eitaa logo
ملکه باش✨
642 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
ملکه باشای دیگه خودنمایی به خانوما یاد می دن ولی ما #هنر_زندگی #هنر_زن_بودن ✾ کپی‌‌ مطالب‌‌ آزاد ✾نام نویسنده(#مارال_پورمتین)درپای مطالب امضادارحفظ شود ✓ مفیدبرای معلمان و ✓ تربیت فرزندان و ✓ خودسازی ارتباط: https://eitaayar.ir/anonymous/QZ8l.W67wM
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_پانزدهم 🎗تغییر کردم اولین دعوای اساسی ما آن
آیا اینکه شیرین رگباری عیوب همسرش را در اوج عصبانیت بر زبان آورد ، کمکی به بهبود زندگیش کرد؟
اگر شما به جای شیرین بودید، بهترین تصمیم از نظر شما چه بود، حتی اگر برای من نمی فرستید ، ولی حتما بهش فکر کنید، من در خلال این داستان سعی دارم ، مهارتهای مورد نیاز یک زن برای دوام یک زندگی را دوباره یادآوری کنیم برای خودمان .
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_شانزدهم +ببین شیرین اگر فقط بیینم یا بشنوم یا
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تولدش آماده می شدم . یک آپارتمان بزرگ خریده بودیم با وسایل جدید. شرکت هم بزرگتر شده بود و کارمندان بیشتری از زن و مرد آنجا کار می کردند. طبق قرارداد عاطفه امسال آخرین سالی بود که در شرکت ما کار می کرد. خودش هم تصمیم داشت برای ادامه ی زندگی به هلند برود ، یکسری از کارهایش را هم انجام داده بود. من تحصیلاتم را در مقطع کارشناسی رها کردم و با همه ی قوا به کار مشغول شدم ، البته این همه تلاش فقط به دلیل شوق نبود بلکه وجود عاطفه باعث شده بود تا دست از تلاش بر ندارم. مسعود سال به سال کم حرف تر و تر می شد ، طوری که عملا بیشتر کار شرکت روی دوش من بود و او بیشتر به امور کارمندان رسیدگی می کرد. همین موضوع هم باعث شده بود احساس بیشتری کنم. از هر لحاظ خودم را ی رقابت با عاطفه می دانستم. عاطفه تقریبا همسن و سال مسعود بود ، حدودا هشت سال از من بزرگ تر ، و من به خاطر جثه ی ظریفی‌که داشتم کمتر هم دیده می شدم ، از نظر آرایش و استایل هم فوق العاده به روز و شیک شده بودم. در این مدت عاطفه یک بار تا نامزدی هم پیشرفت اما خودش نامزدی اش را به هم زد. مطمئن بودم هنوز مسعود را بسیار دوست‌دارد ... از نوع نگاهش مشخص بود ... اما هیچ وقت از طرف مسعود چیزی ندیدم ... عاطفه در چند ماه گذشته خیلی بی حوصله تر بود. نه مثل قبل به خودش می رسید و نه چندان با کارمندان گرم می گرفت... او هم مثل مسعود ساکت و کم حرف شده بود. شب تولد ریحانه مادر و‌ پدرم کادوی خودشان را با تاکسی فرستادند ، مادرم با گلایه پشت تلفن گفت : _اونجوری که تو مراسم می گیری جای ما نیست. با اینکه از نیامدن آن ها دلگیر بودم اما چیزی نمی توانست در من تاثیر بگذارد. من باید طوری زندگی می کردم که دوست دارد و باید مطابق میل می شدم تا شوهرم به سمت میل نکند. هرکاری می کردم برای زندگی ام بود. کار آرایشگرم عالی شده بود ، موهایم را شرابی براق کرده بودم با گل های سفید لای پیچ و تاب موهای پرپشتم. آرایشم هم عالی بود ، لباسم را هم یک مزون مطرح برایم دوخته بود که از پشت تا نزدیک کمر باز بود. یک گروه از صبح تا غروب خانه را دیزاین کردند . همه ی غذاها و خرید ها هم تا قبل از غروب رسیدند. مسعود که رسید خانه کشیدمش داخل اتاق تا جواهراتم را برایم ببندد. جلوی چشمان مسعود چرخ می زدم _مسعود ببین چه خوشگل شدم... +خوب شدی عشقم... فقط ... شیرین نیستی... انگار یه غریبه جلومه چشمکی زدم _بهتر یه تنوعی هم میشه برات ... اخمی کرد و گفت : +من شیرین خودمو می خوام ، خیلی هم این کار هاتو درک نمی کنم... مثل همیشه لباس پوشید. موهایش کاملا جو گندمی شده بود اما هنوز هم به چشم من مرد عالم می آمد. دست هایش را گرفتم _ اگر بدونی چقدر دوستت دارم... +می دونم خانومم .. _نمیدونی... اگر می دونستی حال منو درک می کردی ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفدهم ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تو
چقدر شیطان کارهای خلاف ما را برایمان زیبا جلوه می دهد، از مکر شیطان به خدا پناه می بریم.
