اتمام بود ، جلوی روی من زنی نشسته بود با چشمان پف کرده و حال #منقلب ، زندگی زناشوییش به مویی بند بود و حال روحی خودش متاثر از سختی این ده سال زندگی مشترک.
احوال شیرین مناسب نبود پس صلاح ندانستم کار اصلی ام را از امروز #استارت بزنم ، پس فقط به چند موضوع بسنده کردم تا در شیرین ایجاد انگیزه کنم.
_خانوم خوشگله سه جلسه پشت هم حرف زدی،حالا دیگه نوبت منه ...
+اختیار دارید خانوم کشاورز بفرمایید...
_ببین شیرین جان ،زن هایی مثل تو و زندگی هایی مثل زندگی تو در این دنیا زیاده . من کاملا حال روحیتو درک می کنم حال قلب شکسته ی تو رو می فهمم
اگر به گفته ی خودت نتونستی خودت رو برای پدر و مادرت لوس کنی پیش من راحت راحت باش.
با شنیدن این حرف ها لبخند کمرنگی به صورتش نشست ، با چشمهایش پیگیر ادامه ی حرفهای من بود .
_من و شما دو تا کار می تونیم انجام بدیم ، که من انتخاب یکی از این دو راهو به خودت واگذار می کنم :
۱-کمکت می کنم به آرامی #طلاقتو بگیری طوری که بعدش بتونی با حال نسبتا خوبی به زندگیت ادامه بدی(این راه کوتاه و نسبت به راه دوم آسونتره)
۲-کمکت می کنم که سعی کنی زندگیتو حفظ کنی اما قولی بهت نمی دم(این کار زمان بر و کمی سخت تره اما نتیجه ش شیرینه)
حالا انتخاب با خودته ...
شیرین با نگرانی پرسید :
_چقد به حفظ زندگی من امیدوار هستید؟
آخه مگه چیزی هم مونده که بشه حفظش کرد؟
نمی خواستم بهش نظر واقعیمو بگم ، هنوز آمادگی شنیدن خیلی از حرف ها رو نداشت.
_انتخاب با خودته من فقط می تونم کمکت کنم ...
+با این حال روحی من میشه امیدی داشت؟
_نه ...
+خانم کشاورز پس شما میگید که بریم سراغ #طلاق؟
_نه عزیزم من فقط راهو نشونتون می دم این شما هستید که باید انتخاب کنید.
داشتم آرام و نامحسوس به سمتی که دلم می خواست سوقش می دادم ،پس ادامه دادم :
_بودند زندگی هایی بدتر از زندگی شما که به لطف خدا درستش کردیم ، کار نشد نداره،اما خب طلاق آسون تره.
درست #نشانه گیری کرده بودم ، وسوسه شده بود ...
+خب حالا اگر بخوام راه دومو برم چه کاری باید انجام بدم ؟
_یعنی می خوای برای حفظ زندگیت تلاش کنی؟
+بله با کمک شما ...
تو دلم خدا رو شکر کردم .
_ببین شیرین جان اگر دستتو به دستم بدی و باهام همراه باشی ، اگه به حرفهام خوب گوش بدی و یار باشی ، منم قول میدم همه ی تلاشمو به کار بگیرم
اما یه شرط دارم ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۸ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم
دوستان سلام
دیدید که یه زندگی شیرین و غرق در خوشبختی به چه راحتی با ندانم کاری آقا یا خانم یا جفتشون تبدیل به جهنم می شه.
حواسمون باشه قسمتهای مختلف رو یکبار دیگه با دقت بخونید ،
آیا شما در زندگی شیرین طغیانگرید ، یا مسعود گوشه گیر ، هر دو به این زندگی ضربه زدند.....
عملکرد هیچکدام قابل دفاع نیست، کم یا بیش مرتکب اشتباهات سنگینی شدند.
آیا مسعود با توجه به روند افزایش بی حجابی شیرین صلاح بود ، اون رو تنها بدون هیچ مرد محرمی به کشور بیگانه بفرسته؟
آیا او که به شیرین گفت تو نمی تونی از پول بگذری، خودش تونست از توسعه شرکت بگذره ، به قیمت فرستادن زنی تنها و بی تجربه در میان گرگها خواست به این هدف برسه ، البته مسعود آدم بدی نیست ، اما زیادی خوشبینه
این تحلیل ادامه دارد..
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۸ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 سرم را بلند کردم تا تشکر کنم
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۲۹
+اگر سخت نیست بفرمایید ...
