فکر نکنید حواسمون به ایرادات مسعود نیست، فردا در مورد اشتباهات مسعود صحبت می کنیم.
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_نوزدهم #عاطفه_میرود آن شب در سالن کنار چادر ن
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت_بیستم
#رفتن_مسعود؟؟😳😳
سرش پایین بود
_چی می مونه؟
+فقط می مونه مسعود...
یک لحظه صداش رو نشنیدم پرسیدم چی؟
نگاهم کرد ، حال نگاهشو درک نمی کردم
_مسعود ؟ مسعود چی؟
حالت ماده ببری رو داشتم که آماده ی حمله شده .
مسعود چی ؟
چه چیزی از مسعود به عاطفه مربوط بود که می خواست با من مطرح کند؟
منتظر هر حرفی بودم به جز حرفی که از عاطفه شنیدم...
در حالی که اشک می ریخت گفت :
_ خودتون می دونید که وابستگی من به مسعود و ریحانه و شما خیلی بیشتر از رابطه فامیلیه ، شماها برای من از برادرام نزدیک ترید.
دلم نمی خواست این حقیقت رو از زبان عاطفه می شنیدم با این که اشک می ریخت اما بیشتر حس پرخاشگری بهم دست داده بود تا #همدلی.
در جوابش چیزی نگفتم.
+ازتون می خوام ...
یعنی پیشنهاد میدم که شما یا مسعود یکی دو ماه با من بیاید هلند و شرایط زندگی اونجا رو ببینید ، تو این سفر هایی که رفتم و اومدم ایده ی یه بیزینس خوب به ذهنم رسیده خب کی بهتر از شما؟
حالم ازش بهم می خورد از زنی که جلوم اشک می ریخت ، با سیاست وارد زندگیم شد و ۵ سال از بهترین روزهای من و همسرم را خراب کرده بود و حالا که وقت رفتنش بود #وقیحانه پیشنهاد می داد که مسعود را با خودش ببرد .
چند لحظه ای سکوت کردم ، افکار زیادی در سرم می چرخید ، باید از خودم حرکتی نشان می دادم تا برای همیشه حساب کار دستش بیاید.
_ببین عاطفه جان نه من و نه مسعود قصد ترک ایرانو نداریم ، اصلا هم مایل نیستیم که پیشنهاد شما رو بشنویم .
همین که شما بری و موفق بشی برای ما کافیه ، پس نمی خوام به هیچ عنوان مسعود از این پیشنهاد چیزی بفهمه.
تند و #محکم حرف زدم ، می خواستم قضیه همان جا تمام شود.
عاطفه آرام فقط سری تکان داد.
+باشه هرچند قبلا مادرم به مسعود ندا داده اما...
خب خیلی خوب می شد که اونجا هم همکار می شدیم
_نه من اینجوری راحت ترم ...
لحن حرف زدنم کاملا بی ادبانه بود
اما عاطفه عکس العملی نشان نداد.
بدون این که عاطفه را بدرقه کنم خداحافظی کرد و رفت ، #زنگ خطر محکمی در گوشم به صدا در آمد.
می دانستم عاطفه کسی نبود که به این راحتی پیشنهادی بدهد ...
می شناختمش ...
دقیق
باهوش
و حساب شده حرف می زد .
صحبت امروز #قطعا مقدمه ای بود که باید منتظر #عواقب بعدیش می بودم .
باید با مسعود صحبت می کردم
حس می کردم طوفانی در راه است...
اصلا نمی توانستم نظر مسعود را پیش بینی کنم.
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
حسین بن علی علیه السلام یك روح بزرگ دارد، اساساً روح كه بزرگ شد تن به زحمت می افتد، و روح كه كوچك شد تن آسایش پیدا می كند. این خود یك حسابی است. ابن عباس ها بیایند نهی كنند که به کوفه نرو، مگر روح حسین اجازه می دهد؟
متنبّی، شاعر معروف عرب شعر خوبی دارد، می گوید وقتی كه روح بزرگ شد جسم و تن چاره ای ندارد جز آنكه به دنبال روح بیاید، به زحمت بیفتد و ناراحت شود. اما روح كوچك به دنبال خواهشهای تن می رود، هرچه را كه تن فرمان بدهد اطاعت می كند. روح كوچك به دنبال لقمه برای بدن می رود اگر چه از راه دریوزگی و تملّق و چاپلوسی باشد. روح كوچك دنبال پست و مقام می رود و لو با گرو گذاشتن ناموس باشد. روح كوچك تن به هر ذلت و بدبختی میدهد
#حماسه_حسینی
#محرم
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت_بیستم #رفتن_مسعود؟؟😳😳 سرش پایین بود _چی می مو
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۲۱
میخواستم زندگیم را بسازم
ریحانه و مسعود رابطه ی بسیار خوبی باهم داشتند طوری که من گاهی به ریحانه #حسادت می کردم.