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هفدهم ... ریحانه پنج ساله بود و من برای جشن تو
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه بخاطر منه این همه زحمت بیخود نکش... من همون شیرین ی خودم رو دوست دارم... _گفتم که نمی تونی درکم کنی ... + ولش کن اصلا الان باز میشه هرجور راحتی همون طور باش ... آن شب حدودا شصت نفر میهمان داشتیم ، چند تا بچه هم بودند اما بیشتر دوستان و اقوام جوان را دعوت کرده بودم تا به همه خوش بگذرد. عاطفه نفری بود که رسید. انقدر بی رنگ شده بود که در مقابل او من زیبایی بودم. شنیدم حتی چند نفر از آقایان هم به همسرشان می گفتند این دفعه موهات رو مثل رنگ کن. مسعود در کل مهمانی ساکت یک گوشه نشسته بود و به شیطنت های من نگاه می کرد. عاطفه یک بار هم نرقصید و آخر شب برای کمک به کارگرها به آشپزخانه رفت. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 موقع بدرقه ی مهمان ها سه نفر از آقایان وقت تعارف کردن به کمرم خورد ... تمام بدنم تیر کشید. هنوز بعد از گذشت چند سال به این همه برهنگی نکرده بودم. همه ی مهمانها رفتند . مسعود مثل هرشب زودتر از من خوابید و من وسط خانه ای که منفجر شده بود سرم را با دست هایم فشار می دادم و به روز خودم اشک می ریختم . انگار جای‌ دستان غریبه روی کمرم داغ شده بود. از‌خودم حالم به هم می خورد و بدترین قسمت ماجرا این جا بود که آن شب مسعود به من توجه خاصی نکرد و آخر شب هم در آشپزخانه مشغول کار شد. احساس می کردم همه ی تلاشم بی نتیجه مانده بود ... دلم برای خودم تنگ شده بود... دلم برای خدای خودم تنگ شده بود... رفتم سراغ کشوی جانماز هایم چادر نماز قدیمی خودم را برداشتم و آمدم سالن. همانطور که اشک می ریختم چادرم را در آغوشم می فشردم. چند سالی می شد که یک نماز هم نخوانده بودم. آن شب هم نخواندم... دائم با خودم می گفتم که خدایا من اینکاره نیستم ... خودت نجاتم بده ... خودت آرومم کن... نه حال من خوب بود و نه حال زندگیم ... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه
شیرین اگر اهل تفکر بود، باید همان جمله مسعود اورا متحول می کرد ، که گفت من شیرین ساده ی خودم رو دوست دارم. شیرین به خودش فرصتی برای فکر کردن نمی داد ،
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه
همان لحظه که شیرین به یاد چادر نمازش افتاد نسیم رحمت الهی به زندگیش وزیدن گرفته بود، اگر همان شب نمازش را خوانده بود، فردا هم می خواند، پس فردا هم می خواند. حواسمون باشه ،شیرینهای درون ما هم همیشه به تصمیمات غلط تمایل دارند.