_اتفاقا سخته اگر مرد عملش نیستی بریم سراغ راه اولی(چشمکی زدم) خیلی هم آسون تره ...
با تردید و لبخند سری تکان داد .
همین هم برای شروع کار من کافی بود.
_شیرین خانوم تنها شرط من حرف گوش کنی شماست،
یا به من اطمینان داری یا نه ...
الان هم جوابمو نده ، برو فکرهاتو بکن ، اگر خودتو دست من می سپاری و حرف گوش می کنی بسم الله ...
استارت بزنیم ، من شرط دیگه ای ندارم.
+ آخه حال روحیم...
_نگران اون هم نباش برای حال روحیت هم برنامه ای دارم.
قرار من و شیرین این شد که هروقت تصمیم نهاییشو گرفت بهم پیام بده که یکی از راه حل ها رو با هم شروع کنیم.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
بعد از رفتن شیرین طبق معمول دفترم را باز کردم و #تمام نکات مهم زندگی اش را نوشتم ، یک #نقشه ی راه ترسیم کردم و با تمام تمرکز راه های مختلفی که بتوان زندگی آن ها را نجات داد یادداشت کردم.
با شناختی که از شیرین بدست آورده بودم فکر می کردم که سراغ راهکار دوم خواهد رفت اما تا خبر قطعی به من نمی داد خیالم #راحت نمی شد.
همیشه طلاق دو تا زوج برعکس زمان کوتاهی که از من می گرفت انرژی بسیاری از من می برد ، اما #وصل کردن یک زندگی #متلاشی خیلی زمان و کار می برد در عوض انرژی بسیاری برام داشت.
اینجور مواقع سرم درد می کند برای #کار بیشتر...
بعد از صرف شام با خانواده بود که پیامک شیرین به دستم رسید ، لبخندی از سر خوشحالی زدم و نفس عمیقی کشیدم. شیرین راهکار دوم را انتخاب کرده بود.
با او برای فردا قرار گذاشتم و دو تا تکنیک برای خواب بهتر برایش ارسال کردم تا شب را راحت تر بخوابد.
فردای آن روز فقط چند دقیقه با هم گفتگو کردیم ، برگه ای به دستش دادم و گفتم :
_شیرین خانم سه تا سوال براتون یادداشت کردم ، پاسخ این سه تا رو تک تک برام ارسال کنید ، اما قبلش شماره ی آقا مسعود ، مادر و مادرشوهرتونو برام بنویسید.
+باهاشون کار دارید؟
لبخندی زدم :
_قرار بود فقط حرف گوش کنی عزیزم.
در کاغذ برایش نوشته بودم:
1_ اشتباهات شخصی خودت را برایم یادداشت کن.
2_ اشتباهاتی که فکر می کنید مسعود مرتکب شده را هم برایم بنویسید.
3_ به نظرت چه کارهایی را انجام می دادی زندگیت محفوظ می شد ؟
باید افکار شیرین را متمرکز می کردم. همیشه شیوه ی کاریم همین است.
راه را روشن کنم تا مراجع خودش راهش را پیدا کند.
یک برنامه ی هفتگی هم به دستش دادم که با عمل به آن هم سلامت #جسمانی و هم سلامت #روحی اش بهتر می شد. در برنامه اش رژیم غذایی مطابق با طبعش داشت و به اندازه ی کافی تفریح و عبادت هم برایش نوشته بودم.
_عزیزم هر شب گزارش انجام این کارهایی که برایت نوشتمو در قالب یک فایل صوتی برام ارسال کن.
شیرین با تعجب به برگه ی در دستش نگاه می کرد و معلوم بود حسابی #تردید دارد.
لبخندی زدم و گفتم :
_ به من اعتماد کن
+چشم خانوم کشاورز
برنامه ی زندگیم چی میشه؟
_برنامه اینه که من باید اول با این آقا مسعود شما صحبت کنم بعد نظر قطعیمو براتون میگم .
شیرین که رفت مشغول گرفتن شماره ی مسعود شدم بسم اللهی گفتم و کار را به خدا سپردم :
_ سلام آقای ایمانی
+ سلام بفرمایید
_من کشاورز هستم مشاور همسرتون.
مسعود چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد :
+بفرمایید امرتون
_آقای ایمانی!
خانومتون چند جلسه ای برای مشاوره پیش من آمدند ، برای ادامه ی کار نیاز دارم جلسه ای با شما گفتگو داشته باشم.
+خانم کشاورز ممنون از تماستون اما فکر نمی کنم دیگه کاری از دست کسی بربیاد
زندگی من و شیرین تقریبا #تمام شده.
