ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_چهاردهم کاش می توانستم احساساتم را بیان کنم،و
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_پانزدهم
🎗تغییر کردم
اولین دعوای اساسی ما آن روز اتفاق افتاد ، برعکس همیشه نتوانستم خودم را کنترل کنم ، با #بلندترین صدای ممکن هرچه دلم خواست گفتم :
_مسعود خیلی وقته که داری با کارات پشیمونم میکنی ، تویی که به #هیچی اعتقاد نداشتی چرا منو گرفتی؟
به راحتی با خانوم ها صحبت می کنی
به راحتی باهاشون دست میدی
به راحتی با دوست دختر سابقت در رفت و آمدی ، نصفه شب میری پیشش
الان هم آوردیش تو شرکتت
تو منو چی #فرض کردی؟
دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم ، با هق هق گریه گفتم:
متاسفم برای همه ی #اعتمادی که بهت داشتم.
ریحانه گریه می کرد
من هم گریه می کردم و روی زمین نشسته بودم.
و مسعود هاج و واج نگاهمان می کرد.
+چی داری میگی برای خودت؟
اعتقاد چیه؟
چه راحت انگ می زنی خانوم معتقد...
بعد رفت ریحانه را برداشت و تند تند تکانش میداد :
+ عزیزم...بابایی...جان...جانم...
بعد با تحکم گفت :
+شیرین یکبار برای همیشه بهت می گم مسائلو باهم قاطی نکن. عاطفه دخترخاله ی منه ، اگر می خواستمش باهاش عروسی می کردم...
اما بهش مدیونم...
کل این شرکت ایده ی اون بود...
حالا گیر افتاده...
نیاز به #کمک داره...
باااید کمکش کنم تا از زیر دینش در بیام
فهم این موضوع اینقدر سخت نیست.
حرف هایش برایم ارزشی نداشت ، داشت توجیه می کرد ، من زن هستم و حس ششم خوبی دارم ، کاملا #خواستن را در عاطفه دیده بودم و حرف های مسعود تغییری در تفکرم ایجاد نکرد .
با همون حالم گفتم :
اون شب تو ویلا چی؟
چشم هایش #گرد شد ...
یک لحظه ازش #ترسیدم
+ کدوم شب؟...
آها...
همون شب که غش کردی؟
پس بگو...
خانوم برای خودش خیال بافی کرده
محض اطلاعت باید بگم که وقتی از بیرون برگشتیم ویلا عاطفه گفت راجع به کار باید باهم حرف بزنیم ، منم که اخلاق گند تو رو می دونستم گفتم آخر شب صحبت کنیم.
من خر حواسم به حال و روز توعه ، اونوقت تو...
متاسفم برای خودم...
گریه ی ریحانه بند نمی آمد ، بچه را در بغلم گذاشت ، کتش را برداشت و رفت.
کجا رفت؟
خب معلومه شرکت
کدام شرکت؟
همان شرکتی که عاطفه منتظرش بود.
با این افکار داشتم #دیوانه می شدم
ساعتی با خودم کلنجار رفتم ، طاقت نداشتم ، باید میرفتم شرکت
لباس پوشیدم و بچه را برداشتم و راه افتادم.
وارد شرکت که شدم خانم ها دورم جمع شدند تا ریحانه را ببینند.
نگاهم به اتاق مسعود بود اما درش باز نشد.
عاطفه از اتاق دیگری آمد ، مثل یک عروس آرایش کرده بود با موهای سشوار کشیده و لباس های شیک...
ریحانه را بوسید و تبریک گفت،من فقط تشکر کردم.
ریحانه را دادم به خانم ها و بعد به اتاق مسعود رفتم ، مسعود نگاهم کرد و از پشت میز آرام گفت:
برای چی اومدی اینجا؟
تا آمدم جواب بدهم با چنان غیضی نگاهم کرد که ترسیدم.
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم 🎗تغییر کردم اولین دعوای اساسی ما آن
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_شانزدهم
+ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا بفهمم که آبروریزی کردی یا چیزی به عاطفه گفتی ، دیگه نه من نه تو ...
محکم تر از چیزی بود که فکرش را می کردم،عصبانی بود و واقعا ترسیده بودم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
هیچ فکرش را هم نمی کردم که مسعود بتواند تا این اندازه #ترسناک شود ، از این که اینهمه به این دختر اهمیت می داد دلم شکست اما همان لحظه هم می دانستم که زندگیم برایم با ارزش تر از این حرف هاست.
باید راهی پیدا می کردم .
چندروز طول کشید تا خودم را جمع و جور کنم ، تصمیمم را گرفته بودم ، باید زندگیم را نجات می دادم.
هرروز با مسعود به شرکت می رفتیم و برمی گشتیم.
به جز روزهایی که ریحانه واکسن داشت یا حالش خوب نبود.
در شرکت با عاطفه کارینداشتم ، به جز جلسات یا مواقعی که از نظر کاری به هم مربوط بودیم.
ریحانه بیشتر دست خانم اسفندیاری آبدارچی شرکت بود ، فقط برای شیر دادن به اتاقم می آوردش.