می دانستم مسعود جایی که ریحانه باشد تن به #بحث نمی دهد برای همین به دنبال ریحانه نرفتم و به مادرم سپردم که بچه شب همان جا بماند.
وقتی رسیدم خانه مرتب شده و آرام بود،لباسم را عوض کردم،شام سفارش دادم و منتظر آمدن مسعود نشستم.
مسعود شب هایی که دوره داشت دیر می آمد اما آنجا شام نمی خورد،می گفت با دوستان قرار گذاشتیم بریز و بپاش نداشته باشیم.
با این که عصبی و خسته بودم اما سر شام خودم را #سرحال نشان دادم و شوخی می کردم ، مسعود هم به شوخی های من می خندید .
سرحال بود...
هروقت از دوره می آمد سرحال بود...
بعد از شام ظرف ها را جمع کردم ، عادت داشت بعد از غذا سر میز بنشیند و چای بنوشد.
فرصت خوبی بود تا سر صحبت را باز کنم...
_امروز عاطفه برای حساب و کتاب آمده بود.
کنجکاو نگاهم کرد ...
+حساب کتاب چی؟
_برای رفتن باید کارهاش رو ردیف کنه...
اومده بود جلوتر #اطلاع بده ...
+تو چی گفتی؟
_هیچی خیالش رو راحت کردم که حساب و کتابش به موقع پرداخت میشه .
+خودم باید رسیدگی کنم ، فقط من می دونم باید با عاطفه چجور حساب بشه.
_بله خداییش خیلی برای شرکت زحمت کشیده...
مسعود به فکر فرو رفت و با فنجانش مشغول بازی شد.
_یه پیشنهادی برامون داشت...
+چه پیشنهادی؟
طوری این سوال را پرسید انگارچیزی نمی داند ، در حالی که من خبرداشتم مادر عاطفه به مسعود اطلاع داده است.
_پیشنهاد یک کار و بیزینس خوب،تو هلند و ایران ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
+تو چی گفتی؟
_هیچی گفتم ما قصد #ترک ایرانو نداریم.
مسعود نگاهم کرد ...
+نمی خوای بدونی پیشنهادش چیه بعد تصمیم بگیری؟
باید به خودم مسلط می بودم ...
با لبخند گفتم نه ما که کارمون خوبه شرکت هم سود خوبی می ده چه لزومی داره آواره ی غربت بشیم؟
مسعود #متفکرانه تکیه داد و با دستش چانه اش را می مالید ، بیشتر از قبل مطمئن شدم که قضیه جدی ست.
با خودم میگفتم :
خدایا من #طاقت همچین چیزی را ندارم ...
احساس #خطر زیادی در وجودم حس می کردم...
یک لحظه ریحانه به جلوی چشمانم آمد...
زندگیم چه می شود...؟؟؟
مسعود گفت :
+باید با عاطفه حرف بزنم،بعد نظرمو بهت میگم و مشورت می کنیم.
چشم هایم پر شده بود ...
به مسعود گفتم :
_مسعود جان تو روخدا حواست باشه به دردسر نیوفتیم ، تازه می خوایم یه نفس راحت بکشیما .
از حال من تعجب کرده بود ..
+حالا که چیزی نشده ، چشم مشورت می کنیم بعد تصمیم میگیریم ...
مسعود با عاطفه جلسه گذاشت و مشورت کرد،اما من از نتیجه ی آن جلسه مطلع نشدم ، روزهای پایان کار عاطفه بود .
من حس وصف نشدنی داشتم
فکر می کردم که همه چیز مثل قبل می شود.
نقشه می کشیدم که بعد از رفتن عاطفه همسر بهتری خواهم شد ...
حتما کارم را به #اتاق مسعود منتقل می کنم و ساعات بیشتری را با او خواهم گذراند ، بیشتر به او توجه می کنم و زندگیم را گرم خواهم کرد.
خلاصه در درونم غوغایی بود.
عاطفه روز به روز کلافه تر می شد ، از حال مسعود اما چیزی دستگیرم نمی شد.
مسعود همه ی حق و حقوق عاطفه را به علاوه ی سهم او از تاسیس را پرداخت کرد .
شبی که عاطفه پرواز داشت مسعود برای بدرقه نیامد ، من و ریحانه به همراه خانواده مسعود به فرودگاه رفتیم .
وقتی برای عاطفه دست تکان می دادم ، یک لحظه تصویرش جلوی چشمانم ثابت ماند.
چقدر این عاطفه با عاطفه ی سال های قبل #متفاوت بود ، الان یک زن متین و آرام با لباسی ساده که یک تار مویش هم بیرون نبود و با صورتی بدون آرایش برای من دست تکان می داد.