_حالا شما چند دقیقه ای به من فرصت بدید
مکثی کرد کلافه گفت :
+کی و کجا خدمت برسم؟
آدرس و ساعت را با او هماهنگ کردم.
ملاقات من و مسعود می توانست #تکلیف این زندگی را مشخص کند.
طبق تجربه ای که داشتم ، مسعود هم باید حرف های شنیدنی بسیاری داشته باشد.
عصر یک روز خنک پاییزی با آقای ایمانی قرار اولین جلسه مشاوره را گذاشتم.
بیشتر اوقات قبل از مشاوره خلوتی با خدا برقرار میکنم
خدای من هر آنچه گره است به اذن تو باز می شود و تویی فتاح همه ی درهای بسته
آقای مسعود ایمانی آمدند.
در دقایق اولیه گارد بسته ای داشتند و معلوم بود که صرفا از روی ادب دعوت من را پذیرفته بودند.
رو به روی مردی نشسته بود که #همه زندگی شیرین و دو فرزندش
و
شاید همه ی زندگی زنی دیگر
نمی دانستم
تا مسعود حرف نمی زد این گره باز نمی شد.
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۹ +اگر سخت نیست بفرمایید ... _اتفاقا سخته ا
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۳۰
همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کرده بودم ، کم حرف و درونگرا بود ، به سختی می شد ازش حرف کشید و باید از راه خودش وارد می شدم.
خلاصه ی داستان زندگی این دو را اینبار از زبان مسعود یادداشت می کنم :
...از همان برخوردهای اول #مهرش بر دلم نشست.
نگران اختلاف سنی بینمان بودم ،تنها چیزی که بعدها اصلا اثری در زندگیمان نداشت.
شیرین را با قلب و عقلم انتخاب کردم دختری که وقارش ، متانتش ، نمازش حجابش به من آرامش می داد .
طول کشید تا فهمیدم که تقوای شیرین مرا جذب خودش کرده بود.
سبک زندگی من و شیرین خیلی متفاوت بود.
من در خانواده ای کاملا آزاد از تقیدات مذهبی رشد کرده بودم ، در فرهنگ ما محرم و نامحرمی معنایش طور دیگری بود ، اما شیرین گویا از دنیای دیگری وارد زندگیم شده بود.
سخت بود اما به خاطر علاقه ی شدیدی که به او داشتم خودم را با شرایطش وفق دادم.
قبل از شیرین یک مدت با دخترخاله ام #نامزد بودیم.
عاطفه برای من یک #دوست بسیار خوب بود اما در کنارش به عنوان همسر #آرام نبودم ، در همان سال ها بود که جرقه ای در دل و ذهنم زده شد اما نمی دانستم که چه می خواهم ، خودم آن نامزدی را بهم زدم و تاوانش را هم با قهر خانواده از من دادم .
دو سالی طول کشید که خودم را پیدا کردم .
با دیدن شیرین نیمه گمشده خودم را یافتم.
همیشه نسبت به عاطفه احساس #دین داشتم ، خودم را #بدهکار احساس و عمرش می دانستم از نظر کاری هم به او بدهکار بودم.
بعد از ازدواجم با شیرین #هیچ زنی برایم جلوه نداشت ، من #معدن_جذابیت را پیدا کرده بودم
حساسیت های شیرین از همان دوران نامزدی خودش را نشان داد.
به همه ی رفتار های من حساس بود ، در فرهنگ ما دست دادن با نامحرم و نشستن در جمع های مختلط رایج بود ، اما از نظر شیرین تمام این فرهنگ ما بوی خیانت داشت.
از ترس شیرین گاهی از مواقع #پنهانی با فامیل و آشنایان دیدار می کردم نمی خواستم اذیت شود.
یکبار که مرا با عاطفه دیده بود دعوای شدیدی بینمان در گرفت در حالیکه ما فقط مشغول برنامه ریزی کاری بودیم.
وقتی هم که دعوا می کند نه حرف منطقی می زند نه توضیح می دهد فقط محکوم می کند و داد می زند و قهر و کم محلی می کند .
بارها اتاق خوابش را جدا کرد ...
بارها خودش را از من گرفت فقط به دلیل تفاوت هایی که در فرهنگمان داشتیم.
از دست خودم و شیرین خسته بودم.
بعد از به دنیا آمدن ریحانه بود که به صورت اتفاقی با دوستان دوران سربازیم ارتباط پیدا کردم.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
ارتباط با آن ها #شروع یک تغییر بزرگ در من شد.
