هدایت شده از خاکریز
♦️پاسخ محکم #امام_خامنه_ای به دروغ #حسن_روحانی
🔸 رهبر انقلاب امروز در جمع اقشار مختلف مردم در پاسخ به اظهارات اخیر #حسن_روحانی که انتخابات را تشریفاتی خوانده بود فرمودند:
وقتی شما به #دروغ میگویید این انتخابات مهندسی شده و یا اینکه انتخابات نیست #انتصابات است، مردم دلسرد میشوند.
💔💔
برخی که به وسیله انتخابات به جایی رسیده اند انتخابات را زیر سوال می برند
⁉️⁉️
چگونه است که انتخابات وقتی به نفع شما است صحیح و متقن است، اما وقتی به نفع شما نیست انتخابات خراب است؟
هدایت شده از خاکریز
🔸پاسخ حجت الاسلام پناهیان به #دروغ و #افترائات برخی خبرگزاری های منتسب به دولت
حجت الاسلام #پناهیان در واکنش به افترائات برخی خبرگزاریهای اصلاحطلب منسوب به دولت:
🔹برخی تصور میکنند بنده هزینه سخنانی که مطرح کردم را نمیدانم، خیر چنین نیست.
🔹هزینه بنده و هرکسی که سخنی علیه مسؤولان رانتخوار بزند و بیاید از کمکاریها و بلاهایی که بر سر مردم آوردند سخن بگوید همین افترائات و تهمتهایی می شود که میگویند.
🔹بنده 15 سال در شهر مقدس قم سخنرانی میکردم بدون اینکه بر روی بنر تبلیغاتی جلسه نام سخنران نوشته شود و صوت آن در اختیار کسی قرار بگیرد چون نمیخواستم خودم را مطرح کنم بااینوجود بیش از 2 هزار جوان در جلسه سخنرانیام شرکت میکردند.
🔹 وقتی همان جلسه شهر مقدس قم رونق گرفت همین دولت اصلاحات بود که وزارت اطلاعات خود را فرستاد و جلسه را تعطیل و پلمپ کرد.
🔹 حالا میخواهیم همین افراد فحش ندهند؟ تهمت نزنند؟ و دروغ نگویند؟! دروغهای رذیلانهای که انسان خجالت میکشد به آنها پاسخ دهد.
🔹بنده سالها پیش ملک مشترکی را خریداری کردم و شریکم 5 سال تحمل کرد تا من بتوانم سهم هزینه ساختوساز خودم را تهیه کنم اما متأسفانه نتوانستم و همین شد که شریکم اصرار بر فروش خانه کرد.
🔹در آن زمان مشکلاتی برای خانواده بنده به وجود آمده بود که قادر به نقلمکان نبودم، آیتالله حقشناس(ره) شخصی را معرفی کردند تا آن بخش ازملک شریکم را بخرد، بعد از خرید و ساخت یک واحد از آن ساختمان به بنده رسید آن ساختمان کلا 250 متر بود؛ بعد امروز همین خبرگزاریها رذیلانه خبر می زنند که فلانی با صاحب فلان کارخانه ملکی 30 میلیاردی دارد در حالی که بنده تازه فهمیدم آن فرد صاحب فلان کارخانه است.
🔹آن خبرنگار اصلاحطلبی که رفته و از آن محل گزارش تهیهکرده خوب میداند که بنده دو سال بعد از ساخت به دلیل شرایط خانوادگی ام همان یک واحد را فروختم و باافتخار به مستأجری رفتم.
🔹شهید سردار سلیمانی صریحاً به علمای حوزههای علمیه تأکید کرد و#لایت_فقیه را تنها نگذارید؛ بارها شده این دولت خلاف خواسته ولیفقیه عمل کرده و حوزه حرفی نزده است؛ این شجاعت میخواهد اگر شجاعت بود هرگز کربلا اتفاق نمیافتاد.
متن کامل سخنان حاج علیرضا پناهیان: 👇👇👇
http://fna.ir/eziln2
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 #پیام_شهید | #نوجوان
✍سه توصیه #حاج_قاسم به نوجوانی از اقوام:
مهدی جان!