عاطفه رفت و بار سنگینی از دوشم برداشته شد.
پدر و مادر مسعود شکسته تر و لطیف تر شده بودند ، مادرش کل مسیر را آه و ناله می کرد که بیچاره خواهرم تنها ماند .
آن ها را به خانه رساندم و با ریحانه برگشتیم .
وقتی به خانه برگشتیم کل خانه بوی سیگار می داد...
رفتم اتاق ، مسعود به نظرم خواب آمد.
کمی کارهایم را انجام دادم و به تختم رفتم.
دلم میخواست آن شب تا صبح با مسعود بیدار بمانم و برایش از نقشه هایم بگویم .
همین که دراز کشیدم صدای خفه ی مسعود آمد که پرسید رفت؟...
_عه بیداری؟ آره رفت. کاش میومدی اینطوری بد شد .
چیزی نگفت و پشتش را به من کرد.
از طرز نفس کشیدنش متوجه شدم که حالش مناسب صحبت نیست .
هنوز کامل خوابم نبرده بود که متوجه شدم مسعود آرام از کنارم بلند شد و رفت.
نیم ساعتی گذشت و نیامد ، بی صدا بلند شدم و از در اتاق نگاهش کردم
سرش را در میان دو دستانش گرفته بود.
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۱ میخواستم زندگیم را بسازم ریحانه و مسعود ر
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۲۲
پریشانی و بیقراری در حالش هویدا بود ...
نفسم تند تر شد ...
با دیدن حال و روز مسعود متوجه حقیقتی #تلخ شدم ، گویا رفتن عاطفه به این راحتی که من فکر می کردم نبود ...
...مسعود یک مدت بی قرار و #کلافه بود...
به خودش نمی رسید و حوصله ی حرف و کار نداشت...
فقط وقتی با ریحانه بود مسعود همیشگی می شد...
موهای ریحانه را می بافت و در آغوشش می فشرد ، چنان بوسه های عمیقی از ریحانه می گرفت که صدای بچه در می آمد.
همیشه می گفت تمام خستگی من با وجود ریحانه در میرود.
بعد از دورهمی های هفتگیش هم حالش خوب بود و وقتهایی که یکی از اعضاء خانوادش از احوالات عاطفه می گفتند هم گل از گلش می شکفت.
باید تلاش بیشتری می کردم ...
باید از این فرصت استفاده می بردم ...
شروع کردم .
توجه بیشتری به مسعود داشتم ...
خودم برایش غذا می پختم ...
تو شرکت هم بیشتر وقتم را در کنار مسعود می گذراندم...
از این که عاطفه نبود سبک و سرحال شده بودم ...
با خودم می گفتم بعد از گذشت چند روز حال مسعود هم خوب خواهد شد ، همینطور هم شد ، مسعود کم کم آرام گرفت .
حدودا یک ماه بعد از رفتن عاطفه #تماس گرفت ، به گوشی مسعود زنگ زده بود ، در شرکت بودیم.
من مشغول جمع آوری وسایل اتاقم بودم ، می خواستم در اتاق مسعود برای خودم جایی درست کنم.
مسعود در اتاقم را زد و وارد شد ، خوشحال و شادمان گفت:
+شیرین جان عاطفه زنگ زده...
لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
-عه چه خوب ...
گوشی را از دست مسعود گرفتم و با عاطفه صحبت کردم.
کلی ابراز دلتنگی کرد و از اوضاع آنجا برایم گفت.
در حرف هایش دوبار شنیدم "حالا وقتی بیایی می بینی" ...
#تیزتر از آنی بودم که موضوع دستگیرم نشود اما به رویم نیاوردم.
مکالمه که به پایان رسید گوشی را به مسعود دادم و گفتم :
_خدا رو شکر اوضاعش رو به راهه .
مسعود هم به نشانه تایید سری تکان داد و بعدش سرحال گفت :
+خانومم کمکت کنم؟
_چرا که نه عزیزم ، کلی کار دارم...
در کمال تعجب مسعود به اتاقش برنگشت و برای کمک من ماند و با هم مشغول جمع آوری اتاقم شدیم.
همیشه ظریف کار می کرد و دقت خوبی داشت.
با حوصله فایل هایم را دسته بندی کرد و گاهی هم به شلخته بودنم می خندید.
خسته شده بودم ، روی صندلی نشستم و کار کردنش را #تماشا کردم.
فقط خدا می داند که چقدر دوستش داشتم.
#محو تماشایش که می شدم دنیا را فراموش می کردم.
متوجه سنگینی نگاهم شد ، با کنایه گفت:
+خیالت راحت شده منو داری ، خوب نشستی ها...
خسته نشی یه وقت؟...
خودمو جمع و جور کردم و با لحنی عشوه گرانه گفتم:
_لوس نشو ، حالا انگار چی کار می کنه...
