#قسمت_دوم
#سالهای_نوجوانی
من برای مادرم از خاطرات یک روزی که در مدرسه داشتم گفتم مادرم هم گفت: قالی
ای که قولش را بهمش رحمت داده بودم کمی بافته امتا به شهر ببرد.
به این فکر کردم که اگر مادر قالی را تمام کند پول خیلی خوبی دستمان را می گیرد
آن وقت پدر و برادرم مجبور نیستند ساعت های زیادی در دشت کارکنند
در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟!
من هم با لبخندی گفتم: هیچی!
بعد از ناهار به سراغ کتاب های می رفتم تا درس های فردا را مرور کنم معمولا یک
ساعت تا دو ساعت وقت خودم را برای مطالعه می گذاشتم
عصر دوستانم به دنبالم آمدند گفتند بیا در هوای پائیز به دشت برویم تا تفریح کنیم از
مادرم اجازه گرفتم و با دوستانم حرکت کردیم.🌺
کپی حرام☘