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_هجدهم +آخه نیاز به درک نیست که ، من می گم اگه
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان 📌 آن شب در سالن کنار چادر نمازم خوابم برد ، صبح با صدای مسعود بیدار شدم. +شیرین... پاشو... پاشو دیر شد... تا تو دوش بگیری لباس عوض کنی نصف روز رفته. اعصابم از دستش خورد بود یا نمی دانم شاید از دست خودم بودم ، گفتم: _تو برو به کارا برس من دیرتر میام. کارگرم قراره بیاد کارهای خونه رو بهش بسپرم . با کلافگی سری تکام داد و موقع رفتن گفت : + امشب دوره داریم ، زود بیا شرکت که غروب بتونم برم . یادم نمی آمد که چند وقت از آخرین ابراز محبتش گذشته بود. تشنه ی قربان صدقه رفتن هایش بودم. مهربانی بی حدش که انگار تمام نمی شد. اما چند سالی بود که مسعود مهربان من به مردی ساکت و کم حرف تبدیل شده بود که حوصله ی حرف و به خصوص بحث و رو هم نداشت. دو سالی بود که با دوستان دوران سربازیش هر هفته دور هم جمع می شدند. می دانستم که آن ها هستند و تمام تعجبم از همین ارتباطی بود که مسعود با آن ها برقرار می کرد. کارگرم آمد و کار ها را بهش سپردم ، دوشی گرفتم و راهی شرکت شدم. از وقتی که شرکت به این ساختمان منتقل شده من و مسعود اتاق های مجزا داریم . اتاق من بزرگ تر و مجهز تر بود و اغلب جلسات آن جا برقرار می شد. نزدیک نهار بود که عاطفه در زد ‌و وارد شد تازگی ها برند پوشی را کنار گذاشته و ساده می پوشید ، چند دقیقه ای کارها را با من هماهنگ کرد. موقع رفتن دل دل می کرد معلوم بود که حرفی برای گفتن دارد ، گفتم : _جانم؟کاری مونده؟ +کاری که نه ، اما... خودم باهاتون کار دارم هروقت فرصت داشتید بگید بیام پیشتون. از حالش مشخص بود که حرف مهمی می خواهد بگوید ، مشتاق شدم گفتم: _بعد از ساعت کاری بیا اتاقم مسعود دوره داره ، ریحانه رو هم بابام برده. +باشه حتما میام پیشتون. ناهار را تنها خوردم. مسعود در شرکت بود اما ازش بی خبر بودم . تا غروب حواسم پیش عاطفه و کاری که گفت بود. مسعود یک ساعت بعد از خروجش از شرکت پیام داد که من رفتم. جوابی نداشتم که به پیامش بدهم. دلم می خواست در جوابش بنویسم " خب که چی دیگه پیام دادنت واسه ی چیه! " اما... نتوانستم... شاید حوصله اش را نداشتم. وقتی همه ی کارمندان رفتند عاطفه به اتاقم آمد. پریشان بود ... خانم اسفندیاری برایمان چای آورد و خودش هم رفت. +شیرین خانم چند وقتی هست که می خوام راجع به رفتنم با شما صحبت کنم اما جور نمیشه. در دلم گفتم کاش نیامده بودی که بروی. _بفرما در خدمتم 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 +راستش از قرار داد من چند ماه بیشتر نمونده ، با مسعود راحت نیستم اما به شما می تونم بگم ، من کارامو کردم و چند ماهه دیگه می رم هلند ، برادر هام کارهامو انجام دادن ، دیگه فکر نمی کنم بر گردم. _یه چیزایی شنیده بودم ، به سلامتی ان شالله ... حالا ما از کجا شریکی به خوبی تو پیدا کنیم ؟ نمی دانم چرا گریه اش گرفت،همینطور که اشک هایش را پاک می کرد گفت : _این چه حرفیه ، من فقط یه کارمندم . +خودت می دونی که حق و حقوقت همش محفوظه و حرفی نمی مونه اما باز من به حسابداری می گم حسابتو جمع و جور کنه که مشخص بشه. +ممنون فقط میمونه... ... ✍صالحه کشاورز معتمدی @malakeh_bash Eitaa.com/malakeh_bash ••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
هدایت شده از بفرمائید شعر🌱
بده در راه خدا من به خدا محتاجم من به بخشندگی آل عبا محتاجم از قنوت سحر مادرتان جاماندم پسر حضرت زهرا به دعا محتاجم مهربان ، کاش زُهیری بَغلم می کردی من به آغوشِ پُر از مهر شما محتاجم شوق پرواز بده روحِ زمین گیر مرا به جنون سر إیوان طلا محتاجم دودِ این شهر مرا، از نفس انداخته است به هوای حرم کرب وبلا محتاجم چقدَر گریه کنم ، تا نبری از یادم در سراشیبی قبرم به شما محتاجم ✍️ 📚@befarma_sher Eitaa.com/befarma_sher
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم #عاطفه_میرود آن شب در سالن کنار چادر ن
همینکه مسعود گرایش به دوستان مذهبی پیدا کرده ، باید شیرین را به فکر می انداخت. باید شیرین با او همراه می شد، با او در این مسیر حرکت می کرد ، نه اینکه حتی جواب پیامک محترمانه و صادقانه او را هم ندهد. شیرین و اشتباهات پی در پی