هدایت شده از خاکریز
@oshaghalhosein313سلام آیه های نور 1.mp3
زمان:
حجم:
7.55M
•°🌱
سلام ماه استغفار
#نریمانی
🌷
سلام آیه های نور، سلام ماه استغفار
سلام #سحر پرشور، سلام سفرهی #افطار
🌷
من سراب اومدم، میِ نابم کن
تشنگی میکشم، تو سیرابم کن
مهمونیت اومدم، مهمون سفرهی اربابم کن
🌷
با لبای تشنه میگم السَّلامُ عَلَی العَطشان
ای امام تشنهی من، ای تن بیسر عریان
حسین جانم، حسین جانم، حسین جان
🌷
سلام فصل بخشیدن، سلام همه خوبیها
سلام «بِکَ یا الله»، سلام شبای احیا
🌷
کولهباری پر از گناه آوردم
من به لطفت خدا پناه آوردم
من برا خوبشدن، یه قلب خسته ز راه آوردم
🌷
یا اِلٰهَ العالمینم! تکیهگاه غریبایی
من سراب بیسر و پا، تو تمنای دریایی
🌷
تو مولایی، تو آقایی، تو دریایی
🌷
با لبای تشنه میگم السَّلامُ عَلَی العَطشان
ای امام تشنهی من، ای تن بیسر عریان
#حسین جانم، حسین جانم، حسین جان
🌷
برا بندگیکردن، دعا بهترین رمزه
سلام #افتتاح عشق، سلام بر #ابوحمزه
🌷
از هوای بهشت چه سرشارم من
واسه دلتنگیهام تو رو دارم من
زائر آسمون، زائر حیدر کرارم من
🌷
از همینجا که نشستم تا نجف میزنم فریاد
ممنونم از اون کسیکه اسم حیدر رو یادم داد
نجف رفتم دلم از غم شد آزاد
🌷
با لبهای تشنه میگم السَّلامُ عَلَی العَطشان
حسین جانم، حسین جانم، حسین جان
🌸🌿💠
🇮🇷 کانال خاکریز _مجازی
@KhakReez
🔰 #پیام_شهید | #نوجوان
✍سه توصیه #حاج_قاسم به نوجوانی از اقوام:
مهدی جان!
1⃣ تمام کسانیکه به کمالی رسیدند خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد، منشأ همه آنها #سحر است. سحر را دریاب.
#نماز_شب در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آنرا با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
2⃣ زیربنای تمام بدیها و زشتیها #دروغ است.
3⃣ احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً #پدرومادر؛ به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
🍃🌷🍃🌷
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 اثر جدید علیرضا افتخاری تقدیم به مقام #شهید_سلیمانی
@basijmalvajerd
🔹قطعه «رقص و جولان» ویژه سومین سالگرد شهادت #حاج_قاسم سلیمانی
#جانفدا
زمین و زمان را، جهان را و جان را
دل عاشقان را، بلرزان به آهی
🦋
قفس را شکستی، زِ هستی گسستی
سرت خوش که رستی، به ما هم نگاهی
🌷🌼🌷💫🌷🌼🌷
دل و دیده خون کن، جنون کن، جنون کن
غم از دل برون کن، بگردان سبو را
شب رقص و جولان، بسوز و بسوزان
بنوش و بنوشان، شَراباً طَهُوراً
🌷🌼🌷💫🌷🌼🌷
🦋
ز ماندن گذشتی، به بودن رسیدی
پر و بال از آتش گشودی، پریدی
🦋
#سحر بود و سر بود و سودای وصلش
سحر بود و سِحر تماشا؛ چه دیدی؟
🦋
تو کوهی اما، چو پر به رقص آ، کنون که آمد شب تجلا، تب تماشا، لحظهی دیدن یار
به طور سینا، قسم که باید زِ هم بپاشد هر آنکه خواهد دمی بیابد، شکوه دیدار
🌷🌼🌷💫🌷🌼🌷
دل و دیده خون کن، جنون کن، جنون کن
غم از دل برون کن، بگردان سبو را
شب رقص و #جولان، بسوز و بسوزان
بنوش و بنوشان، شَراباً طَهُوراً
🌷🌼🌷💫🌷🌼🌷
🌐 قفس را شکستی 🕊
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_هشتم 8⃣ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلول
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_نهم 9⃣
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