با کمی مکث ادامه دادم :
_مسعود خوشحالم که هستی...
ممنون که کمکم می کنی ...
+وا خل شدی شیرین!!!
این وظیفه ی منه که هواتو داشته باشم ، تشکر نداره که ...
_خب برای من این کارهات با ارزشه ...
در آن لحظه از این که عاطفه در شرکت نیست و ما می توانیم ساعت ها با هم تنها باشیم از عمق وجودم شکر گزار خدا شدم .
در همین حال بودم که با حرف مسعود به خودم آمدم :
+یه سوال بی ربط بپرسم؟
_بپرس ...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
🍃🌺خدایامنروخرجکاریکن کهبهخاطرشمنروآفریدی🌺🍃
حضرت زهرا (س)
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۲ پریشانی و بیقراری در حالش هویدا بود ... نفس
🖋 به نام مهربانترین ...
📗داستان #خیانت_شیرین
📌#قسمت ۲۳
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
+ می خوام بدونم چقد به من و ریحانه وابسته هستی؟
_معلومه...خیییلی ...یعنی چی این سوال؟
+یعنی طاقت جدایی من و ریحانه رو برای چند وقت داری؟
ذهنم #آلارم می داد اما توجه نمی کردم.
_شاید برای چند ساعت بتونم دوریتو تحمل کنم..
+اووووه،خیلی کمه که ...
یکم جدی شد و گفت : بشین ...
تپش قلب گرفته بودم...نشستم...
+شیرین جان اگر به خاطر پیشرفت زندگیمون و شرکت شرایط یه جوری بشه که یه مدت از هم دور بشیم ، تو قبول می کنی؟
از همانی که می ترسیدم سرم آمده
بود.
چهره ی عاطفه جلوی چشمانم بود.
عاطفه می خواهد مسعود را از من #جدا کند .
اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم ، اشک هایم مثل سیل سرازیر شد.
مسعود با دست های مهربان مردانه اشسعی می کرد آرامم کند :
+وا شیرین چرا اینجوری میکنی...یواش...الان صدات میره بیرون کارمند ها چی می گن ...
با همان حالت گریه و با عصبانیت گفتم:
_مسعود یک بار برای همیشه میگم ، خیال این که ما رو بذاری و بری هلند برای همیشه از سرت بیرون کن ...
مسعود درحالی که می خندید گفت :
+خنگ خدا...کی گفته من می خوام برم هلند؟ جمع کن خودتو بذار یه چیزی بهت بگم.
کنجکاو شدم و اشک هایم را پاک کردم
_ خب اگه هلند نمیری پس کجا می خوای بری؟
+هیچ جا... #من جایی نمی رم فقط می خواستم ببینم تو طاقت دوری داری یا نه؟
_اه مسعود خل شدم ، درست بگو ببینم حرفت چیه ؟؟؟
+خب پس خوب گوش بده ، آخرین باری که با عاطفه جلسه داشتم ، برام توضیح داد و من رو توجیه کرد که طرح بیزینس عاطفه می تونه برای شرکت مفید باشه. بعدش من هم حسابی تحقیق کردم و با طرحش موافقم. حالا نتیجه ی همه ی تحقیقات و کل طرحو برات توضیح میدم بعد نظرت رو بهم بگو...هیچ اجباری هم در کار نیست.چون اگر موافقت کنی ، اونی که باید بره هلند #من نیستم ، بلکه این #تویی که باید زحمت رفتن رو بکشی ، چون هم زبانت از من بهتره ، هم این کار کار خودته...
متعجب نگاهش می کردم...
از طرح و نقشه اش سر در نمی آوردم
با تمام آن چه در ذهن من بود #فرق می کرد.
گنگ و مبهوت فقط گفتم:
_باید فکر کنم...باید حرف بزنیم ...
مسعود مهربان و با لبخند شیطنت آمیزی نگاهم کرد و گفت :
+باشه ...اما می دونم موافقت می کنی
تو از پول نمی تونی بگذری...
#ادامه_دارد ...
✍صالحه کشاورز معتمدی
#ملکه_باش
@malakeh_bash
Eitaa.com/malakeh_bash
••┈┈┈••✾••✾••✾••┈┈••
ملکه باش✨
🖋 به نام مهربانترین ... 📗داستان #خیانت_شیرین 📌#قسمت ۲۳ 👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆 + می خوام بدونم چقد به من و
اینجا مسعود به نکته خوبی اشاره کرد و گفت شیرین از پول نمی تواند بگذرد.
علاوه بر رفتار مسعود اینهمه آزادی در شرکت و پول نامحدود در دستان شیرین در تغییر مسیرش بی تأثیر نبود.
باید ظرفیت وجودی خود را آنقدر افزایش دهیم که با گسترش رفاه و آسایش و آزادی زندگی در آن غرق نشویم .