بچه ی آرامی بود و مزاحم کارم نمی شد.
مسعود هم هروقت کمترین فرصتی داشت با ریحانه خودش را مشغول می کرد.
بعد از آن روز مسعود تلاش می کرد مثل قبل شود ، و بعد از چند روز کاملا حال خودش را خوب کرد.
اما چیزی #تغییر کرده بود ، چیزی در "من "تغییر کرده بود.
با مسعود خوب شدم ...
گرم شدم ...
حتی گرم تر از قبل و تغییر بزرگتر در #ظاهرم اتفاق افتاد...
#بهانه آوردم که با ریحانه چادر سر کردن و رانندگی برایم سخت است ، چادرم به داخل کیفم منتقل شد ، و بعد از مدتی کلا جا ماند خانه...
در درونم #رقابت عجیبی با عاطفه راه انداختم.
زیادتر از قبل لباس می خریدم ، و مرتب به آرایشگاه می رفتم ، به راهی که انتخاب کرده بودم اطمینان داشتم.
جز این راه نمی توانستم شوهرم را حفظ کنم.
باید #زیبا تر از عاطفه می شدم
باید #مهربان تر از او می شدم
و این روش جدید من بود.
پدر و مادرم متعجب بودند حتی تذکر هم دادند ، اما انگیزه یمن بیشتر بود
از هرطرف که به مسعود نگاه می کردم برایم #خواستنی ترین عالم بود ، پس برای حفظ این خواستنی هرکاری از دستم برمی آمد انجام دادم.
مسعود هم متعجب بود ، اما گاهی فقط با تعجب به رویم لبخند می زد....
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
سلام دوستان از تأخیری که امروز در گذاشتن داستان رخ داد، عذرخواهی می کنم.
خیلی سرم شلوغ بود.
بعضی از دوستان درخواست می کنند مقدار بیشتری از داستان را بگذارم تا زودتر به انتهای داستان برسند ، خب ما از روزی یک قسمت ، به روزی دو قسمت تغییر رویه دادیم.☺️
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_شانزدهم +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا
آیا به نظر شما راه حل شیرین برای حفظ همسرش درست بود؟
آیا از دست دادن اصالت و ارزشها به دوام زندگی کمک خواهد کرد؟
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم 🎗تغییر کردم اولین دعوای اساسی ما آن
آیا اینکه شیرین رگباری عیوب همسرش را در اوج عصبانیت بر زبان آورد ، کمکی به بهبود زندگیش کرد؟
اگر شما به جای شیرین بودید، بهترین تصمیم از نظر شما چه بود، حتی اگر برای من نمی فرستید ، ولی حتما بهش فکر کنید،
من در خلال این داستان سعی دارم ، مهارتهای مورد نیاز یک زن برای دوام یک زندگی را دوباره یادآوری کنیم برای خودمان .
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_شانزدهم +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_هفدهم
... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تولدش آماده می شدم .
یک آپارتمان بزرگ خریده بودیم با وسایل جدید.
شرکت هم بزرگتر شده بود و کارمندان بیشتری از زن و مرد آنجا کار می کردند.
طبق قرارداد عاطفه امسال آخرین سالی بود که در شرکت ما کار می کرد.
خودش هم تصمیم داشت برای ادامه ی زندگی به هلند برود ، یکسری از کارهایش را هم انجام داده بود.
من تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی رها کردم و با همه ی قوا به کار مشغول شدم ، البته این همه تلاش فقط به دلیل شوق #پیشرفت نبود بلکه وجود عاطفه باعث شده بود تا دست از تلاش بر ندارم.
مسعود سال به سال کم حرف تر و #ساکت تر می شد ، طوری که عملا بیشتر کار شرکت روی دوش من بود و او بیشتر به امور کارمندان رسیدگی می کرد.
همین موضوع هم باعث شده بود احساس #قدرت بیشتری کنم.
از هر لحاظ خودم را #برنده ی رقابت با عاطفه می دانستم.
عاطفه تقریبا همسن و سال مسعود بود ، حدودا هشت سال از من بزرگ تر ، و من به خاطر جثه ی ظریفیکه داشتم کمتر هم دیده می شدم ، از نظر آرایش و استایل هم فوق العاده به روز و شیک شده بودم.
در این مدت عاطفه یک بار تا نامزدی هم پیشرفت اما خودش نامزدی اش را به هم زد.
مطمئن بودم هنوز مسعود را بسیار دوستدارد ...
از نوع نگاهش مشخص بود ...
اما هیچ وقت از طرف مسعود چیزی ندیدم ...
عاطفه در چند ماه گذشته خیلی بی حوصله تر بود.
نه مثل قبل به خودش می رسید و نه چندان با کارمندان گرم می گرفت...
او هم مثل مسعود ساکت و کم حرف شده بود.
شب تولد ریحانه مادر و پدرم کادوی خودشان را با تاکسی فرستادند ، مادرم با گلایه پشت تلفن گفت :
_اونجوری که تو مراسم می گیری جای ما نیست.