تغییری که مدت ها بود در پی آن بودم اما جراتش را نداشتم.
عشق شیرین بزرگترین انگیزه من بود دلم می خواست عقایدم شبیه به او بشود تا کمتر آزارش بدهم.
اما افسوس هر چه گذشت فاصله ما بیشتر و بیشتر شد.
همکار شدن عاطفه با ما هم مشکلی بر مشکلات ما اضافه کرد.
از احساس خودم نسبت به عاطفه مطمئن بودم ، اما نمی دانستم که بودن او در شرکت به هر دوی آن ها چقدر صدمه وارد می کند.
متاسفانه شیرین را لا به لای توسعه شرکت و تغییرات خودم گم کردم.
به خودم آمدم دیدم شیرین چادرش را زمین گذاشته...
خدا می داند با این کارش چقدر از چشمم افتاد اما به خاطر زندگیمان کاری از دستم بر نمی آمد.
اگر باب میلش حرف نمی زدم پرخاشگری می کرد.
کوتاه آمدم باید همان موقع جلویش را می گرفتم.
فکر می کنم #پول و #رفاه او را از راه به در کرد.
شیرین همه کاره ی شرکت شده بود.
طول کشید تا به من اثبات شد شیرین خیانت کرده است.
از شنیدن کلمه " خیانت شیرین " تکان خوردم .
در داستان شیرین هیچ وقت #خیانتی ذکر نشده بود .
اما ترجیح دادم سکوت کنم تا مسعود به ادامه داستانش بپردازد .
...شیرین دیگر شیرین من #نبود.
من بدنبال آرامش بودم اما هرچه از شیرین عایدم می شد تنش بود.
رفتارش با کارمندان #تغییر کرده بود ، پیش روی من با آقایون گرم می گرفت و خوش و بش می کرد .
سه زوج در میان کارمندانمان داشتیم که هر سه به اصرار خانمهایشان از شرکت رفتند ، از بس که سبک بازیهای شیرین به زندگیشان صدمه وارد می کرد.
و من تنها پناهم ریحانه کوچکم بود و دوستانم که وجودشان سرشار از آرامش بود.
در دورهمی ها آموزش قرآن هم داشتیم و من رفته رفته اطلاعات مذهبی خودم را بالا می بردم ، اما نه به خاطر شیرین که از تقوای شیرین دیگر چیزی نمانده بود ، فقط به خاطر خودم چون احساس می کردم این مسیر مرا قوی می کند و با روحیاتم سازگار است .
بارها متوجه نگاههای #تیز شیرین به عاطفه شدم ...
اما نمی دانم ...
شاید #لج کرده بودم ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۳۰ همانطور که از توضیحات شیرین شخصیت شناسیش کر
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۳۱
حتما می توانستم عاطفه را از شرکت جدا کنم اما انگار بدم نمی آمد گاهی حرص شیرین را در بیاورم .
در مقابل زبان او کم می آوردم .
بارها با رفتارش باعث تحقیر شده بود .
از احساس خودم نسبت به عاطفه با خبر بودم ...
او برایم یک دوست و حتی یک خواهر بود ...
اما احساس عاطفه به من هنوز هم مشخص بود ...
عاطفه روز به روز بیشتر خودش را #شبیه به من می کرد .
نمی دانم برای عاطفه چه اتفاقی افتاد اما از روزی که کتاب قرآنم را روی میز کارم و #سجاده ام را گوشه اتاقم دید رفتارش با من تغییر کرد .
کم کم آن نگاههای پر تمنایش کم رنگ شد و جایش را به ادب و احترام داد.
آرام آرام بودن عاطفه به من آرامش می داد .
عاطفه حتی می توانست جایگزین شیرین شود ، نه برای همسری من بلکه برای مادری ریحانه .
اعتراف می کنم فکر جدایی از شیرین و ازدواج با عاطفه بارها از ذهنم گذشت .
اما وقتی عاطفه قدم اول را برداشت تردید به جانم افتاد .
قبل از اینکه تصمیمی برای مهاجرت بگیرد ...
روزی که من حسابی از دست شیرین عصبانی بودم به اتاقم آمد و با حال پریشان و به سختی حرفش را زد :
+مسعود خودت میدونی که چه حسی بهت دارم ...
سالهاست به پای تو نشستم که یک روز از شیرین خسته بشی و باز به سمت من برگردی ...
من حتی به خاطر جذب تو عقایدم را تغییر دادم ...
