eitaa logo
ملکه باش✨
642 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان و ✓ تربیت فرزندان و ✓ خودسازی ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
دیماه سال ۶۵ بود که جنگ شهرها شدت گرفته بود ، منظور از جنگ شهرها همان بمباران شهرها توسط عراقه . هر دو سه روزی یکبار هواپیماهای دشمن می اومدن و بر فراز شهر دیوار صوتی می شکستند ،که صدای مهیبی داشت و دل ما بچه ها رو خالی می کرد ، گاهی هم موفق می‌شدند،جایی رو بمباران کنند و خانواده هایی رو به شهادت برسونند. اون موقع بزرگترها به ما گفته بودند ، زیرزمین امن‌ترین جای خونه‌س ، تا وضعیت قرمز میشد ، می رفتیم ، زیر زمین . اون روزها پدرم برای ما یه قانون گذاشته بود ، چون بعضی از همسایه ها زیرزمین نداشتند ،پدرم گفته بود ،هر وقت وضعیت قرمز میشه ، اول در حیاط رو باز بذارید ، بعد برید پایین . تا همسایه هایی که زیر زمین ندارن ، اگر مایلند ، بیان اونجا پناه بگیرند . مادرم هم به خانمهای همسایه گفته بود این موضوع رو . بله درسته جنگ بود و سخت بود ، اما مردم ما از هر زمان دیگری در حق هم فداکارتر و مهربان‌تر بودند ،درست مثل امروز. 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
یکی از دوستانم تعریف می‌کرد که زمان جنگ من توی شهر کوچیکمون تازه معلم شده بودم. حاج دایی انقلابی من اونجا کاسب خیر و معروفی بود. شهر ما یک خیابان اصلی بزرگ داشت و بقیه خیابان ها از آن منشعب می شد .مغازه حاج داییم توی همون خیابون بود . یک روز که برای خرید به خیابان رفته بودم یک دفعه صدای انفجار مهیبی من رو سر جای خودم میخکوب کرد. یک لحظه زمین و زمان را گم کردم و کنار دیوار پناه گرفتم. فکر کردم هواپیماهای عراقی دوباره به شهر حمله کردند. ولی دیدم که هواپیمایی در کار نیست و سرو صدا وگرد و خاک و دود از قسمتی از خیابون که مغازه حاج داییم هم اونجا بود، بلند شده نگران شدم و با عجله به سمت مغازه دویدم .وقتی که رسیدم دیدم که بخشی از مغازه حاج داییم خراب شده و دود و گرد و خاک از مغازه بلند است و مردم هم جمع شده بودند با گریه و سر و صدا به همه میگفتم،اینجا مغازه حاج داییمه بذارید،برم جلو . راه رو برام باز کردند، جلو رفتم،حاج داییم سالم بود .جلوی در مغازه وایساده بود تا دیدمش،بغلش کردم و بوسیدمش و پرسیدم،حاج دایی سالمی؟ گفت:بله دخترم ، برو تو مغازه، دوتا مشتری خانم داشتم،زخمی شدن برو پیششون باش تا آمبولانس برسه. رفتم داخل یک مادر و دختر بودن که با انفجار بمبی که منافقین تو مغازه کار گذاشته بودند،به شدت زخمی شده بودن. حال مادر وخیمتر بود و صحبتی نمی‌کرد، اما دختر تکون میخورد و معلوم بود که زنده است .بالا سرش رفتم خون و گرد و خاک را از صورتش تمیز کردم تا نگاهش به من افتاد. گفت :پروانه تویی؟ وقتی که حرف زد ،دقت کردم و دیدم که میشناسمش . بهاره بود همکلاسی دوران دبیرستانم گفتم بله عزیزم.خوب می شی نگران نباش.الان آمبولانس می رسه. گفت :پروانه من چادرم و لباس هام پاره پاره شده و سوخته و بدنم پیداست. الان میان که منو ببرن بیمارستان از جلوی مردم منو رد می کنند ، نمیخوام کسی من رو بی حجاب ببینه خواهش می کنم منو با چادر خودت بپوشون. خب من حجابم کامل بود، همیشه زیر چادر مقنعه و مانتو هم می‌پوشیدم .چادرم رو در آوردم و انداختم سر بهاره بدنش و سرش را با چادرم کاملاً پوشوندم. نیروهای امدادی هم که اومدن ،حواسم بود که بدن بهاره را کاملاً بپوشونم .اونو گذاشتن رو برانکارد و بردند .اما من دلم طاقت نیاورد و به سمت بیمارستان رفتم. میخواستم ببینم که حالش چطوره؟ وقتی به بیمارستان رسیدم از پرستار سراغ بهاره رو گرفتم و پرسیدم الان کجاست؟ می خوام برم پیشش. پرستار نگاه عمیق غمگینی به من کرد و گفت تا رسوندنشون بیمارستان مادر و دختر هر دو تا شهید شدن. همونجا روی زمین نشستم. با خودم فکر کردم.چه توفیق عظیمی که در آخرین لحظه زندگیت هم به جای اینکه به فکر این باشی که از این دنیا با همه زیبایی هاش داری کنده میشی ، به فکر حجابت باشی و به فکر این باشی که دستور خداوند رو حتی در زندگیت اجرا کنی. 🍃🌺 واقعاً این بهاره ها افتخار سرزمین ایران و هستند.🌺🍃 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
داداش رفته بود جبهه. ازش بیخبر بودیم. مامان و آقا جون در اضطراب و ناراحتی. شبها که اخبار صحنه های جنگ رو نشون می داد ، می دیدم که اشکهای آقاجانم بی صدا می‌ریزند. یه روز داشتم کتابخونه رو‌ مرتب می کردم ، کتابا رو گذاشته بودم روی زمین و داشتم دوباره می چیدم تو‌کتابخونه ، چند تا کتاب برداشتم ، یه دفعه یه چیزی از وسطشون افتاد ، نگاه کردم دیدم ، یکی از همین پاکت‌های نامه زمان جنگ بود ، که رزمنده ها با اونا نامه می فرستادند ، بازش کردم ، نوشته بود ، وصیتنامه غلامرضا .... ،آره وصیتنامه داداش بود.دست و دلم لرزید . چقدر سخت بود ، اما آروم بازش کردم و خوندمش مثل همه رزمنده های دیگه ،سفارش انقلاب و امام و اسلام رو کرده بود. و آخرش نوشته بود و اما تو خواهرم ، از تو می خواهم حجابت رو در همه حال حفظ کنی. از خواندن وصیتنامه خیلی غمگین شدم و آرزو کردم که برادرم صحیح و سالم برگرده تا هیچوقت مجبور نباشم این وصیتنامه را برای دلهای لرزان مامان و آقاجونم بخونم . الحمدالله داداش از دل حملات دشمن زنده و سالم برگشت و سالهای سال از وجود پر برکتش فیض بردم ، اما پیام حجابش هیچوقت از یادم نرفت . بله دوستان در شرایط جنگی با حرف درست و کار درست ، می توان اینقدر تاثیرگذار بود . 🍃 یک‌سبک‌زندگیست. عضو شوید.👇 🍃@malakeh_bash ••┈┈••✾••✾••✾••┈┈••