با اینکه از نیامدن آن ها دلگیر بودم اما چیزی نمی توانست در #انتخاب من تاثیر بگذارد.
من باید طوری زندگی می کردم که #مسعود دوست دارد و باید مطابق میل #او می شدم تا شوهرم به سمت #دیگری میل نکند.
هرکاری می کردم برای #حفظ زندگی ام بود.
کار آرایشگرم عالی شده بود ، موهایم را شرابی براق کرده بودم با گل های سفید لای پیچ و تاب موهای پرپشتم.
آرایشم هم عالی بود ، لباسم را هم یک مزون مطرح برایم دوخته بود که از پشت تا نزدیک کمر باز بود.
یک گروه از صبح تا غروب خانه را دیزاین کردند .
همه ی غذاها و خرید ها هم تا قبل از غروب رسیدند.
مسعود که رسید خانه کشیدمش داخل اتاق تا جواهراتم را برایم ببندد.
جلوی چشمان مسعود چرخ می زدم
_مسعود ببین چه خوشگل شدم...
+خوب شدی عشقم...
فقط ...
شیرین نیستی...
انگار یه غریبه جلومه
چشمکی زدم
_بهتر یه تنوعی هم میشه برات ...
اخمی کرد و گفت :
+من شیرین خودمو می خوام ، خیلی هم این کار هاتو درک نمی کنم...
مثل همیشه لباس #رسمی پوشید.
موهایش کاملا جو گندمی شده بود اما هنوز هم به چشم من #زیباترین مرد عالم می آمد.
دست هایش را گرفتم
_ اگر بدونی چقدر دوستت دارم...
+می دونم خانومم ..
_نمیدونی...
اگر می دونستی حال منو درک می کردی ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفدهم ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تو
چقدر شیطان کارهای خلاف ما را برایمان زیبا جلوه می دهد،
از مکر شیطان به خدا پناه می بریم.
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفدهم ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تو
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_هجدهم
+آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه بخاطر منه این همه زحمت بیخود نکش...
من همون شیرین #ساده ی خودم رو دوست دارم...
_گفتم که نمی تونی درکم کنی ...
+ ولش کن اصلا الان باز #دعوامون میشه هرجور راحتی همون طور باش ...
آن شب حدودا شصت نفر میهمان داشتیم ، چند تا بچه هم بودند اما بیشتر دوستان و اقوام جوان را دعوت کرده بودم تا به همه خوش بگذرد.
عاطفه #آخرین نفری بود که رسید.
انقدر بی رنگ شده بود که در مقابل او من #ملکه زیبایی بودم.
شنیدم حتی چند نفر از آقایان هم به همسرشان می گفتند این دفعه موهات رو مثل #شیرین رنگ کن.
مسعود در کل مهمانی ساکت یک گوشه نشسته بود و به شیطنت های من نگاه می کرد.
عاطفه یک بار هم نرقصید و آخر شب برای کمک به کارگرها به آشپزخانه رفت.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
موقع بدرقه ی مهمان ها سه نفر از آقایان وقت تعارف کردن #دستشان به #برهنگی کمرم خورد ...
تمام بدنم تیر کشید.
هنوز بعد از گذشت چند سال به این همه برهنگی #عادت نکرده بودم.
همه ی مهمانها رفتند .
مسعود مثل هرشب زودتر از من خوابید و من وسط خانه ای که منفجر شده بود سرم را با دست هایم فشار می دادم و به روز خودم اشک می ریختم .
انگار جای دستان #مردان غریبه روی کمرم داغ شده بود.
ازخودم حالم به هم می خورد و بدترین قسمت ماجرا این جا بود که آن شب مسعود به من توجه خاصی نکرد و آخر شب هم در آشپزخانه مشغول کار شد.
احساس می کردم همه ی تلاشم بی نتیجه مانده بود ...
دلم برای خودم تنگ شده بود...
دلم برای خدای خودم تنگ شده بود...
رفتم سراغ کشوی جانماز هایم
چادر نماز قدیمی خودم را برداشتم و آمدم سالن.
همانطور که اشک می ریختم چادرم را در آغوشم می فشردم.
چند سالی می شد که یک #رکعت نماز هم نخوانده بودم.
آن شب هم نخواندم...
دائم با خودم می گفتم که
خدایا من اینکاره نیستم ...
خودت نجاتم بده ...
خودت آرومم کن...
نه حال من خوب بود و نه حال زندگیم ...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه
شیرین اگر اهل تفکر بود، باید همان جمله مسعود اورا متحول می کرد ، که گفت من شیرین ساده ی خودم رو دوست دارم.
شیرین به خودش فرصتی برای فکر کردن نمی داد ،
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه
همان لحظه که شیرین به یاد چادر نمازش افتاد نسیم رحمت الهی به زندگیش وزیدن گرفته بود،
اگر همان شب نمازش را خوانده بود،
فردا هم می خواند،
پس فردا هم می خواند.
حواسمون باشه ،شیرینهای درون ما هم همیشه به تصمیمات غلط تمایل دارند.