1⃣ تمام کسانیکه به کمالی رسیدند خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد، منشأ همه آنها #سحر است. سحر را دریاب.
#نماز_شب در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آنرا با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
2⃣ زیربنای تمام بدیها و زشتیها #دروغ است.
3⃣ احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً #پدرومادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
🍃🌷🍃🌷
#خودمونی✨
مواظب زبونمـون باشیم
#دروغ هایی ڪه به شـوخی میگیم
و اسمشو گذاشتیم خـالی بندے
#گناه ڪبیــره است.
❗️
دروغ دروغه!
چه جدے و چه شوخی
بپا شوخی شوخی گناه نڪن..!!
🤲 اَلــــلّـــــــهُمَّ اغْـــــــفِرْ لِـــــــیَ الذُّنُــــــوبَ الَّـــــتِی تُغَـــــــــیِّــــــــرُ النِّــــعَــــمَ 😢
#تلنگر
🇮🇷
📝#یادداشت_کوتاه | شیوههای جنگ نرم در بُعد اجتماعی
🍃🌹🍃
❌ قسمت دوم / #شایعهپراکنی
🔻 طبق آیات قرآن کریم، یکی از شیوههای دشمن، در عملیات روانی، پخش شایعات است (آلعمران/۱۷۳؛ نساء/۸۳؛ احزاب/۱۳ و...). شایعه شهادت نبی مکرم اسلام در جنگ احد، نمونه آن است که بر روحیه و رفتار مسلمین تأثیرِ بد گذاشت.
🔸 امروزه، یکی از روشهای مهم جنگ شناختی (نرم)، پخش «#شایعات» و اخبار#دروغ و #تهمت، در جامعه است که آسیبهایی جبرانناپذیر بر جای میگذارد.
🔹 از اهداف و انگیزههای شایعهسازان میتوان به القاي خوف و وحشت، تضعيف توان روحي مؤمنان، فريب افکار عمومي، ايجاد سستي در عزم و اراده نيروها، ايجاد اختلاف و تفرقه و غیره اشاره کرد.
🔺 راهکارهای قرآنی برای مقابله با شایعات:
1️⃣ عدم دخالت و اظهارنظر در اموری که انسان تخصص ندارد (اسراء/۳۶).
2️⃣ بررسی درستی و نادرستی اخبار و گزارشهای رسیده از سوی انسانهای فاسق (حجرات/۶).
3️⃣ از کنار شایعات بهآسانی نگذرید و آن را بازگو نکنید (نور/۱۵).
4️⃣ بازگوکنندگان شایعات و بهتانها مورد مواخذه خداوند قرار میگیرند (نور ۱۷)
✍️علی اکبر صیدی
#روشنگری | #ثامن | #ماه_رمضان
🆔 eitaa.com/meyarpb
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_هفتم 7⃣ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه ن
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_هشتم 8⃣
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_یازدهم 1⃣1⃣ 💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و ترس چشمانم را
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه #حضرت_زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای #عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این #غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه #ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی #زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن #ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و #شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ #عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت #حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
💠 اگر حرفهای مادرم حقیقت داشت، اگر اینها خرافه نبود و این #شیطان رهایم میکرد، دوباره به تمام #مقدسات مؤمن میشدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محلهای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد.
خیابانها و کوچههای این شهر همه سبز و اصلاً شبیه #درعا نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل #اسیری پشت سعد کشیده میشدم تا مقابل در ویلا رسیدیم.
💠 دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف میرفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمیکرد که لحظهای دستم را رها کند و میخواست همیشه در مشتش باشم.
درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرینزبانی کرد :«به بهشت #داریا خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان میریخت :«اینجا ییلاق #دمشق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه #سوریه!» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمیدیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره!»
💠 یاد دیشب افتادم که به صورتم دست میکشید و دلداریام میداد تا به #ایران برگردیم و چه راحت #دروغ میگفت و آدم میکشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگیام میخندید.
دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمیفهمید چه زجری میکشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجیهای ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم میزد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی میکرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو #دولت آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!»
💠 ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا میدیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین #خونها میخواست سهم مبارزهاش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را #صادقانه نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی میرسیم!»...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