🌷دوستان شهدا🌷
#قسمت_هشتم #سالهای_نوجوانی لباس های مرا عوض کردم و لباسی تازه به تن کردم مثل شب قبل همه شادی خودشا
#قسمت_نهم
#سالهای_نوجوانی
بعد از نیم ساعت در خانه به صدا آمد در را که باز کردم پدر و برادرم داخل خانه آمدند
بعد از شستن سر صورتشان لباس هایشان راعوض کردند به مادرم کمک کردند تا باقی مانده ی
کار ها را انجام دهند.
بعد از اینکه همه ی فامیل ها به خانه ی ما آمدند همگی دور کرسی نشستیم ، مادر بزرگم
بالای اتاق نشست.
همه با هم صحبت می کردند و احوال پرسی می کردند نگاهم به میوه های داخل ظرف
افتاد انار های قرمز درشت در کنارش نارنگی و سیب چقدر ساده و دل انگیز است.
در کاسه های گل دار پر از نخودچی و کشمش بود یه مشت برداشتم و با اشتها خوردم مزه
شور و شیرین آن را دوست داشتم.
مادربزگم شروع به صحبت کرد او از قصه ی ننه سرما و ورود او به زمستان می گفت که با
کوله باری از برف می آید در حالی که صورتش از برف پوشیده شده و لباس پشمی بزرگی به تن
کرده و در پشت سرش هو هوی باد سرد شنیده می شود...
مادربزرگم همین طور ادامه می داد ما هم با دقت به قصه گوش می کردیم این داستان ها
برای آماده شدن مان در سرمای زمستان شدید است.
ساعت از نیم شب گذشت خواب به چشم همه آمد خاله ها و دایی هایم خداحافظی کردند و
من مادرم رختخواب پهن کردیم و من غرق در قصه ننه سرما آماده ی خواب شدم چون فردا صبح
باید به مدرسه می رفتم
چشمانم را بازکردم نگاهم به شیشه ی مه گرفته ی اتاق افتاد افتاد بلند شدم دستی بر شیشه کشیدم
کمی مه شیشه را پاک کردم نگاهم به حیاط افتاد
،حیاط پر از برف شده بود فوری به حیاط دویدم صدای مادرم آمد که گفت: سرما میخوری
لباس بپوش! از اشتیاق زیاد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم شروع به برف بازی کردم غرق بازی شدیم
نویسنده تمنا🌻🌱
کپی آزاد🕊❤️