اما حالا طرز فکرم و سن و سالم وادارم می کنه که برای زندگیم برنامه داشته باشم ...
تو و شیرین هم که شرایط خوبی ندارید ...
فقط ...
می خوام بدونم میتونم امیدوار باشم که ...
همیشه از همچو روزی میترسیدم .
از طرفی از دست شیرین خسته بودم از طرفی ریحانه و از طرفی علاقه ای که از شیرین در دلم داشتم هنوز وجود داشت .
تردید همه ی وجودم را گرفته بود ...
اما #جوانمردانه نبود عاطفه و عمرش پای تردیدهای من تلف شود...
فقط گفتم :
_ به فکر زندگیت باش ...
معذرت می خوام اگر جوری رفتار کردم که امیدوار شدی ...
بعد از این گفتگو بود که عاطفه بساط رفتنش را چید .
در آخرین جلسه قبل از رفتنش فقط و فقط درباره کار صحبت کردیم ، حالش بهتر بود ، لحن کلامش هم محکم شده بود و معلوم بود برای زندگیش تصمیماتی گرفته و با احساساتش کنار آمده است .
من با همه اعتمادی که به توانایی شیرین در امور شرکت داشتم او را راهی هلند کردم .
یکی از همکارانم در هلند به عاطفه علاقمند شده بود ، با توجه به شناختی که از هر دو داشتم دانستم که به درد هم می خورند .
تلفنی با عاطفه صحبت و از او قول گرفتم که روی حرف من حرف نزند و به خواستگاری او فکر کند .
همین مکالمه تلفنی شیرین را #آتش زده بود .
فردایش خبر بارداریش را شنیدم .
اما شیرین که آتش شده بود با حرفهایش حسابی مرا سوزاند .
به دوستانم در هلند زنگ زدم می خواستم از شیرین اطلاعات بدست بیاورم ...
ته دلم می دانستم که خبرهای خوبی نخواهم شنید ...
تیر #خلاص زده شد ...
آنها برایم خبرهای خوبی نداشتند هر چند که واضح حرف نمی زدند و نمی خواستند کدورتی پیش بیاید اما آنچه باید می شنیدم ، شنیدم ...
وضعیت شیرین که کاملا بدون حجاب در جلسات حاضر میشده ، با مردها دست می داده و شوخی می کرده ، یکبار هم به پارتی شبانه رفته و نیمه های شب تماس گرفته و او را مست و عریان به خانه اش برگردانده بودند .
برای من همانجا پشت تلفن شیرین #مرد ...
دیگر نمی توانستم همچو زنی را به عنوان همسر بپذیرم ...
به هلند رفتم تا تکلیف را یکسره کنم ...
آنجا متوجه شدم که او هم از من #دل کنده است ...
آنقدر به هم #ضربه زده بودیم که توانی برای ادامه ی مبارزه نمانده بود .
دیگر ندیدمش تا 7 ماه بعد که نازنین زهرا دنیا آمد .
در این 7 ماه خودم را با کار دار زدم ...
فقط کار و کار و کار ...
از هر چی زن بود حالم بهم می خورد ...
به لطف دوستانم و جمع دورهمی سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم .
رابطه ی عاطفه و دوستم هم خوب شده بود و کم کم ماجرا داشت #جدی می شد .
در این 7 ماه دورادور شیرین را تحت نظر داشتم ، می شنیدم کمتر از خانه بیرون می آید و در مهمانیها هم ظاهر نمیشود .
اما دیدن دوباره ی شیرین در بیمارستان دوباره مرا هوایی کرد ...
وقتی از اتاق عمل در آمد دیدمش ...
هنوز در خواب و بیهوشی بود ...
با دیدنش منقلب شدم ناخودآگاه اشکهایم می ریخت دستانش را گرفتم و صورتش را بوسیدم ...
دلم برایش تنگ شده بود ...
این شیرین ریزنقش لعنتی روزی #همه ی زندگیم بود که حالا همه ی زندگیم را خراب کرده بود.
(مسعود به اینجا که رسید مردانه اشک می ریخت و من هم به سختی جلوی خودم را گرفتم )
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
#امام_هادی(ع)
بی سبب نیست اگر عادتش احسان شده است
نوه ی ارشد سلطان خراسان شده است❤️
ولادت امام علی النقی مبارک باد🎊
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 نماهنگ آسمانها کهکشانها غرق نور و شادی است...
🌸 ولادت آقا #امام_هادی علیه السلام بر همهی مسلمین مبارک باد.
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••