تقدیم به تمام مردم عزیز روستا های ایران😍🦋
شناسنامه کتاب
سالهای نوجوانی
رمان نوشته شده بر اساس واقعیت
گروه فرهنگی محیا
عنوان پدید آورنده : مائده افشاری
0011/7/7 :تالیف تاریخ
موضوع توصیف زندگی دختر روستایی
#قسمت_اول
#سالهای_نوجوانی
صبح زود چشمانم را با صدای خروس باز کردم از رخت خواب بلند شدم ومرتبش
کردم ، همیشه وقتی صبح از خواب بیدارمی شوم خیلی سر حال هستم
به حیاط دویدم،مادرم را صدا کردم ، صدایش از آغل
می آمد
مادر مشغول دوشیدن شیرگاو بود بعد از چند دقیقه با سطل فلزی بزرگی که پر از
شیر بود نزدیکم آمد و سطل شیر را به دستم داد
گفت: شیر را بجوشان و سفره ی صبحانه را پهن کن چون مدرسه ات دیرمی شود و
•باید عجله کنی!
• همراه با چشم گفتن دویدم سمت اتاق سفره را برداشتم و پهن کردم
1(جای گوسفندان و گاوان و دیگر چارپایان بشب در خانه یا کوه وبیشتر کنده ای در زیرزمین)
در سفره نان تازه که مادرم دیروز پخته بود ، پنیرمحلی ، شیر تازه ، کره و عسل بومی
•گذاشتم و با مادرم مشغول خوردن شدیم
بعد از نوشیدن چای از جای خود بلند شدم وسایل مدرسه را آماده کردم و از مادرم
• خداحافظی کردم به سمت مدرسه رفتم.
به مدرسه که رسیدم دوستانم جلو آمدند و با هم سلام احوال و پرسی کردیم
به سمت صف صبحگاهی رفتیم، برنامه صبحگاهی خیلی جالب و دل انگیز بود ، بعد با
صف به کلاس رفتیم تا ظهر یکی یکی کلاس ها را گذارندم حسابی خسته شده بودم اما شوق زیادی برای رفتن به خانه داشتم برای همین از مدرسه تا خانه یک نفس دویدم.
به خانه که رسیدم مادرم همه ی خانه را مرتب کرده بود ناهار هم آماده بود سلام
گرمی کردم بعد از جواب سلام گفت : دخترم لباس هایت را عوض کن تا ناهار بخوریم.
من هم سریع کار ها را انجام دادم و سفره ی غذا را پهن کردم
نویسنده تمنا🌺
کپی حرام🌹
@maliche11gol
#قسمت_دوم
#سالهای_نوجوانی
من برای مادرم از خاطرات یک روزی که در مدرسه داشتم گفتم مادرم هم گفت: قالی
ای که قولش را بهمش رحمت داده بودم کمی بافته امتا به شهر ببرد.
به این فکر کردم که اگر مادر قالی را تمام کند پول خیلی خوبی دستمان را می گیرد
آن وقت پدر و برادرم مجبور نیستند ساعت های زیادی در دشت کارکنند
در فکر فرو رفته بودم که مادرم گفت:غذایت سرد شد کجایی دختر؟!
من هم با لبخندی گفتم: هیچی!
بعد از ناهار به سراغ کتاب های می رفتم تا درس های فردا را مرور کنم معمولا یک
ساعت تا دو ساعت وقت خودم را برای مطالعه می گذاشتم
عصر دوستانم به دنبالم آمدند گفتند بیا در هوای پائیز به دشت برویم تا تفریح کنیم از
مادرم اجازه گرفتم و با دوستانم حرکت کردیم.🌺
کپی حرام☘
#قسمت_چهارم
#سالهای_نوجوانی
ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از زمین پنهان می کرد من
درسهای مدرسه ام را نوشته بودم و قرار بود که به مادرم در کارهای خانه کمک کنم
فصل پائیز باران های شدیدی می بارد و توده ی هوای بارانی غلبه ی زیادی بر روستا دارد همین آب و هوا باعث می شود در فصل پائیز شب های بارانی زیادی داشته باشیم
خب این طبیعی است که کاهگل خانه ها خراب شود و محبور باشیم دوباره آن ها را
ترمیم می کنیم
من و مادرم برای این که بتوانیم خاک جمع آوری کنیم با آن کاهگل درست کنیم
داخل کوچه رفتیم با جاروی چوبی و خاک انداز آهنی خاک های کف کوچه را جمع کردیم
آن را داخل تشت بزرگی ریختیم
کپی حرام 🦋
نویسنده تمنا🌺
#قسمت_چهارم
#سالهای_نوجوانی
ساعت چهار بعد ظهر بود کم کم آفتاب چهره ی خودش را از زمین پنهان می کرد من
درسهای مدرسه ام را نوشته بودم و قرار بود که به مادرم در کارهای خانه کمک کنم
فصل پائیز باران های شدیدی می بارد و توده ی هوای بارانی غلبه ی زیادی بر روستا دارد همین آب و هوا باعث می شود در فصل پائیز شب های بارانی زیادی داشته باشیم
خب این طبیعی است که کاهگل خانه ها خراب شود و محبور باشیم دوباره آن ها را
ترمیم می کنیم
من و مادرم برای این که بتوانیم خاک جمع آوری کنیم با آن کاهگل درست کنیم
داخل کوچه رفتیم با جاروی چوبی و خاک انداز آهنی خاک های کف کوچه را جمع کردیم
آن را داخل تشت بزرگی ریختیم
کپی حرام 🦋
نویسنده تمنا🌺
#قسمت_پنجم
#سالهای_نوجوانی
بعد از این کار خاک ها را تبدیل به کاهگل کردیم، از نردبان چوبی بالا رفتم چند پله
که بالا رفتم مادرم تشت بزرگ پر از کاهگل را به دستم داد تا آن را روی پشت بام بگذارم
بعد از آن مادرم به پشت بام آمد و با هم شروع کردیم به کاهگل کشیدن پشت بام
کارمان خیلی طول کشید با صدای اذان مغرب دست از کار کشیدیم
هوا تاریک شده بود اما آسمان روستا به دلیل تمیز بودن هوا روشن بود از نردبان چوبی
پائین آمدیممن رفتم از شیر حیاط وضو گرفتم آبش سرد بود در غروب پائیزکه سوز سرما
می آمد احساس خوشایندی نداشتم
داخل اتاق رفتم نماز را با چادر گل دار خواندم، بعد از آن شروع به مرتب کردن اتاق
کردم چون شب ها فامیل برای شب نشینی به خانه ی ما می آیند البته بعضی اوقات هم ما
به خانه ی آن می رویم
ظرف بزرگی برداشتم و از یخچال چند انار ، نارنگی و چند سیب درون ظرف گذاشتم
میوه ها آماده شد به اتاق رفتم لباس های مرا عوض کردم و آماده شدم
من عاشق مهمانی های شب نشینی هستم در این در این مهمانی ها با دختر عمه
هایم و دختر عمو هایم کلی صحبت می کنم
ساعت ۷شب بود صدای در خانه آمد رفتم در خانه را باز کردم چند تا از عمو هایمو
عمه هایم داخل خانه آمدند ، پدر و برادرم هم با فاصله ی کمی به خانه آمدند طولی نکشید
همه دورهم جمع شدیمو صحبت کردیم مادرم میوه تعارف کرد
من همراه با دختر عمه ها و دختر عموهایم انار دانه کردیم روی آن ها نمک پاشیدیم
خوردیم
عموی برزگم گفت انشالله هفته ی آینده همزمان با ولادت یامبر)ص( عروسی
مصطفی هست
نویسنده : تمنا🌻🥰
کپی آزاد🌻🕊
#قسمت_ششم
#سالهای_نوجوانی
مقصود عمو این بود که در هفته ای که قرار است عروسی بگیریم یک هفته ای
سورسات2 داریم به ما کمک کنید تا انشالله کار ها خوب انجام بشود
دو روز بعد از آن شب گذشت قرار بود با مادرم د ختر های فامیل برویم خانه ی مادر و
پدر عروس تا زن پسر عمویمرا ببینمو هماین که یکی از برزگتر ها چادر عروس را ببرد و
چادر عروس آماده کند
عصرکه شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیم دورهم چای و شیرینی خوردیم خانم
خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد
فردای آن روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند تا برای جهیزیه چینی بروند
افراد فامیل هم اعالم کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند
2
(امروزه »سور و سات« متداول معنای »بساط عیش و نوش« را میدهد که وقتی قرار است جمعی از هم اندیشان برای خوش گذرانی گرد هم آیند،
.فراهم آورند می زدند)
وارد اتاق که شدیم
وقتی وارد خانه عروس داماد شدیم چند نفر ساز دهل
تعداد زیادی جعبه باز نشده بود همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودند
من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیمو شیرینی خوردیم
فردا عصر خانم های زیادی آمدند تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنند خانم های
روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش را پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند روی آن
گلدان گل، نقل رنگی ، پیراهن گذاشته اند راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتند تا
داماد آنجا به حمام برود در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود تا برای مراسم شب آماده
شود
3
ُُ [ (ترکیب عطفی، اِ مرکب[(ساز و سرنا. ساز و نقاره . تار و تنبک . تار و طنبور ])
َ
نویسنده تمنا🌻🥰
کپی آزاد😍🕊
🌷دوستان شهدا🌷
#قسمت_پنجم #سالهای_نوجوانی بعد از این کار خاک ها را تبدیل به کاهگل کردیم، از نردبان چوبی بالا رفتم
#قسمت_ششم
#سالهای_نوجوانی
مقصود عمو این بود که در هفته ای که قرار است عروسی بگیریم یک هفته ای
سورسات2 داریم به ما کمک کنید تا انشالله کار ها خوب انجام بشود
دو روز بعد از آن شب گذشت قرار بود با مادرم د ختر های فامیل برویم خانه ی مادر و
پدر عروس تا زن پسر عمویمرا ببینمو هماین که یکی از برزگتر ها چادر عروس را ببرد و
چادر عروس آماده کند
عصرکه شد به خانه ی پدر و مادر عروس رفتیم دورهم چای و شیرینی خوردیم خانم
خیاط چادر عروس خانم را برش زد و آماده کرد
فردای آن روز زن عمو و مادر عروس خانم قرار گذاشتند تا برای جهیزیه چینی بروند
افراد فامیل هم اعالم کردند تا سر ساعت مشخصی برای کمک بیایند
2
(امروزه »سور و سات« متداول معنای »بساط عیش و نوش« را میدهد که وقتی قرار است جمعی از هم اندیشان برای خوش گذرانی گرد هم آیند،
.فراهم آورند می زدند)
وارد اتاق که شدیم
وقتی وارد خانه عروس داماد شدیم چند نفر ساز دهل
تعداد زیادی جعبه باز نشده بود همه ی خانم ها مشغول باز کردن و چیدن وسایل بودند
من هم همراه با دختر های فامیل چرخی در خانه زدیمو شیرینی خوردیم
فردا عصر خانم های زیادی آمدند تا در مراسم حمام رفتن داماد شرکت کنند خانم های
روستا همراه با سینی ای بزرگی که درونش را پارچه های قرمز رنگ پهن کرده بودند روی آن
گلدان گل، نقل رنگی ، پیراهن گذاشته اند راه افتادند و به سمت خانه یکی از اقوام رفتند تا
داماد آنجا به حمام برود در این مدت عروس به آرایشگاه رفته بود تا برای مراسم شب آماده
شود
3
ُُ [ (ترکیب عطفی، اِ مرکب[(ساز و سرنا. ساز و نقاره . تار و تنبک . تار و طنبور ])
َ
نویسنده تمنا🌻🥰
کپی آزاد😍🕊
🌷دوستان شهدا🌷
#قسمت_ششم #سالهای_نوجوانی مقصود عمو این بود که در هفته ای که قرار است عروسی بگیریم یک هفته ای سور
#قسمت_هفتم
#سالهای_نوجوانی
4 برگزار می شود و همه ی فامیل دورهم جمع می شوند و کف
امشب مراسم حنابدان
دست عروس و داماد حنا می گذارند شب خانه عمو رفتیم مهمان ها در حیاط جمع شده بودند
داخل اتاق رفتیم دو صندلی گذاشته بودند و سینی بزرگی که با حنابا تزئین
آماده کردند
همه خیلی شاد ، خوشحال بودند بعضی از زن ها کل می کشیدند و بعضی شعر ها
ترانه های محلی می خوانند
بعد از نیم ساعت صدای کل و دست خیلی زیاد شد و عروس خانم همراه با آقا داماد
داخل خانه آمدند
4
(َحنابَندان یکی از آداب و رسوم عروسی در نزد اقوام ایرانی است. حنابندان آیینی سنتی است که یک یا دو روز پیش از عروسی در خانه پدر و مادر عروس و با حضور دوستان و خویشان برگزار میشود و مهمانان برای خانواده عروس پول یا هدیه های دیگر میآورند. در گذشته
دست و پای عروس را حنا میبستند، ولی امروزه گاه به گذاشتن خال حنایی بر کف دست عروس بسنده میشود)
بعد از نشستن عروس داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمدند و کمی حنا
برداشت و در دست عروس گذاشت
همه کل کشیدند، دست زدند بعد از چند ساعت مراسم حنا بندان تمام شد خانواده ی
عروس وداماد باید خودشان را برای مراسم فردا شب آماده کنند
فردا تعطیل بود چون روز( عید والدت پیامبر )صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم
وکار های خانه را انجام دادم و بعد از خوردن صبحانه به خانه عمویم رفتمدر حیاط دیگ
بزرگ غذا بر روی آتش گذاشته بود واطرافش را با آجر مانند اجاق درست کرده بودند
داخل اتاق رفتم همه در تکاپو بودند و داشتند همه جا را تمیزمی کردند بخصوص اتاق
عروس و داماد را آماده کردند
من هم به آشپز خانه رفتم جعبه های شیرینی را برداشتم و در سینی چیدم بعد از
این کار به حیاط رفتم و کمی جارو کردم تا شب حسابی کار کردم تا وقتی مهمان ها آمدند
نویسنده : تمنا
کپی آزاد🕊🕊🥰
🌷دوستان شهدا🌷
#قسمت_هفتم #سالهای_نوجوانی 4 برگزار می شود و همه ی فامیل دورهم جمع می شوند و کف امشب مراسم حنابدا
#قسمت_هشتم
#سالهای_نوجوانی
لباس های مرا عوض کردم و لباسی تازه به تن کردم مثل شب قبل همه شادی خودشان را با
شعر های محلی و دست زدن ابراز میکردند
بعد از ساعتی عروس داماد آمدند همه به کوچه رفتیم و از کوچه تا اتاق عروس داماد
همراهی کردیم تا در جایگاه مخصوص خود نشستند
جشن شادی تا پاسی از شب ادامه پیداکرد
بعد از آن داماد به پشت بام می رود با با پرتاب میوه های پائیزی به سمت پائین
مراسم را تمام کند
این یک رسم است که مردم از دست داماد میوه می گیرند
بعد از این که عروس و داماد به خانه ی جدیدشان رفتند ما هم به خانه برگشتیم
تازه از مدرسه به خانه آمده بودم هنوز زمان زیادی نگذشته بود تا فرصت کنم لباس هایم
را عوض کنم با هیجان داشتم به مراسم فردا شب فکر می کردم.
خب این مراسم فقط سالی یکبار اتفاق می افتد و باید سعی کنم همه چیز را آماده بگذارم
داخل اتاق رفتم وسایل را کمی جابجا کردم.
کرسی را به سمت وسط اتاق بردم تا جایش تغییر کند چند پارچه ی رنگی از داخل کمد
برداشتم و روی کرسی انداختم ، داخل انباری رفتم چراغ نفتی قدیمی را از روی طاقچه برداشتم و دورنش را پر از نفت کردم و روی کرسی قرار دادم از داخل ویترین شیشه ای ظرف بزرگی را
برای میوه برداشتم تقریبا همان اندازه ی ظرف کناری بود فقط کمی بزرگتر
تا عصر مشغول کارهای خانه بودم نزدیک غروب رفتم مغازه پایین 5چند کیلو تخمه آفتاب
گردان خریدم و به سمت خانه برگشتم
نزدیک خانه که رسیدم دوستم زهرا را دیدم سالم کردم و از مراسم شب برایش گفتم
زهرا هم گفتم ظرف های آجیل را آماده کرده و فقط روشن کردن آتش زیر کرسی مانده
است.
بعد خداحافظی از زهرا داخل اتاق رفتم و لباس هایم را عوض کردم تا آماده شوم می
دانستم بعد از نماز مغرب و عشا فامیل هایمان می آیند مادربزرگم که زودتر از همه می آید
(منظور سراشیبی که از در خانه تا مغازه هست)
نویسنده : تمنا🥰🥰🕊🕊
کپی آزاد🦋🦋
🌷دوستان شهدا🌷
#قسمت_هشتم #سالهای_نوجوانی لباس های مرا عوض کردم و لباسی تازه به تن کردم مثل شب قبل همه شادی خودشا
#قسمت_نهم
#سالهای_نوجوانی
بعد از نیم ساعت در خانه به صدا آمد در را که باز کردم پدر و برادرم داخل خانه آمدند
بعد از شستن سر صورتشان لباس هایشان راعوض کردند به مادرم کمک کردند تا باقی مانده ی
کار ها را انجام دهند.
بعد از اینکه همه ی فامیل ها به خانه ی ما آمدند همگی دور کرسی نشستیم ، مادر بزرگم
بالای اتاق نشست.
همه با هم صحبت می کردند و احوال پرسی می کردند نگاهم به میوه های داخل ظرف
افتاد انار های قرمز درشت در کنارش نارنگی و سیب چقدر ساده و دل انگیز است.
در کاسه های گل دار پر از نخودچی و کشمش بود یه مشت برداشتم و با اشتها خوردم مزه
شور و شیرین آن را دوست داشتم.
مادربزگم شروع به صحبت کرد او از قصه ی ننه سرما و ورود او به زمستان می گفت که با
کوله باری از برف می آید در حالی که صورتش از برف پوشیده شده و لباس پشمی بزرگی به تن
کرده و در پشت سرش هو هوی باد سرد شنیده می شود...
مادربزرگم همین طور ادامه می داد ما هم با دقت به قصه گوش می کردیم این داستان ها
برای آماده شدن مان در سرمای زمستان شدید است.
ساعت از نیم شب گذشت خواب به چشم همه آمد خاله ها و دایی هایم خداحافظی کردند و
من مادرم رختخواب پهن کردیم و من غرق در قصه ننه سرما آماده ی خواب شدم چون فردا صبح
باید به مدرسه می رفتم
چشمانم را بازکردم نگاهم به شیشه ی مه گرفته ی اتاق افتاد افتاد بلند شدم دستی بر شیشه کشیدم
کمی مه شیشه را پاک کردم نگاهم به حیاط افتاد
،حیاط پر از برف شده بود فوری به حیاط دویدم صدای مادرم آمد که گفت: سرما میخوری
لباس بپوش! از اشتیاق زیاد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم شروع به برف بازی کردم غرق بازی شدیم
نویسنده تمنا🌻🌱
کپی آزاد🕊❤️