🔴 کامنت قابل تامل یک خانم دکتر زیر پست یک ناخن کار
🔹شما ناخنکارها #نماز رو از زنان این سرزمین گرفتید.. در پیشگاه خداوند چی میخواهید جواب بدید؟
🔹 غسل با ناخن کاشته شده درست نیست.
🔹#زیبایی
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چه کنیم تا خدا ما را #یاری کند؟
#رهبری
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #پنجاهم سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #پنجاه_و_یک
اتاق عمل
دوره تخصصی زبان تموم شد …
و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود …
اگر دقت می کردی … مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن …
تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد …
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود …
همه چیز، حتی علاقه رنگی من … 😕
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من #غیرقابل_باور و #فراتر از #تصادف و #شانس بود …
از چینش و انتخاب وسائل منزل … تا ترکیب رنگی محیط و…
گاهی ترس😧 کوچیکی دلم رو پر می کرد …
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری …
چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت …
هر چی جلوتر می رفتم …
حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد …فقط یه چیز از ذهنم می گذشت …
⁉️– چرا بابا؟ … چرا؟ …
توی دانشگاه و بخش … مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم … 👏🎓
و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم …
بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین 🛌عمل فرارسید …
اون هم کناریکی ازبهترین جراح های بیمارستان …
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید …
تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم … رختکن جدا بود … اما …😧
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #پنجاه_و_یک اتاق عمل دوره تخصصی زبا
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #پنجاه_و_دوم
شعله های جنگ
آستین لباس کوتاه بود … 😐
یقه هفت … 😕
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی …😶
چند لحظه توی ورودی ایستادم …
و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم …
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد … 👤مرد بود …
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن …
حضور شیطان😈 و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم …
😈– اونها که مسلمان نیستن … تو یه پزشکی … این حرف ها و فکرها چیه؟ … برای چی تردید کردی؟ … حالا مگه چه اتفاقی می افته … اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد … خواست خدا این بوده که بیای اینجا … اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد … خدا که می دونست تو یه پزشکی … ولی اگر الان نری توی اتاق عمل …می دونی چی میشه؟ … چه عواقبی در برداره؟ … این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده …
شیطان😈⚔ با همه قوا بهم حمله کرده بود …
حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم …
سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم …😞😖
⁉️– بابا … من رو کجا فرستادی؟ … تو … یه مسلمان شهید…دختر مسلمان محجبه ات رو …
🔥آتش جنگ عظیمی 🔥که در وجودم شکل گرفته بود …وحشتناک شعله می کشید … چشم هام رو بستم … 😥😢🙏
– خدایا! توکل به خودت … یازهــ🌸ـــرا … دستم رو بگیر …
از جا بلند شدم و رفتم بیرون …
از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم …پرستار از داخل گوشی رو برداشت … از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم …
_شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست … و …
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود …
اما من آدمی نبودم که حتی برای یه #هدف_درست … از #راه_غلط جلو برم … حتی اگر تمام دنیا🌎 در برابرم صف بکشن …
مهم نبود به چه قیمتی … چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ….✌️
ادامه دارد ....
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
#نماز
🔹 هر طور که با #نماز رفتار کنیم ، بازتاب آن را در زندگیمان خواهیم دید ، در همه ابعاد.
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #پنجاه_و_دوم شعله های جنگ آستین لب
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #پنجاه_و_سوم
حمله چند جانبه
ماجرا بدجور بالا گرفته بود …
همه چیز به بدترین شکل ممکن … دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه …😣
دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم …
اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن …
و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت …
نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن …😒
دانشگاه🏢 و بیمارستان 🏥…
هر دو من رو تحت فشار دادن که اینجا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست …
و باید با شرایط کنار بیام و اونها رو قبول کنم …
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم …فایده ای نداشت …
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم …شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حس زندگی وسط جهنم رو داشت …😥😣
وقتی برمی گشتم خونه …
تازه جنگ دیگه ای شروع می شد… مثل مرده ها روی تخت می افتادم … حتی حس اینکه انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم …
تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد …👈 و بدتر از همه شیطان 😈…کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد …
در دو جبهه می جنگیدم …
درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد …#نبردبرسرایمانم_وحفظ_اون … سخت تر و وحشتناک بود…
یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت …
دنیا هم با تمام جلوه اش … جلوی چشمم بالا و پایین می رفت …
می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم …😥😖
حدود ساعت 9 🕘… باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم …
پشت در ایستادم …
چند لحظه چشم هام رو بستم … ✨✌️
_بسم الله الرحمن الرحیم … خدایا به فضل و امید تو …
در رو باز کردم و رفتم تو …
گوش تا گوش … کل سالن کنفرانس پر از آدم بود …
جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط …
👈رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••
ملکه باش✨
🌾رمان #بی_تو_هرگز #اینرمانواقعیاست 🌾قسمت #پنجاه_و_سوم حمله چند جانبه ماجرا بدجور ب
🌾رمان #بی_تو_هرگز
#اینرمانواقعیاست
🌾قسمت #پنجاه_و_چهارم
پله اول
پشت سر هم حرف می زدن …
یکی تندتر …
یکی نرم تر …
یکی فشار وارد می کرد …
یکی چراغ سبز نشون می داد …
همه شون با هم بهم حمله کرده بودن … ⚔
و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود … وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار …
و هر لحظه شدیدتر از قبل …😰😖
پلیس خوب و بد شده بودن …
و همه با یه هدف … یا باید از اینجا بری … یا باید شرایط رو بپذیری …😏
من ساکت بودم …
اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم …به پشتی صندلی تکیه دادم …
🌴– زینب … این کربلای توئه … چی کار می کنی؟ … کربلائی میشی یا تسلیم؟ …😰😖
چشم هام رو بستم … بی خیال جلسه و تمام آدم های اونجا…😢😖🙏
– خدایا … به این بنده کوچیکت کمک کن … نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه … نزار حق در چشم من، باطل… و باطل در نظرم حق جلوه کنه … خدایا … راضیم به رضای تو …
با دیدن من توی اون حالت …
با اون چشم های بسته و غرق فکر … همه شون ساکت شدن … سکوت کل سالن رو پر کرد…
خدایا … به امید تو …😊💪 بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده … شروع به صحبت کردم …
– این همه امکانات بهم دادید … که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید … حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم … یا باید برم …
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید…
فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ … چند روز بعد هم … لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم …
چشم هام رو باز کردم …
– همیشه … همه چیز … با رفتن روی اون پله اول … شروع میشه …
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
#ملکه_باش
🌸@malakeh_bash🌸
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈┈••