رسانه مردمی مالواجرد
📡🔹 #اناللهواناالیهراجعون ضمن تسلیت خدمت کانون داغدار بهاطلاع میرسانیم : ⚜مادری با فضیلت و مهربان
مراسمات ختم مرحومه مغفوره شادروان
🕯حاجیه خانم هاجر نیکبخت
#مراسم_تشییع
▪️فردادوشنبه ۱۵مرداد۱۴۰۳
"ازساعت۷صبح آرامستان روستای مالواجرد "
#ضمنامراسمختمی
▪️پنجشنبه ۱۸مرداد۱۴۰۳
▪️ازساعت۱۷الی۱۸:۳۰
⚜درحسینیه گلزار شهدایروستایمالواجرد
#همچنینمراسمختمی
#تهران
▪️دوشنبه تاریخ۲۲مردادماه۱۴۰۳
▪️ از ساعت۱۷الی۱۸:۳۰
⚜درحسینیه مالواجردیها تهران برگزار میگردد
#شادی_روحش
⚜فاتحه وصلواتی هدیه کنیم.🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
#تبلیغات
🕌تور کامل ۵ روزه زمینی مشهد مقدس🕌
🚃 حرکت همه روزه ساعت ۱۵ از #اصفهان ، #تهران ، #البرز ، #قم_المقدسه
🏩 اسکان در هتل با فاصله ۸۰۰ متری تا حرم مطهر
🍝غذا بصورت سرو در رستوران
▪️ فقط یک میلیون تومان 😳🔥
➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕جزئیات خدمات #مشهد_یک_میلیونی :
- ۳ شب کامل اسکان در هتل با فاصله ۸۰۰ متری حرم مطهر
- ۹ وعده غذایی
صبحانه بصورت سرد و گرم
نهار و شام بصورت سرو در رستوران همراه با نوشیدنی، سوپ یا سالاد فصل
- بلیط رفت و برگشت اتوبوس ۴۴ نفره اسکانیا
- سرویس از ترمینال به محل اسکان و بالعکس بر عهده زائر خواهد بود.
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
تذکر:
رابطین با اعطای مجوز این گروه می توانند نسبت به افزایش قیمت به میزان ۵۰ هزار تومان به ازای هر نفر تحت عنوان حق العمل خود اقدام نمایند، همچنین عدول از مبنای قیمت گذاری گروه زیارتی گوهرشاد پیگرد قضایی دارد.
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
ساعات پاسخگویی #دفتر_اصفهان جهت ثبت نام یکنفر و بیشتر:
۸ صبح الی ۲۰ شب بصورت یکسره
☎️ 03134204775 ☎️ 03134215657
مراجعه حضوری:
اصفهان، ملکشهر، بهرام آباد، روبروی مسجد جامع، دفتر مرکز نیکوکاری یوسف زهرا علیه السلام
👇🌹👇🌹👇🌹👇🌹👇🌹
فقط کافی است جهت رزرو یکدستگاه ۴۴ نفره اتوبوس و اعزام در محل شما از هر کجای اصفهان و شهرستان های تابعه به خط شماره زیر پیامک دهید.
۰۹۱۳۱۰۳۸۳۰۳
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
#تبلیغات
آغاز نهضت نام نویسی #مشهد_یک_میلیون_و_۱۰۰ هزاری ویژه آبان ماه ۱۴۰۳
🕌تور کامل ۵ روزه زمینی مشهد مقدس🕌
🚃 حرکت همه روزه ساعت ۱۵ از #اصفهان ، #تهران ، #البرز ، #قم_المقدسه ،#شهرکرد
🏩 اسکان در هتل با فاصله ۸۰۰ متری تا حرم مطهر بهمراه سرویس رایگان عزیمت
🍝غذا بصورت سرو در رستوران
▪️ فقط یک میلیون و صد هزار تومان 😳🔥
➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕جزئیات خدمات #مشهد_یک_میلیون_و_۱۰۰_هزاری :
- ۳ شب کامل اسکان در هتل با فاصله ۸۰۰ متری حرم مطهر بهمراه سرویس رایگان جهت عزیمت از محل اسکان تا مضجع شریف امام رضا علیه السلام
- ۹ وعده غذایی
صبحانه بصورت سرد و گرم
نهار و شام بصورت سرو در رستوران همراه با نوشیدنی تکنفره، سوپ یا سالاد فصل
- بلیط رفت و برگشت اتوبوس ۴۴ نفره اسکانیا
- سرویس از ترمینال به محل اسکان و بالعکس بر عهده زائر خواهد بود.
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
تذکر:
رابطین با اعطای مجوز این گروه می توانند نسبت به افزایش قیمت به میزان ۵۰ هزار تومان به ازای هر نفر تحت عنوان حق العمل خود اقدام نمایند، همچنین عدول از مبنای قیمت گذاری گروه زیارتی گوهرشاد پیگرد قضایی دارد.
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
ساعات پاسخگویی #دفتر_اصفهان جهت ثبت نام یکنفر و بیشتر:
۸ صبح الی ۲۰ شب بصورت یکسره
☎️ 031- 34204775
☎️ 031- 34215657
مراجعه حضوری:
اصفهان، ملکشهر، بهرام آباد، روبروی مسجد جامع، دفتر مرکز نیکوکاری یوسف زهرا علیه السلام
👇🌹👇🌹👇🌹👇🌹👇🌹
فقط کافی است جهت رزرو یکدستگاه ۴۴ نفره اتوبوس و اعزام در محل شما از هر کجای اصفهان و شهرستان های تابعه به خط شماره زیر پیامک دهید.
۰۹۱۳۱۰۳۸۳۰۳
لینک گروه زیارتی گوهرشاد در پیام رسان ایتا
👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/303432069C04bdfd0216
🌷🌷🌷🌷🌷
لینک گروه زیارتی گوهرشاد در پیام رسان روبیکا
https://rubika.ir/goharshad031
👆👆👆👆👆
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
#آگهی_ #مراسمختم
▪️ضمن عرض تسلیت مجدد خدمت کانون داغدار موسوی،به اطلاع میرسانیم،
🔹مراسم #ختم
⚜ #مرحوم مغفور شادروان
🕯 #حاجسیدمحمدموسوی
🔸امروز دوشنبه ۷ آبانماه ۱۴۰۳
🔸ساعت ۱۴:۰۰ الی ۱۵:۳۰ در مسجدجامع مالواجرد برگزار میگردد.
⚜ضمنا مراسم یادبود #سوم و #شبهفت
🔸 پنجشنبه ۱۰ آبانماه ۱۴۰۳
🔸از ساعت ۱۴:۰۰ الی ۱۶:۰۰ در
#حسینیه
#گلزارشهدایمالواجرد
و سپس بر سرمزارپاکش برگزار میگردد.
🔰همچنین مراسم یادبودی در #تهران
🔸روز جمعه ۱۱ آبان ۱۴۰۳
🔸از ساعت ۱۵:۰۰ الی ۱۶:۳۰
به آدرس ذیل منعقد خواهد شد 👇
📌مسجدحضرت ولیعصر(عج)، واقع در بلوارابوذر، بین پل پنجم و ششم
⚜ #شادیروحــــش
⚜ #فاتحه وصلواتی هدیه کنیم.🌹
💠اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_دوم2⃣ 💠 بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_سوم 3⃣
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
⚜انالله واناالیه راجعون
▪️همسری دلسوزومهربان
🕯مرحومه مغفوره شادروان
⚜ حاجیه خانم کربلایی #ربابه_عبدالجباری
"همسر کربلایی رضا کوچک جان "
🔹 بر اثر ایست قلبی در #تهران
▪️به رحمت الهی پیوست .
"مراسم تشییع
اطلاع رسانی خواهد شد .
🌹شادی روحش بخوانیم فاتحه مع الصلوات
میم_مثل_مالواجرد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
📡🔷مراسم گرامیداشت متوفیان تازهگذشته
⚜ مرحومهمغفوره
🕯 #کربلائیهربابهعبدالجباری
⚜ مرحومشادروان
🕯 #کربلائیحسیننیکبخت
🔷امروز #جمعه ۲۱ دیماه ۱۴۰۳ از
🕑از ساعت ۱۴:۰۰ الی ۱۵:۳۰ در
#مسجدجامع روستا برگزار میگردد.
همچنین
🏴 مراسم ختم
🕯مرحومه مغفوره شادروان
⚜ حاجیه خانم کربلایی #ربابه_عبدالجباری
"همسر کربلایی رضا کوچک جان "
▪️#مراسم_ختمی
⚜شنبه۲۹دیماه۱۴۰۳
⚜ #تهران #حسینیه_مالواجردیها_تهران
▫️ازساعت۱۴:۳۰الی۱۶
برگزارمیگردد
⚜مراسم شب هفت آن مرحومه نیز
⚜پنجشنبه۲۷دیماه۱۴۰۳
⚜مسجدجامع روستای مالواجرد برگزارمیگردد
🌹جهت شادی روح این مادر و همه اموات فاتحه و صلواتی قرائت بفرمایید.
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_هشتم 8⃣ 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلول
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_نهم 9⃣
💠 دیگر نمیخواستم دنبال سعد #آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!»
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و #عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!»
💠 انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب #عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!»
میفهمیدم دلواپسیهای اهل این خانه بهخصوص مصطفی عصبیاش کرده و من هم میخواستم ثابت کنم تنها #عشق من سعد است که رو به همه از #همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد #سوریه رو به من نشون بده، نمیدونستیم اینجا چه خبره!»
💠 صدایم از شدت گریه شکسته شنیده میشد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی میکنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته میخواستم جانمان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمیگردیم #ایران!»
اشکهایم جگر سعد را آتش زده و حرفهایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش #اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو میمونم عزیزم!»
💠 سمیه از درماندگیام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بیهیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می-خواست زیر پردهای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون #دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز #اردن دیگه امن نیست.»
حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش میکردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشکها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم #تهران سر خونه زندگیمون!»
💠 باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران!»
از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه¬خرجی میکرد خجالت میکشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و #عاشقانه نگاهم میکرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم.
💠 از حجم مسکّنهایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه میکشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس #خنجر، پلکم پاره میشد و شانهام از شدت درد غش میرفت.
سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی¬برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر میترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من میترسم! تا چشمامو میبندم فکر میکنم یکی میخواد سرم رو ببره!»
💠 همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه میگویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!»
چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را میشنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام #سحر که صدایم زد.
💠 هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانهمان در تهران ختم میشود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم #درعا حتی تحمل ثانیهها برایم سخت شده بود.
سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم #آیتالکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر #قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی میکرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_دهم
💠 از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!»
از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام #وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!»
💠 مات چشمانش شده و میدیدم دوباره از نگاهش #شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتیبیوتیک گرفتم که تا #تهران همراهتون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت.
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم #دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشکهایم به دلش مانده بود و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد :«من تو فرودگاه میمونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید #خدا همه چی به خیر میگذره!»
💠 زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به #اهل_سنت نداشت! این #وهابیها حتی ما سُنیها رو هم قبول ندارن...» و سعد دوست نداشت مصطفی با من همکلام شود که با دستش سرم را روی شانهاش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد میکنه، میخواد بخوابه!»
از آیینه دیدم #قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، میخواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر میبارید. او ساکت شد و سعد روی پلکهایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید.
💠 چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جادهایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت میکنم!»
خسته بودم، دلم میخواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانهاش گرم میشد که حس کردم کنارم به خودش میپیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و میدیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ میزند که دلواپس حالش صدایش زدم.
💠 مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله میزد، دستش را به صندلی ماشین میکوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!»
تمام بدنم از #ترس میلرزید و نمیدانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش میکرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟»
💠 زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس میکردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس میکردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینهاش شکست و ردّ #خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید.
هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه #مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید.
💠 چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمیدید من از #وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه میدیدم باورم نمیشد که مقابل چشمانم مصطفی #مظلومانه در خون دست و پا میزد و من برای نجاتش فقط جیغ میزدم.
سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من میخوام پیاده شم!» و #رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانهام از درد آتش گرفت و او دیوانهوار نعره کشید :«تو نمیفهمی این بیپدر میخواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠
رسانه مردمی مالواجرد
📚 #دمشق_شهرِ_عشق 📖 #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ 💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظا
📚 #دمشق_شهرِ_عشق
📖 #قسمت_سیزدهم 3⃣1⃣
💠 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او میدید نگاهم دزدانه به طرف در میدود که به سمتم آمد و دوباره با انگشتانش به مچم دستبند زد. از سردی دستانم فهمید اینهمه ترس و درد و خونریزی جانم را گرفته و پای فراری برایم نمانده که با دست دیگرش شانهام را گرفت تا زمین نخورم.
بدن لَختم را به سمت ساختمان میکشید و حتی دیدن این حال خرابم رؤیای فتح #سوریه را از یادش نمیبرد که نبوغ جنگی رفقایش را به رخم کشید :«البته ولید اینجا رو فقط بهخاطر آب و هواش انتخاب نکرده! اگه بتونیم داریا رو از چنگ بشار اسد دربیاریم، نصف راه رو رفتیم! هم رو جاده #دمشق درعا مسلط میشیم، هم جاده دمشق امان، هم جاده دمشق بیروت! کل دمشق و کاخ ریاست جمهوری و فرودگاه نظامی دمشق هم میره زیر آتیش ما و نفس حکومت رو میگیریم!»
💠 دیگر از درد و ضعف به سختی نفس میکشیدم و او به اشکهایم شک کرده و میخواست زیر پای اعتقاداتم را بکشد که با نیشخندی دلم را محک زد :«از اینجا با یه خمپاره میشه #زینبیه رو زد! اونوقت قیافه #ایران و #حزب_الله دیدنیه!»
حالا می فهمیدم شبی که در #تهران به بهانه مبارزه با دیکتاتوری با بنزین بازی میکرد، در ذهنش چه آتشی بوده که مردم سوریه هنوز در تظاهرات و او در خیال خمپاره بود.
💠 به در ساختمان رسیدیم، با لگدی در فلزی را باز کرد و میدید شنیدن نام #زینبیه دوباره دلم را زیر و رو کرده که مستانه خندید و #شیعه را به تمسخر گرفت :«چرا راه دور بریم؟ شیعهها تو همین شهر سُنینشین داریا هم یه حرم دارن، اونو میکوبیم!»
نمیفهمیدم از کدام #حرم حرف میزند، دیگر نفسی برایم نمانده بود که حتی کلماتش را به درستی نمیشنیدم و میان دستانش تمام تنم از ضعف میلرزید.
💠 وارد خانه که شدیم، روی کاناپه اتاق نشیمن از پا افتادم و نمیدانستم این اتاق زندان انفرادی من خواهد بود که از همان لحظه #داریا بهشت سعد و جهنم من شد.
تمام درها را به رویم قفل کرد، میترسید آدم فروشی کنم که موبایلم را گرفت و روی اینهمه خشونت، پوششی از #عشق کشید :«نازنین من هر کاری میکنم برای مراقبت از تو میکنم! اینجا بهزودی #جنگ میشه، من نمیخوام تو این جنگ به تو صدمهای بخوره، پس به من اعتماد کن!»
💠 طعم عشقش را قبلاً چشیده و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که بیرحمانه دلم را میسوزاند. دیگر برای من هم جز تنفر و وحشت هیچ حسی نمانده و فقط از ترس، تسلیم وحشیگریاش شده بودم که میدانستم دست از پا خطا کنم مثل مصطفی مرا هم خواهد کشت.
شش ماه زندانی این خانه شدم و بدون خبر از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت و من از غصه در این #غربت ذره ذره آب میشدم.
💠 اجازه نمیداد حتی با همراهیاش از خانه خارج شوم، تماشای مناظر سبز داریا فقط با حضور خودش در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر شبیه #کنیزش بودم که مرا تنها برای خود میطلبید و حتی اگر با نگاهم شکایت میکردم دیوانهوار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا نیمهشب به خانه برنمیگشت و غربت و تنهایی این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجرهها میجنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف آهن و میلههای مفتولی نمیشدم که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم.
💠 دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری پدر و مهربانی بیمنت برادرم که همیشه حمایتم میکردند و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :«نازنین!» با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینیاش نداشتم که سرپا ایستادم و بیهیچ حرفی نگاهش کردم.
💠 موهای مشکیاش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت :«باید از این خونه بریم!»
برای من که اسیرش بودم، چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بیتفاوت به سمت اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :«البته تنها باید بری، من میرم #ترکیه!»...
#ادامه_دارد
🇮🇷 رسانه مردمی مالواجرد
💠 @malvajerd1 💠